۱۴۰۲ شهریور ۲۵, شنبه

آه ای سیزده سالگی

 


آه ، ای سیزده سالگی
مگر نحس بودی
که مرا از پرورشگاه بیرون انداختند
و روانه ی دنیای بزرگی ساختند
که هیچ از آن نمی دانستم

در خانه ،
پذیرای کتک شوهر مادرم بودم
و در بیرون ،
تحقیرهای این کس و آن کس ،
روح مرا به درد می آورد
مرا که فقط سیزده سال داشتم

کودکی که برای خوردن یک عدد نان خامه ای ،
دلش لک می زد
و پاهایش ،
در کفش های سوراخش ،
در میان برف و باران ،
یخ می زد
و حتی یک سال ،
با کتاب های نو به مدرسه نرفته بود
همیشه به خاطر وصله های پشت شلوارش ،
خجالت می کشید به پای تخته برود
تا بگوید درس را از همه بهتر بلد است

آه ، ای سیزده سالگی ،
چقدر لقب پیدا کردم :
بچه پرورشگاهی
بچه سرراهی
حرام زاده
بچه نوکر
و .....

آه ، ای سیزده سالگی
به هیچکس اعتماد نکن
که دنیا پر از آدم های بد است
و آدم های خوب ،
در حصار رنج های شان
مدفون شده اند
هیچ کس تو را دوست ندارد
پس سعی کن کسی را دوست نداشته باشی

آه ، ای سیزده سالگی
دنیا پر از زشتی است
و اگر گوشه ی چادر مادرت را محکم نچسبی ،
مادرت تو را گم می کند
مادرت تو را رها می کند
و وقتی گم شدی ،
دیگر پرورشگاه هم ،
درهایش را به رویت باز نمی کند .

و چه روزهای سختی بود
از فرط تنهائی ،
با ماهی ها سخن گفتن
ماهی های آب انباری که سال ها آسمان را ندیده بودند
و با گل های رز و مریم و اقاقیا حرف زدن
گل هایی که چند روز بعد ،
پرپر می شدند
و یا دستی آن ها را می چید
و بالا ی درخت توت پنهان شدن
و از همان جا دیدن ،
دیدن مردمی که با شتاب ،
از کنار هم رد می شوند
و انگار دست های شان در جیب یکدیگر ،
چیزهایی را به غنیمت می برد

و با یک سیگار هما بیضی ،
که از هیئت ‌کش رفته بودی
می توانستی غم ها را دود کنی
تا آرام آرام خودت را دود کنی
و درخت ،
که پناه خستگی هایت بود ،
می توانست شاخه های خود را ،
مانند دو مار سیاه ،
به دور گلوی حلقه کند
تا با مرگ دیدار کنی !

آه ، ای سیزده سالگی
آیا با ده قرص والیوم ،
می توان از این زندگی خلاص شد ؟

ده تا قرص والیوم ،
با آن سفیدی مسخره ی شان
بعد در رختخواب دراز کشیدن
چشم ها را بستن
و خواندن این شعر همیشگی :
" سرمو گذاشتم بر زمین
این زمین نازنین
هیچکس نیاد بالا سرم
غیر از امیرالمومنین "
اما به امید آمدن مرگ ،
چشم ها را به هم فشردن
و خوشبخت
که دیگر صبح از خواب بر نمی خیزی

و این جهان مسخره را
و این روزگار مسخره را
و این زندگی مسخره را ،
همه و همه را ،
برای همیشه فراموش می کنی

آه ، ای سیزده سالگی
آیا با ده تا قرص والیوم ،
آن هم از نوع ده آن ،
می توان از این زندگی لعنتی خلاص شد!؟

اکبر درویش. شهریور ماه سال ۱۴۰۲






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر