1
آن چنان ,
از هم دور شده ایم
که انگار
نه هرگز ,
من تو را
سال ها صدا می کردم
و انگار
نه هرگز ,
تو مرا
سال ها نمی شنیدی !
2
باور می کنی
آن چنان ,
تو را ,
دوست داشتم
که به تو ,
شک کردم
و به کفر رسیدم !!؟
3
دق الباب های من ,
بی ثمر ماند
اکنون من رفته ام
و باز نخواهم گشت
آیا تو ,
این عطوفت را داری
که به دنبال من ,
روانه شوی !؟
4
صدا زدم
جواب ندادی
دوباره صدا زدم
جواب ندادی
صدباره صدا زدم
جواب ندادی
اکنون
دیگر ,
صدا زدن را ,
فراموش کرده ام .
5
آیا ,
من همان لحظه
کافر شدم
که سقوط در یاس را ,
تجربه کردم !؟
اکنون
کفر من
و یاس من ,
هر دو ارزانی تو باد !!
6
کافر شده ام
به تو
به خود
و به آن چه ,
روزگاری دیر ,
مرا گرم می کرد
اکنون ,
کدام ایمان ناب ,
می تواند
مرا به شعف آورد !؟
7
گفته هایم را ,
که هیچ گاه نشنیدی
اکنون ,
این چه انتظاری ست
ناگفته ها را
با تو گفتن
وقتی ,
من در هجوم آوار بغض ,
بغ کرده ام !؟
اکبر درویش . تیر ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر