۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

پسرک فال فروش

عمو جون ,
یکی بخر ...

عمو ,
یه دونه بخر 
فال حافظه
یکی ...
خواهش می کنم

نگاهم ,
گره خورد
با نگاه های سرشار از التماس
دلم لرزید
آن جثه ی کوچک ,
چطور می توانست
تحمل کند
این فقر و نکبت را ...!؟

زیر لب ,
زمزمه ای آمد
دیری ست که این قربانیان کوچک ...
اما صدای او ,
برید این زمزمه را

عمو جون ,
یه دونه بخر
ایشالله که فالت خوبه ...

دست لرزان را در جیب فرو بردم
یک اسکناس تاخورده
یک شعر از حافظ شیراز
و فال من ...!!

نیت کردم
که نبینم دیگر
کودکانی را
که فال می فروشند !!

اکبر درویش . 3 شهریور سال 1392


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر