8
باکرگی من ,
آن زمان به درد نشست
که کافر شدم
یا ایمان من ,
به باد داد
بلوغ صادقانه ی مرا !؟
نمی دانم
اما در برهوتی سقوط کردم
که انگار ,
راه نجاتی نیست !!
9
سقوط می کنم
روزها را
افول می شوم
شب ها را
دردمندانه
غریبانه
در این برهوت
که نشان هیچ آبادی
در آن نیست
فرو می روم
و احیا نمی شوم .
10
نمی خوانمت
تا بگویمت
نه تو را
نه حتی خود را
لال خواهم شد
اما سکوت من ,
روزی با صدای بلند
جار خواهد زد
آن چه را ,
که بر من رفته است !!
11
بک یا عشق
بک یا عشق
بک یا عشق
.......
.......
آیا این عشق ,
که قلب مرا
به درد آورده است ,
ناجی می شود
روزگار مرا
و راه مرا
تا پایان این سفر
که نامش زندگی ست !؟
12
کجاست
آن آتشی
که مرا گرم می کرد !؟
دیری ست
مرا گرم نمی کند
و در من ,
شوری برنمی انگیزد
شاید
جرقه ای می خواهد
این آتش پنهان
تا دوباره شعله ور شدن
تا اشتیاق من
اکنون ,
که به گل نشسته ام .
13
قنوت ظاهر را , ...
دیر زمانی ست
رها کرده ام
اما در درونم ,
سالیان هاست
فریاد می کشم
نجوا می کنم
طلب می کنم
سکوت می کنم
اما دریغ ودرد
جز به سراب ,
چشمه ای نمی بینم
جز به زهر ,
جامی نمی نوشم
و در آرزوی هر دست گرفتنی ,
دستم می شکند !!
14
گفتی بخوان
خواندم
نشنیدی
بن بست ها روئید
اکنون ,
نمی خوانم
اما بشنو
دردهای کسی را ,
که با سکوت ,
حرف می زند
و تمام توان خود را ,
از کف داده است
اما هنوز در دلش ,
منتظر جرقه ای ست .
اکبر درویش . امرداد ماه سال 1392
باکرگی من ,
آن زمان به درد نشست
که کافر شدم
یا ایمان من ,
به باد داد
بلوغ صادقانه ی مرا !؟
نمی دانم
اما در برهوتی سقوط کردم
که انگار ,
راه نجاتی نیست !!
9
سقوط می کنم
روزها را
افول می شوم
شب ها را
دردمندانه
غریبانه
در این برهوت
که نشان هیچ آبادی
در آن نیست
فرو می روم
و احیا نمی شوم .
10
نمی خوانمت
تا بگویمت
نه تو را
نه حتی خود را
لال خواهم شد
اما سکوت من ,
روزی با صدای بلند
جار خواهد زد
آن چه را ,
که بر من رفته است !!
11
بک یا عشق
بک یا عشق
بک یا عشق
.......
.......
آیا این عشق ,
که قلب مرا
به درد آورده است ,
ناجی می شود
روزگار مرا
و راه مرا
تا پایان این سفر
که نامش زندگی ست !؟
12
کجاست
آن آتشی
که مرا گرم می کرد !؟
دیری ست
مرا گرم نمی کند
و در من ,
شوری برنمی انگیزد
شاید
جرقه ای می خواهد
این آتش پنهان
تا دوباره شعله ور شدن
تا اشتیاق من
اکنون ,
که به گل نشسته ام .
13
قنوت ظاهر را , ...
دیر زمانی ست
رها کرده ام
اما در درونم ,
سالیان هاست
فریاد می کشم
نجوا می کنم
طلب می کنم
سکوت می کنم
اما دریغ ودرد
جز به سراب ,
چشمه ای نمی بینم
جز به زهر ,
جامی نمی نوشم
و در آرزوی هر دست گرفتنی ,
دستم می شکند !!
14
گفتی بخوان
خواندم
نشنیدی
بن بست ها روئید
اکنون ,
نمی خوانم
اما بشنو
دردهای کسی را ,
که با سکوت ,
حرف می زند
و تمام توان خود را ,
از کف داده است
اما هنوز در دلش ,
منتظر جرقه ای ست .
اکبر درویش . امرداد ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر