۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

باور نمی کنم

دیری ست که در این کویر
جز بن بست
هیچ گلی نمی روید
و مارهای سمی
له له زنان
نیش خود را
در تن من فرو می کنند
تا مگر از پای بیفتم
و دریغا ,
که پایان ترانه ی دور دستی ست
که لب های داغمه بسته ی من ,
هر چه می کنند
نمی توانند جار زنند

ومن ساده دل را بگو
مسافر کویرها و حریق ها
چگونه هنوز ,
دق الباب می کنم
دری را ,
که انگار ,
هیچ گاه گشوده نبوده است
و هیچ گاه ,
گشوده نمی شود

باور نمی کنم
باور نمی کنم
که چگونه ,
سال های امید را
در خورجین یاس خود
جا داده ام
و مایوس نمی شوم
و نمی گریزم
و بر دری دیگر نمی کوبم
و هنوز ,
منتظر درهایی هستم
که انگار ,
هیچ گاه گشوده نبوده است
و هیچ گاه ,
گشوده نمی شود

باور نمی کنم
باور نمی کنم
سال هاست
دری نمانده است
و تمام درها دیوار شده است
و مارهای سمی
له له زنان
نیش خود را
در تن من فرو می کنند
تا مگر از پای بیفتم
و دریغا ,
که پایان ترانه ی دور دستی ست
که لب های داغمه بسته ی من ,
هر چه می کنند
نمی توانند جار زنند

به دوری بریز
تمام شعرهایم را
و اکنون ,
این شعر را ,
بر سر در خانه ام می آویزم :
دری نیست
پنجره ای نیست
هر چه هست ,
تنها سرابی ست
که تمام اندوه هستی را ,
بر دوش سایه ی من نهاده است
و من ,
همراه سایه ام ,
چه زیستن دهشتناکی را تجربه می کنیم .

اکبر درویش . مهر ماه سال 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر