۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

بازگشت

بازگشت بود
به آئینه
یا چشم های من هنوز مضطرب
ترسان و لرزان !؟

هنوز ار کوچه
بوی شکوفه های پنهان در دیوار
سرک می کشید
و شب
چادر کودری اش را نفس نفس می زد
هنوز چهره ی خواب داشت

خواب دیده بود
آیا
که این چنین وسواس وار
به دور خود می پیچید !؟

مرتاض ها به دور هم نشسته بودند
تا آتش دل
روشن سازد بساط بی هیزم زمستانی شان را
و فالگیرها قاپ می ریختند
و یا در استکان های خالی قهوه
برای پیشگویی
داستان می بافتند

چه لطف بزرگی در حق من می کنید
مرا قضاوت می نمایید
شمایانی
که من هیچگاه قضاوت تان نکرده ام
و آن سنگ که انداختید
از قلب من گذشت
تا توانست شیشه های عیان را بشکند

هنوز هجوم کلاغ ها
به مجسمه ی مترسک
در میدان های هر روز هزاران اسم را
مادر بزرگ ها قصه می کنند
و هنوز بچه ها
در خواب های شان
بادبادک های رنگی را به هوا خواب می بینند

و مردان قریه ی بی بنیاد
با سرهای شان راه می روند
چشم های شان
در کف پاهای شان روئیده است

اکنون گورستان های شان
آباد شهری بزرگ شده است
می خوانند که زندگی می کنند
مرده گی های شان را ...

یک
دو
سه
فریاد زدم
من آماده ام
نیزارها از بستر آغوش من سبز شده اند
و شقایق ها در تن من گل می دهند

آن قطار سرگشته
که از دیار ناکجاآباد گذشت
آیا به شهر رنگین کمان رسید !؟

چه لطف بزرگی در حق من می کنید !!

فردا وقتی گورها را به گاهواره ها پیوند می زنند
آن طفل گریزپا
که مدرسه را وداع گفت
اما از نوشتن الف ابا ورزید
به ریش ما خواهد خندید
که بی هوده انشاها را پاره کردیم

من هر روز حامله می شوم
من هر روز کلمه می شوم
من هر روز کورتاژ می کنم
سیم های خاردار حصار در حصار خود را
و طناب های هنوز بافته نشده را

ایمان من
از تمام طناب های پوسیده
رها شده است

دیری ست پشت به قبله نماز می خوانیم

من می توانم روی کلمه ها برقصم
تا قلبم هزار تکه شود
تا با خط درشت بنویسم
در پشت درهای بی مفهوم
که این بز نیز گر است

فرخنده باد
فرخنده باد
چراغ های تان
که با یک فوت خاموش شد
و دست های تان
که به ازای یک سکه
به معرض فروش گذاشته شد
و قلب های تان
که سرسام آور در توهم همخوابگی
به هرزگی رسید

فرخنده باد
فرخنده باد
روزگارتان
روزگارمان
چه شب هایی که در دهان کابوس
خواب هایی دیدیم
همه رویایی
همه زیبایی
اما چون از خواب برخاستیم
جای زخم هایی را بر تن خود روئیدیم
که هیچگاه خوب نمی شود

چه لطف بزرگی در حق من می کنید !!

بازگشت بود
دوباره نگاهی به آئینه انداختم
با چشم های هنوز مضطرب
ترسان و لرزان ...

اکبر درویش . 14 و 15 دی ماه سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر