1 _
خفقان گرفته ام
تمام دست و پا زدنم
برای گفتن دردم ,
بی هوده بوده است ...
2 _
سکوت ها را ,
کاش
بهانه نمی کردی
زیر این چهره ی آرام
حریقی ست
که می سوزاند
اما خاکستر نمی کند !
3 _
و دور مانده ام
انگار سال هاست
از خودم
آن پسر بچه ای که ,
سنگ را پرتاب کرد
و گنجشگ ها ,
گریختند
بی سایه شده ام !!
4 _
من با لبخندی ,
می گویم :
_ حال من خوب است
اما ,
شعرهایم
با بغض ,
فریاد می زنند :
_ حال من خوب نیست !!
5 _
و همه ی فصل ها ,
می آیند و می روند
و من هنوز
سوگوار خویش هستم
در تاریکی شب هایی
که هیچ گاه
صبح را تجربه نمی کنند .
6 _
ملعبه ی دست کدام اندوه ,
که هی بخار می شوم
ابر می گردم
رعد و برق ...
اما ,
هیچ گاه نمی بارم
آن چنان ,
که به هم ریزم
این آشفته بازار را ...!؟
7 _
به قربانگاه آورده ام
خودم را
جسمم را
و همه ی بودنم را
دشنه را بردار
خونم را بریز
اما نخواه
در جاده های توهم
با تو همسفر شوم .
8 _
باور کنید
من ,
روزگاری ست که دق کرده ام
و در عجب مانده ام
که این لش مسلول
چگونه این صلیب سنگین را
این سو و آن سو می کشاند
و اما ,
نمی خواهد زانو خم کند !؟
9 _
هیروشیمایی شده ام
که هر روز
در من ,
انفجاری تازه رخ می دهد
کاش ...
کاش ...
به زیر آب می رفتم !
10 _
و چگونه
به تمام جهان اعلام کنم
که نکاشتند
تا سفره ی من
برکت گیرد
اما ,
سهم من کاشتن است
تا برکت دهم
سفره ها را ... !؟
11 _
و دیواری
کوتاه تر از دیوار من ,
در جهان نیست
و تمام دیوارهای بلند
مرا از دیدن خورشید
محروم ساخته اند !!
اکبر درویش . تابستان سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر