بداهه گویی هایی درباره نابرابری های اجتماعی
مادرم رخت می شست
و در خانه ی حاج ماشاالله کلفتی می کرد
و من لباس های دست دوم را می پوشیدم
و خدا آن بالا نشسته بود و می خندید
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم به من می گوید
یا به پسر حاج ماشاالله
که لباس های کهنه اش اندازه ی من بود
مادرم شوهر داشت
شوهر مادرم مرا به قصد کشت کتک می زد
و از شام خبری نبود
و خدا با غرور مشتی بر سینه می کوبید
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم شوهر مادر مرا می گوید
یا حاج ماشاالله را
که اگر نزولخور بود
اما برای بچه هایش اتوموبیل های آخرین سیستم می خرید
و همیشه سفره اش جایگاه مرغ و گوشت بود
و همه به عنوان معتمد محل باورش کرده بودند
مادرم در یک اطاق اجاره ای زندگی می کرد
از دار دنیا جز فقر و محنت و بدبختی چیزی نداشت
و همیشه خدا را شکر می کرد
و خدا از آن بالا به دنیای خود می نگریست
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم ما را می گفت
یا روزگار حاج ماشاالله را
که یک خانه ی بسیار بزرگ داشت
با ده ها حجره و کارخانه
و در زعفرانیه برج سازی می کرد
و حساب های پراز صفر در بانک ها
که شماردن آن همه پول به عمر من کفاف نمی داد
مادر من چادرش را به دور کمرش می پیچید
و دست مرا می گرفت
تا به زیارت امامزاده سید اسماعیل برویم
دخیل می بست تا حاجت بگیرد
و حاج ماشاالله هر سال به زیارت مکه می رفت
با باری از سوغاتی بر می گشت
و کارگرانی که در کارخانه اش کار می کردند
همه از فقر و بیچارگی رنج می بردند
او حاجتش را گرفته بود
و خدا از آن بالا غرق در رضایت می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم
نه نمی دانستم
این همه غرور و افتخار را نثار چه کسی می کرد !!!
اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1393
مادرم رخت می شست
و در خانه ی حاج ماشاالله کلفتی می کرد
و من لباس های دست دوم را می پوشیدم
و خدا آن بالا نشسته بود و می خندید
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم به من می گوید
یا به پسر حاج ماشاالله
که لباس های کهنه اش اندازه ی من بود
مادرم شوهر داشت
شوهر مادرم مرا به قصد کشت کتک می زد
و از شام خبری نبود
و خدا با غرور مشتی بر سینه می کوبید
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم شوهر مادر مرا می گوید
یا حاج ماشاالله را
که اگر نزولخور بود
اما برای بچه هایش اتوموبیل های آخرین سیستم می خرید
و همیشه سفره اش جایگاه مرغ و گوشت بود
و همه به عنوان معتمد محل باورش کرده بودند
مادرم در یک اطاق اجاره ای زندگی می کرد
از دار دنیا جز فقر و محنت و بدبختی چیزی نداشت
و همیشه خدا را شکر می کرد
و خدا از آن بالا به دنیای خود می نگریست
و می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم ما را می گفت
یا روزگار حاج ماشاالله را
که یک خانه ی بسیار بزرگ داشت
با ده ها حجره و کارخانه
و در زعفرانیه برج سازی می کرد
و حساب های پراز صفر در بانک ها
که شماردن آن همه پول به عمر من کفاف نمی داد
مادر من چادرش را به دور کمرش می پیچید
و دست مرا می گرفت
تا به زیارت امامزاده سید اسماعیل برویم
دخیل می بست تا حاجت بگیرد
و حاج ماشاالله هر سال به زیارت مکه می رفت
با باری از سوغاتی بر می گشت
و کارگرانی که در کارخانه اش کار می کردند
همه از فقر و بیچارگی رنج می بردند
او حاجتش را گرفته بود
و خدا از آن بالا غرق در رضایت می گفت :
فتبارک الله / احسن الخالقین
و من نمی دانستم
نه نمی دانستم
این همه غرور و افتخار را نثار چه کسی می کرد !!!
اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر