۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

مادر ...!!

و آن چه ,
همیشه ,
کم داشتم ,
آغوش پر مهر تو بود
اینگونه بود
زخم ها خوردم
رنج ها کشیدم
و در دنیایی گم شدم
که هیچکس نبود
تا مرا پیدا کند .

مادر ,
گوشم هنوز ,
تشنه ی شنیدن لالائی های توست
با صدای تو به خواب رفتن
و خواب دنیائی را دیدن ,
که تو در قصه ها می گفتی
قصه ی مرگ دیوها
و آمدن عید
و روز جشن و شادی ...

دردا که بی تو ,
رویاهای من ,
همه سراب را تجربه کردند
و زندگی ,
مرا زخمی و ناامید ,
چون پرنده ای بی آشیون ,
به هر طوفانی کشاند
تا پرپر زنان ,
در خاک و خون بغلطم .

اکبر درویش . آغاز روز چهارشنبه 11 اردی بهشت 1392
مثلا مصادف با روز مادر

می شنوی ؟؟


کاش !!


۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

اعتراف



اکنون ,
می خواهم صادقانه اعتراف کنم
پشیمان و نادم
از گذشته های پلید خود
و از مردم شریف ,
درخواست عفو دارم
و طلب بخشش ...

من ,
جاسوس سی آی ا
مزدور ام آی ایکس
حقوق بگیر موساد
کمونیست
صیهونیست
امپریالیست
وهابی
نصرانی
یهودی
بهائی
رابط سفارت فرانسه
رفیق کاردار انگلیس
مزدور آمریکای جهانخوار
و نفوذی اسرائیل غاصب
عامل بمب گذاری میدان بالا
سر دسته ی بلوای روز هفدهم
قاتل پروفسور کتابی
سر دسته ی گروه منحله ی رنگارنگ
عضو حزب کارگران و کارگزاران
لیدر گروه فرقان
هوادار حزب کمونیست
طرفدار شاهپور بختیار
سرسپرده ی سلطنت طلب ها
مامور رضا پهلوی
که هر ماهه ,
میلیون ها دلار از آمریکا می گرفتم
تا شایعه بسازم
تا اقتصاد مملکت را فلج کنم
تا در راه تجزیه طلبی ,
اقوام مختلف را به جان هم بیندازم
و با آقای ایکس
و جناب ایگرگ
در مواقع ضروری ,
آشوب و بلوا بپا کنم
من از بی بی سی پول می گرفتم
تا اخبار دروغ بدهم
و تمام مصاحبه های من ,
با صدای آمریکا
و افشاگری هایم
همه کذب محض بوده است
من به این آب و خاک خیانت کردم
اما اکنون فهمیده ام چقدر اشتباه می کردم
رفتار صادقانه ی بازجویان
تذکرات مهربانانه ی ماموران
که نه تنها مرا اذیت و آزار نکردند
بلکه در هشیار کردن من ,
بسیار زحمت کشیدند
باعث شد که به خود بیایم
و به آغوش ملت باز گردم
همین جا می خواهم از آنان تشکر کنم
و انزجار خود را ,
از تمام احزاب و گروه ها اعلام دارم
و پشیمانی ام را اعتراف کنم

لازم است صادقانه و با صدای بلند اعلام کنم
که من با میل خود
این اعترافات را می گویم
و هیچ فشاری بر من نبوده است
و از مردم همیشه حاضر
و از مسوولین دلسوز ,
می خواهم که مرا ببخشند
و توبه ی مرا بپذیرند
امید که بتوانم گذشته ی خود را جبران کنم .

اکبر درویش. تابستان 1389

پرده را کنار زدم


۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

افسوس !!

چیز هایی هست
که من
نمی دانم
و چیزهایی هست
که من
نمی خواهم بدانم
افسوس ,
آن چه نمی خواهم بدانم ,
می دانم
و آن چه را باید بدانم ,
نمی دانم !!

اکبر درویش . تیرماه سال 1370


چون گرگان

چون گرگان ,
به دور هم جمع شده ایم
هم را می پاییم
یک چشم مان خواب ,
چشم دیگرمان بیدار ...
نقشه ی دریدن همدیگر را می کشیم
چشم به هم دوخته ایم
و منتظر ,
که کدامین مان ,
از پای بیفتد
چشم هایش بسته شود
و به خواب رود
تا بی رحمانه ,
بر او هجوم بریم
و با دریدن او ,
یک روز سیر دیگر را سپری کنیم

و باز ,
دوباره ,
انتظار ...
انتظار ...
انتظار .....

این بار ,
کدامین مان قربانی خواهیم شد ؟
هشیار باشیم
که از پای نیفتیم
که چشمان مان به روی هم نرود
که خواب ما را نبرد
وگرنه ,
قربانی ی بعدی ,
ما هستیم !!

اکبر درویش . اسفند سال 1389


ای سوار اسب چوبی


۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

بودن من از تو تهی ست


گره از کار خلایق نگشایی

گره از کار خلایق مگشایی , ؟
همچو باری بر دوش خلایق مشو
گر تو را نیست سر شوریده باختن
پای بگیر از راه برو عاشق مشو
خون سرخ است هدیه راهیان راه را
غیر از اینی گل باش اما شقایق مشو
گر به نان و نام خود دلبسته ای ای رهگذر
ره بگیر در جهل و آگاه حقایق مشو

1363/1/13- تهران


بهترین حادثه

بهترین حادثه اینه در میان بغض و کینه
وقتی که غبار اندوه باز نشسته توی سینه
آدما بلد شدن که بدشدن رو یاد بگیرن
بگن عاشقند و ای داد توی خودخواهی اسیرن
دور از این جار و هیاهو من و تو با هم بمونیم
توی این دنیای بی عشق عاشقانه تر بخونیم

بهترین حادثه اینه دل به این دنیا نبازیم
خونه مونو تو دلامون نه روی موجا بسازیم
وقتی که پشت دیوارا سایه ها کمین می گیرن
وقتی که مهر و محبت توی سینه ها می میرن
دور از این جار و هیاهو من و تو با هم بمونیم
توی این دنیای بی عشق عاشقانه تر بخونیم

بهترین حادثه اینه پا رو حرفامون نذاریم
حس اعتماد و عشقو توی دلهامون بکاریم
واسه امنیت این عشق دست به دست هم بدیم ما
جون پناه همدیگه شیم پا بذاریم رو هوس ها
دور از این جار و هیاهو من و تو با هم بمونیم
توی این دنیای بی عشق عاشقانه تر بخونیم

اکبر درویش . فروردین سال 1390

شعر و شعور و شعار


مرغ خانگی نباش


۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

اوج بگیر


کسوف


چه امیدها ,
بستم
با شوق
با عشق ...
چه امیدها ,
بستیم
از دل
از جان ...

افسوس
که به راه سراب ,
خسته و بی تاب ,
پا گذاشتیم
و ویران شد
تمام رویاهایی ,
که سال های سال ,
با امید و آرزو ,
در ذهن خود کاشتیم
و مومنانه ,
به انتظار آن ,
بی دریغ نشستیم .

تو را دیدم
تو را دیدم
من و ما ,
پله های نردبانی بودیم
که آسان ,
از ما گذشتی
ما ,
قربانی بودن را ,
زندگی کردیم
تا تو ,
بر سکوی فتح ,
شلاق را بگردانی
و بر موج برانی .

اکنون ,
خوب می تازی
خوب می رانی
ای سوار اسب چوبی
و ما ,
دریغ های مان را
آرزوهای مان را ,
دوره می کنیم

اما آیا ,
این کسوف ,
پایانی نخواهد داشت
و خورشید ,
همیشه از نظرها ,
پنهان خواهد ماند !؟؟

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

انگار...


دست مرا بگیر


ای قیله ی من !!


در دیار متروک


اکنون این دست های من


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

لالایی


لالااااااایی ... لالااااااایی ...
لالاااااااایی ... هاهاهاهایی
شب تاریکه و دل تنگه تنگه
از این دنیا که هر روزش یه رنگه
نمی سازه زمونه با من و ما
آخه قلب زمونه مثله سنگه
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
نگیر بونه بابای من کجایی
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
بابات رفته بجنگه با سیاهی


لالااااااایی ... لالااااااایی ...
لالاااااااایی ... هاهاهاهایی
بابات می گفت که این روزا قشنگ نیس
پره از ظلمت و رنج و تباهی
باید کاری کنیم کاری کارسون
که پایونی بگیره این سیاهی
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
نگو دیگه بابا تو کی میایی
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
بابات رفته بجنگه با سیاهی


لالااااااایی ... لالااااااایی ...
لالاااااااایی ... هاهاهاهایی
لالایی کن بخواب تا صبح تا فردا
که تا فردا بیاد از پشت شب ها
بیاد فردا همه جا غرق نور شه
بازم خورشید یتابه توی اینجا
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
بابات رفته بجنگه با سیاهی
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
آهای ای صبح فردا کی میایی
لالایی عزیز لالایی جونم لالایی
بابات رفته بجنگه با سیاهی...

لالااااااایی ... لالااااااایی ...
لالاااااااایی ... هاهاهاهایی .....

این شعر بر اساس یک ملودی محلی گیلکی با نام " کریشیم " نوشته شده است . این آهنگ محلی را قبلا هم " آقای مسعودی " و هم " پری زنگنه " نازنین اجرا کرده اند .
اکبر درویش . فروردین سال 1392

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

رویای خیس من



می خواستم
بلوغ را ,
در جشن آبی ی بادبادک ها ,
شکوفه باران کنم
اما ,
رویای بلوغ مرا ,
تو به میهمانی ی کرکس ها بردی
و آن دست ,
که ضربه را فرود آورد
همان دستی بود
که من عاشقانه ,
دوستش می داشتم

زود بود
رویاهای من ,
هنوز ,
خیس بود
زود بود
این طوفانی ,
که از راه رسید
تا تمام رویاهای مرا ,
به انهدام تاریکی ,
پیشکش کند
و بلوغ مرا ,
تا گرداب ها و طوفان ها ,
آذین ببندد

باران تو هم ,
حتی ,
رحمت نبود
برکت نبود
من هنوز ,
خواب خورشیدی را می دیدم
تا رویاهای خیس مرا ,
گرم کند
خورشیدی ,
که از بودن من ,
رخت بربست

اکنون ,
چقدر همه چیز سرد است
و هیچ چیز نمی تواند
این آغوش سرد مرا ,
گرم کند .

اکنون ...!؟؟

اکبر درویش . فروردین ماه سال 1392

آن چه آرام است


ای ,
خانه های تان امن
آغوش های تان گرم
شکم های تان سیر
زده اید زیر آواز
شاد و مسرور
مست و رقصان
که بی دغدغه می خوانید :
همه چیز خوب است
همه چیز عالی ست
همه چیز آروم است
گوش کنید به قلب من
که از درد می خواند :
هیچ چیز خوب نیست
هیچ چیز عالی نیست
هیچ چیز آروم نیست...

پرده ها را ,
کنار زدم
پنجره را باز کردم
بیرون طوفان کولاک می کند
در و تخته را به هم می دوزد
پرنده ای خانه اش ویران گشته
درختی از ریشه درآمده
مردی تنها ,
از درد می نالد
جنازه ای را می برند
کودک گرسنه ای ,
خیره به دکان نانوایی
مادری در عزای فرزندش
سری بر بالای دار
جوی خون جاری ست
اگر چه جمعه نیست
و چه حکایت ها ,
که از چشم جهان پنهان است

آری
آری ...
هیچ چیز خوب نیست
هیچ چیز عالی نیست
هیچ چیز آروم نیست...
آن چه خوب است ,
آن چه عالی ست ,
آن چه آرام است ,
لحظه های انتظار طوفان است ...!!

اکبر درویش . فروردین ماه سال 1392

ویروس



و ویروسی ,
در یک هجوم ناباورانه ,
به دیار ما آمد
که تمام توانستن های ما را ,
در تیمارستان روانی ها ,
بستری کرد
و بعد از آن ,
بود
بود که ,
نتوانستن ها ,
مرا از پای انداخت
و به خانه ی عجز معتکف ساخت

همه پوچ شدیم
همه پوک شدیم
همه گند زدگی را ,
در رویاهای مرموزمان ,
به تجربه نشستیم
و فرو ریختیم

بیماری مرموزی ,
که من از دیگران می گرفتم
و دیگران از من
و همه هم را مبتلا می ساختیم
و جشن می گرفتیم
خود را
در زود انزالی ی باورهایی ,
که دیرگاهی بود
که ناباورانه ,
در کنج ذهن های مان ,
نقش می گرفتند

راست بود
من این ویروس را می شناختم
اما ,
در هر کس ,
به شکلی عمل می کرد
و همین باعث می شد
با هم بیگانه شویم
و هم را ,
از زیر نقاب های مان ,
تشخیص ندهیم
و باور نکنیم
این بیماری ی مرموز را ...

ظاهرمان زیباتر می شد
اما ,
در درون ,
موش می شدیم
روباه می شدیم
گرگ می شدیم
می دریدیم
پاره می کردیم
خفه می کردیم
حمله می کردیم
و شقاوت ,
معنای تازه ای می گرفت که ما با عطوفت باور می کردیم

و نقاب ها ,
چه دلفریب ,
ما را از هم پنهان می کردند

و چه دوست بودیم ,
دشمنی های مان را
وقتی هم را ,
به کینه های مان دعوت می کردیم
و بعداز ظهرهای خلسه های مان را ,
با فنجانی زهر به هم لبخند می زدیم

کور می شدیم
کر می شدیم
لال می شدیم
اما نگاهمان گشادتر
گوش های مان بازتر
دهان مان گشوده تر ,
به دریدن هم افتخار می کردیم

این ویروس مرموز ,
ما را آن چنان بیمار کرده بود
که از یاد برده بودیم
روزگاری دور ,
از عشق گرم می شدیم
و ما را آن چنان وسوسه می کرد
که دوست داشتن های مان را ,
چون خنجر تیز می کردیم
و مرگ باورها را ,
در شب نشینی های مان
با آواز بلند
هلهله می کردیم

فاحشه گانی شده بودیم
که جسم خود را نمی فروختیم
اما ,
روح مان ,
در بازارهای همیشه بورس
هر روز قیمت تازه ای می یافت
و هوس های مان ,
ما را تا منجلاب فساد
به اوج می برد

و چه خوشبخت بودیم
و چه خوشبخت بودیم
که نمی دانستیم
در هجوم این ویروس ,
همه بود خود را باخته ایم
که آری ,
توهم ,
دنیای مان را قبضه کرده است
و آهسته آهسته ,
از درون ,
فرو می ریزیم
اگر چه گاهی پیروزمندانه ,
در خیال ,
لبخند می زنیم !!

اکبر درویش . فروردین ماه سال 1392

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

آن گاه ...


مرز بی پایان دیوارها...

پنجره ای ,
می خواستم
و خورشیدی
و افسوس ,
رسیدم
به مرز بی پایان دیوارها ...

اکنون ,
چه بسیار سال ها ,
که در این دیوارآباد ,
خواب یک پنجره
و یک خورشید را ,
هر شب ,
کودکانه ,
به تماشا می نشینم .

ای رویاهای همه باکره ,
در کدامین فصل انحطاط ,
به خون نشستید
که پنجره ها شکستند
و خورشید ,
خاموش شد
و هر بهار ,
به جای گل ,
دیوار رویید !!؟

اکبر درویش . فروردین سال 1392

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

اگر تو باشی

چون ابر ,
می باری ؟
باران می شوی 
وقتی خشک شدن ,
سهم من می شود !؟

اگر تو باشی ,
باران
بر من بباری ,
در دل سنگ هم ,
جوانه خواهم زد .

اگر تو باشی ,
باران
بر من بباری ,
شکوفه خواهم داد
و به میوه خواهم نشست .

اگر تو باشی ,
باران
بر من بباری ,
سایه بان مسافران خسته خواهم شد
و میوه هایم را ,
قسمت خواهم کرد
تا هیچ کس ,
بی سایه بان نباشد
تا هیچ کس ,
گرسنه نماند .

اگر ,
تو ,
باشی
باران .....

اکبر درویش . 29 فروردین سال 1392

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

بودن من ...!؟


نا گفتنی ها را گفتن ...



1
ناگفتنی ها را ,
گفتن
یعنی ,
چماق تکفیر را ,
به جان خریدن ...

2
در جهان کوران ,
بینایی ,
عیب ( جرم ) است !!

3
حصارها را بشکن
از درون
از بیرون
تا رهائی را ,
میزبان باشی .

4
دردهای من ,
که در سینه ام ,
مانده اند
ای کاش ,
همدردهای من ,
در کنارم ,
می ماندند .

5
بی محدوده ام
محدوده ها ,
دست و پا گیرند
و حدودها ,
محدودیت ها را می زایند !!

6
به من بگو :
_ بمیر
اما از من نخواه
شک نکنم
من ,
تنها زمانی زنده ام ,
که شک می کنم ...!!

7
من در جاده ی شعور
اما نو ,
همسفر شعار
کدامین کس ,
صبح فردا را ,
زیارت خواهد کرد !؟

8
حتی اگر ,
هم عقیده ی هم نیستیم
یاد بگیریم
به جای تکفیر هم ,
به حرف هم گوش کنیم.
حتی اگر ,
مخالف هم هستیم ,
بیا
به باورهای هم ,
احترام بگذاریم .

9
بیرون مان را ,
زیبا می سازیم
درون مان ,
افسوس ,
روز به روز ,
زشت تر می شود .

10
دریغا ,
آدم ها ,
خودشان را ,
چون کالای پشت ویترین ها
بزک می کنند
به نمایش می گذارند
تا دیده شوند
و یادشان رفته است ,
که درون شان ,
چقدر خالی مانده است !!

11
چماق تکفیر را ,
می کوبیم
بر سر هر کس ,
که با ما نیست
آن گاه ,
فریاد برمی آوریم ,
که آزادی نیست !!؟

12
ناگفتنی ها را ,
گفتن
یعنی ,
در سحرگاه اعدام ,
مرگ را ,
رقصیدن ...

اکبر درویش . کوتاه گوئی های فروردین سال 1392

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

زمین هم با ما به ستیز برخاسته است

از مصیبتی ,
به مصیبت دیگر ,
کوچ می کنیم
رنج های مان بسیار
دردهای مان بی نهایت
انگار ,
زمین هم با ما به ستیز برخاسته است
و هر روز زلزله ای ,
تار و پودمان را می لرزاند
و باز فریاد
و باز شیون
و باز زاری ...
و باز کودکانی که یتیم می شوند
و مادرانی که به عزا می نشینند
و مردمی ,
که انگار برای همیشه ی تاریخ ,
عزادارند !!

اکبر درویش . 27 فروردین 1392 . به مناسبت زلزله ی سیستان و بلوچستان

دریغ !!


۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

در کنار من بمون

وقت شستن یه واژه آب کشیدن ترانه
خشک شدن رو بند احساس تو هوای عاشقانه
واسه ی ساختن یک شعر که بشه همیشه جار زد
توی بیت آخر اون باز تو رو هوار هوار زد
شعری که دروغ نباشه ساده و صمیمی باشه
خالی از کینه و نیرنگ قصه ای حقیقی باشه
دستاتو بذار تو دستام تا که واژه کم نیارم
جای هر واژه ی مسموم نبض دستاتو بذارم
در کنار من بمون تو اگه واژه ها حریقند
اگه تو این شهر خالی گم می شند خیلی غریبند
اگه آدما واسه عشق صد هزار تا اما دارن
اگه واژه ها غریبند واسه گفتن تو و من
اگه دل ها دیگه سرده توی دستاس گل خنجر
همه ماسک رو صورتاشون همه پنهان پشت سنگر
میون راست و دروغا دیگه هیچ فاصله ای نیست
توی جاده ی صداقت همره و قافله ای نیست
ای صمیمیت دستات رمز ناخونده ی امید
ای دلت مثله شقایق رو به سمت و سوی خورشید
در کنار من بمون تو حتی چون خط موازی
چون که تو چشات می خونم تو شب ترانه بازی
می تونیم با هم بمونیم دستای همو بگیریم
همسفرشیم تا خود عشق تا کنار هم بمیریم

چند وقتی بود دلم برای گفتن یک شعر عاشقانه لک زده بود و امروز هم که یکباره نیاز گفتن به سراغم آمد و نشستم تا عاشقانه بگویم عاشقانه ام این از آب در آمد . شعری عاشقانه در روزگاری که آدم ها برای عشق هم هزاران اما دارند .
اکبر درویش . 24 فروردین سال 1392

آن که می داند

وقتی ,
دیگران ,
دنیای شان را ,
با روشنائی ی یک شمع می بینند
و جز این نمی دانند
و جز این نمی فهمند
و قانعند به همین ,
اگر تو ,
به روشن شدن دنیایت ,
با درخشیدن نور می اندیشی ,
باید ,
خود را ,
آماده کنی
حتی مرگ را زائری عاشق باشی .

نگاه کن
اندیشه های تاریک ,
تاب اندیشه های روشن را ندارند
و همیشه ,
آن که می داند ,
به مرگ نزدیک تر است .

اکبر درویش . 19 فروردین سال 1392

در این سال ها ....


۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

در این سال ها


سوال بی جواب !!

تو ,
مرا خلق کردی
تا خلوت بی کرانه ات را ,
که در آن ,
تنها فرشتگانت ,
تو را تایید می کردند
اما ,
هیچ نمی فهمیدند ,
مخلوقی باشم
که تو را بشناسم
که تو را سپاس گویم !؟

من ,
تو را آفریدم
تا در این برهوت زمین ,
که هر حادثه اش ,
ترس را به جان من می انداخت ,
که به درد آمده بودم
در بد_ حادثه ,
ترس های همیشه ام را ,
پناهی باشی
تا تو را صدا کنم
دستی یاریگر را !؟

و این سوال ,
که عمری ست بی جواب مانده است ,
یک آن ,
مرا رها نمی کند !!

اکبر درویش . فروردین سال 1392

حالا اما ...


۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

برقص


چنان تنها مانده ام


خوابت خوش !!


امید از کف داده


مردم این قبیله