۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

غمگنانه ها :


1 _

خفقان گرفته ام
تمام دست و پا زدنم
برای گفتن دردم ,
بی هوده بوده است ...

2 _

سکوت ها را ,
کاش
بهانه نمی کردی

زیر این چهره ی آرام
حریقی ست
که می سوزاند
اما خاکستر نمی کند !

3 _

و دور مانده ام
انگار سال هاست
از خودم
آن پسر بچه ای که ,
سنگ را پرتاب کرد
و گنجشگ ها ,
گریختند

بی سایه شده ام !!

4 _

من با لبخندی ,
می گویم :
_ حال من خوب است
اما ,
شعرهایم
با بغض ,
فریاد می زنند :
_ حال من خوب نیست !!

5 _

و همه ی فصل ها ,
می آیند و می روند
و من هنوز
سوگوار خویش هستم
در تاریکی شب هایی
که هیچ گاه
صبح را تجربه نمی کنند .

6 _

ملعبه ی دست کدام اندوه ,
که هی بخار می شوم
ابر می گردم
رعد و برق ...
اما ,
هیچ گاه نمی بارم
آن چنان ,
که به هم ریزم
این آشفته بازار را ...!؟

7 _

به قربانگاه آورده ام
خودم را
جسمم را
و همه ی بودنم را
دشنه را بردار
خونم را بریز
اما نخواه
در جاده های توهم
با تو همسفر شوم .

8 _

باور کنید
من ,
روزگاری ست که دق کرده ام
و در عجب مانده ام
که این لش مسلول
چگونه این صلیب سنگین را
این سو و آن سو می کشاند
و اما ,
نمی خواهد زانو خم کند !؟

9 _

هیروشیمایی شده ام
که هر روز
در من ,
انفجاری تازه رخ می دهد
کاش ...
کاش ...
به زیر آب می رفتم !

10 _

و چگونه
به تمام جهان اعلام کنم
که نکاشتند
تا سفره ی من
برکت گیرد
اما ,
سهم من کاشتن است
تا برکت دهم
سفره ها را ... !؟

11 _

و دیواری
کوتاه تر از دیوار من ,
در جهان نیست

و تمام دیوارهای بلند
مرا از دیدن خورشید
محروم ساخته اند !!

اکبر درویش . تابستان سال 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر