۱۳۹۸ اسفند ۲۸, چهارشنبه

و از جمعیت دور شد !

نشسته بود
نگاهش بر زمین
غرق در تفکر
با ترکه ی نازک در دستش ،
روی زمین خاکی
می کشید
خطوط درهم و برهم

احساس تنهایی می کرد
انگار در زمین تنها مانده است
تنهای تنها
هر چند در رو‌ به رویش ،
انبوه جمعیت ،
چشم به او دوخته بودند
تا کلامی بگوید
و شاید هم ، معجزه ای !!

یکی چشم هایش کور بود
از او می خواست چشم هایش را بینا کند
دیگری مرض پیسی داشت
یکی سرفه های وحشتناک ،
دیوانه اش کرده بود
دیگری از او می خواست گره از کارش بگشاید
چند سال بود که در آرزوی فرزند می سوخت
چند جذامی
آن طرف تر ،
در آرزوی شفا
خلاصه هر کس آرزوی علاج بیماری اش را ،
و شفا و مرهم دردش را ،
در دست ها و کلام او جستجو می کرد

ناگاه سر بلند کرد و از جا برخاست
رو به سوی انبوه جمعیت گفت :
من تنها می توانم از مهر و محبت ،
با شما سخن بگویم
همدیگر را دوست داشته باشید
و از یاری به یکدیگر دریغ نکنید
که جهان بر اساس عشق بنا شده است !

و همچنان که از جمعیت دور می شد ،
زیر لب با خود می گفت :
کاش این مردم ،
روزی به این آگاهی برسند
که برای علاج دردهای شان ،
سراغ طبیب بروند
نه در انتظار معجزه ،
سال های سال با بیماری سر کنند

و از جمعیت دور شد !

برداشتی متفاوت از انجیل عیسی مسیح
اکبر درویش . ۲۴اسفند سال ۱۳۹۸

#اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعر_معاصر #درد_معاصر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر