۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

ساعت ها هنوز کار می کنند !!

بر خاستم
نگاهی به ساعت انداختم

آن شب هم که ستاره ها
یکی یکی از سقف آسمان ,
به افول پر می کشیدند
هنوز ساعت ها کار می کردند
و ثانیه شمارها
عقربه شمارها را دور می زدند ...

خورشید را دیدم
نمی دانم از شرق طلوع می کرد
یا مغرب را آغاز می خواند
و گنجشک ها ,
بیماری خروسک گرفته بودند
و گاوهای همجنسباز
چه حریصانه جفت خود را
له له می زدند !

لعنت بر چراغ
لعنت بر پنجره
لعنت بر آن دست که چراغ را شکست
لعنت بر آن باد که پنجره را بست
چرا چراغ روشن شد
یک چراغ
در پیش چشم رویاهای من
که دیگر دیری بود
که تاریکی را
آیه های رسولان جاودان می دانست !؟

لعنت بر آن دیوار که تا آسمان بالا رفت
چرا پرده را به کناری کشیدم
و پنجره را باز کردم
من که جز دیوار ندیده بودم
جز دیوار نشنیده بودم
جز دیوار نخوانده بودم !?

تا فشفشه ها به هوا رفت
و رقص مردان بوی باروت گرفت
انگار بنفشه ها گلوله گل می دادند
درخت های بید
دار می روئیدند
تا باران قرمز شود
و زبان گاوها عوض می شد
دیگر ما.. ما .. نمی گفتند
من من می کردند

من تجاوز را تجربه کرده ام
از من بگذرید
ای پیامبرانی که بودن مرا
از مرزهای حرامزادگی
غسل تطهیر دادید
تا به صلیب ارتداد کشاندید
از من بگذرید
سنگ اول را
به من همان کسی پرتاب کرد
که از همه گناهکارتر بود

و مادر نذر می کرد
در روزهای مقدس شربت نذری پخش کند

گناه خواهم کرد
تمام سیب ها را خواهم چید
و با تو گاز خواهم زد
گناه خواهم کرد
با تو عریان می شوم
تا هر دو عریان مادر زاد
بی هیچ شرمی
در بستر سیب ها برقصیم
بگذار چراغ ها ببینند
بگذار پنجره ها ببینند
بگذار خدا ببیند

من اسیر جبری سیاه رنگ شده ام
که تمام اختیار مرا
از من گرفته است
و به دست های بی اعتنای خدا داده است
و ساعت ها هنوز کار می کنند
و ثانیه شمارها
هنوز عقربه شمارها را دور می زنند

کدام بکارت باکره را
در بستری از رنج ,
با مریم گره زدند
که عیسی
چوپان بره های گمشده نشد !؟

ساعت ها هنوز کار می کنند
در بستری از ارتداد
خالی از شهوت
با ثانیه ها خوابیده ام
تا طفل حرامزاده ای
به نام زمان را
سخت در آغوش بگیرم!

مگر زندگی در کار استمنا بود
که نطفه ها درد کشیدند
و کودکان سراسیمه
به آغوش مادران شان پناه بردند !؟

من نسبیت را هنوز تجربت نکرده ام
یک دریا آب !؟
من هنوز با لیوان خالی
روی تشنگی می رقصم
و آن چنان به خماری رسیده ام که
در کنار کاخ های با شکوه رویایی
یک غار نمناک را
موطن خود می دانم

شیون کنید
ساعت ها عقب مانده اند
و آن عقربه ای که همیشه روی ساعت دوازده
به آغاز می اندیشید ,
عقب گرد کرده است

من تجاوز را تجربه کرده ام
و عقده ی حقارتی را
که کوله بار سفر من شد

باور نمی کردم مردان به جنگ می روند
و گل ها را قتل عام می کنند
باور نمی کردم که زنان همبستر می شوند
تا کودکان حرامزاده را
با بوی گل سرخ تطهیر کنند
تا نان را
در سفره ی خود تزئین نمایند

لعنت به ساعت ها
که هنوز کار می کنند
لعنت به ثانیه شمارها
که هنوز می چرخند
و عقربه شمارها را دور می زنند

لعنت بر آغاز
که تنها کلمه بود
که کلمه ها دشمن انسان شدند
من هر شب
سطل های زباله ی کلمه را ,
به رفتگران کاغذ می دهم
تا سوزانده شوند

لعنت بر الف
که هر چه بر سر من آمد
از الف آغاز شد
اگر تسلیم بی چون و چرای الف نبودم
نیازی نبود تا همخوابگی را
با دیگر حروف تجربه کنم
تا تجاوز حروف را درد بکشم
تا تجاوز کلمات را
شیون کنم

انتحار کنید ای کلماتی که می خواستید مرا خالی کنید
اما زنجیری بر دست و پای من شدید

و ساعت ها هنوز کار می کنند
و ثانیه شمارها
هنوز عقربه شمارها را دور می زنند

نمازم قضا شد
برخاستم
پروانه ها را در هوا رها کردم
و آن آخرین اتوبوسی را
که به سوی معاد می رفت
با نگاه خود نگه داشتم
دیری ست که مرتاض های هندی
در اذان
نام مرا به درد می خوانند
و بودا
مسیری را که یکبار رها کرده است
دوباره در آن قدم می گذارد

من روی طنابی زندگی می کنم
که یک سوی آن را بیماری واگیرداری به نام زندگی
به باد گره زده است
و سوی دیگر آن را
خدا مانند بچه های شیطان و بازیگوش
هر لحظه می کشد
و رها می کند

نیفتادن مرا
به فال نیک نگیرید
که اگر می افتادم
این استفراغ لعنتی
بالا می آمد
و سبک می شدم

برخاستم
نگاهی به ساعت انداختم
هنوز تمام شهر تاریک است
هنوز تا صبح
راه های پر پیچ و خمی مانده است
هنوز خورشید نیست
و من دست های عادل عشق را
آه می کشم
و ساعت ها هنوز کار می کند
ثانیه شمارها
چه با شقاوت
بی رحمانه
عقربه شمارها را دور می زنند ....

اکبر درویش . آغاز سال 2015 میلادی
یازدهم دی ماه سال 1393


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر