۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه

دیوانه می شوم

دیوانه می شوم
وقتی که سنگ ها
روی هم ،
بند نمی شوند
و دیوار
می رود
تا ثریا ،
کج
معوج !

دیوانه می شوم
وقتی که آب ،
می بینم
از سرچشمه
گل آلود
شده است
و ما ،
آب را ،
گل نکرده ایم !

راستی ،
درجا زده ایم
در یک فصل
فصلی بد
فصلی طولانی
فصلی طوفانی
و دیگر ،
حتی با یک گل ،
بهار نمی شود
و یک دست ،
صدا ندارد !

دیوانه می شوم
کاش یک دست نبود
صدها دست بود
هزارها دست بود
شاید صدایی می شد
در این هوای مسموم
کاش یک گل نبود
همه گل می شدیم
صدها گل
هزاران گل
تا بهار شود

پایان این دیوانگی ،
در کدام کتاب سربسته ،
نوشته شده است
که باز نمی شود
که خوانده نمی شود
که تمام نمی شود !؟

اکبر درویش . ۲۱ اسفند سال ۱۳۹۸

#اکبر #درویش #اکبر_درویش #اجتماعی #شعرهای_اکبر_درویش#شعر#اجتماعی#شعر_معاصر#شعر_نو


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر