۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

پیامبری را رها کردم

اول :

پیامبری را
رها کردم
تا مرید تو باشم
ای عشق
ای همه ی من !!

دوم :

پیامبر نشدم
تا مجنون باشم
عاشق تو
عاشق همیشه ی تو

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

دیوانه بودن را

گفت :
بخوان
تا پیامبر شوی
گفتم :
نمی خوانم
دیوانه بودن را
دوست تر می دارم !

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

جار می زدم

ترس از دست دادن
مرا خاموش کرده است
ورنه ,
در تمام کوچه های شهر
جار می زدم
که چقدر دوستت دارم 

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393


قلب تو بیت المقدس من

اول :

قلب تو
بیت المقدس من
صیهونیست !! شده ام
می خواهم آن را
اشغال کنم !

دوم :

قلب تو
بیت المقدس من
می خواهم
به خانه
بازگردم !

سوم :

قلب تو
بیت المقدس من
آوارگی من
آیا
پایانی خواهد داشت !؟

چهارم :

آن
یهودی سرگردان هستم
که می خواهم
بیت المقدس خود را
در قلب تو پیدا کنم !

پنجم :

قلب تو
بیت المقدس من
درهایش را
به روی من باز کن
می خواهم نماز بگذارم !

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

لبخند که می زنی

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

ساده و زیبا

دوست داشتن
ساده و زیباست
زیبا و ساده
دوستت می دارم

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
 

در حال غرق شدن

چون کشتی بزرگی
که ترک خورده است
که در هم شکسته است
لحظه لحظه در حال غرق شدن هستم

پایان این کمدی مسخره را انتظار می کشم !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

فرو ریختیم

ما زندگی نکردیم
فرو ریختیم !

از زمین که بگذریم
آسمان هم ,
ما را فریب داد !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

یک بغل عشق را ...

یک بغل عشق را
با من باش
همین
دیگر هیچ چیز نمی خواهم !

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
 

جز درهای بسته

کدام در را
کوبیدم
که به روی من باز شد ؟

من جز درهای بسته
هرگز ندیده ام
ندیده ام
ندیده ام !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

دریغ

دریغا ,
در انتخاب ,
اختیار نداشتیم
و در اختیار ,
انتخاب ... !!

ازمجوعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

بگذار زندگی کنم !

من که
در هوای تو ,
نیستم
بگذار
در زمینت
زندگی کنم !

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

مانند کودکان دوست دارم در لحظه هایم زندگی کنم !

مانند کودکان
دوست دارم
در لحظه هایم
زندگی کنم !

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

به کجا تکیه کنم ؟

به کجا تکیه کنم
وقتی
از آسمان و زمین
بریده ام !؟

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

اما هیچ کس ندانست که من

پدرم را ,
نور خدا
_ نورالله _
لقب دادند
و مرا ,
شیر خدا
_ اسدالله _
اما هیچ کس
ندانست که من
آن بره ی معصومی هستم
که به قربانگاه می روم !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

اسم پدر من " نورالله " بود و اسم اصلی من " اسدالله " می باشد .

اما من !!

مادرها
به فرزندشان می گفتند
از فلانی یاد بگیر
پدر ندارد
کار می کند
و شاگرد اول است
اما من
به فرزندان آن ها
حسودی ام می شد !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

درست است که من حسودم اما

درست است
که من حسودم
اما
تنها حسودی ام
این است
که پدرت
دستت را می گیرد
و تو را همه جا می برد
اما , ...
من ,
پدر ندارم !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

کجایی کودکی !؟

کودکی
کجایی
که زود
در خیابان ها
گم شدی !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

چون بره ای معصوم

بی رحم تر از عشق
هرگز ندیده ام !

هر چه بر سر من آمد
از عشق بود
از عشق ...

و من
چون بره ای معصوم
به دهان گرگ پناه می برم
اکنون که چوپان را
خواب برده است
و سگ نگهبان مرا
آب ...

اکبر درویش . 21 دی ماه سال 1386

اما خنده ی تو

دیری ست
که خنده
بر دردهای بی درمان من
دوا نیست !!

اما
خنده ی تو
می دانم
دردهای مرا التیام می بخشد .

اکبر درویش . 2 بهمن ماه سال 1393

نگاهت زیباست


منتظرم


فاتح !!

فاتح !!
لبخندی پزن
پیروز شدی
آنک
چشم هایت
مرا به اسارت گرفته اند
و مرا ,
که عمری
در پیش پای هیچ قدرتی
سر خم نکرده بودم
در برابر هیچ قبله ای
زانو نزده بودم
و هیچ خدایی را
ستایش نکرده بودم
به زانو در آورده اند

فاتح !!
اکنون در بند توام
می توانی بکش
می توانی ببخش
اما
بگذار که چشم هایت
برای آخرین بار
به من بخندد

اکبر درویش . اول بهمن ماه سال 1393

آی ...

آی ,
آی ,
آی , ...
آیا کسی مانده است
تا فریاد مرا
که از عبور درد
اوج گرفته است
با گوش جان
گوش کند !؟

دریغا !!
کسی نمانده است
دیر گاهی ست
همه سر در سوی خود دارند
گوش ها را بسته اند
چشم ها را بسته اند
و دهان ها را
قفلی آویز کرده اند

دریغا !!
دیگر کسی نمانده است
تا فریاد مرا
که از هجوم درد
شدت گرفته است
با گوش جان
گوش کند

آی ,
آی ,
آی , ...
آنک
درد مردم جهان
مرا به فریاد دعوت می کند !

اکبر درویش . 24 اسفند 1392

این روزها !!


یوسف اگر بودم

یوسف اگربودم ...
یوسف
اگر
بودم !!

یوسف اگر بودم
پیش از آن که تو
پیراهن من پاره کنی
من قلبت را
به اسارت می گرفتم
این همه سال صبر !؟
آن چنان در آغوش تو
پناه می گرفتم
تا تمام سال های صبر را ,
در آغوش من سپری سازی
تو را بنده می شدم
تو را ستایش می کردم
تا صدای عشق
در جهان طنین انداز شود

یوسف اگر بودم
تنها خواب چشم های تو را
تعبیر می کردم
و همه چیز را
در سال های قحطی
به پای تو می ریختم
تا عشق را مفهوم تازه ای ببخشم
تنها تو را می دیدم
تنها از تو می گفتم
تا نیمه ی ناتمام من
در آغوش عشق تو
تمام شدن را
تجربه کند

یوسف اگر بودم
تمام بت ها را می شکستم
تا بت تو را
در میدان شهر برپا سازم
نگاهت را قبله می کردم
و قلبت را
سرشار از آواز دوست داشتن
تا عشق
جاودانه گی را
چادری بر سر تاریخ کند

یوسف اگر بودم ...
اگر
یوسف
بودم !!

اکبر درویش . 25 شهریور 1393

نازنین

دل مرا
مجاب کرده ای
چشم مرا
بی خواب ...

نازنین
تو را گفته بودم
بی تو
روزهای من
چون شب تار و سیاه است

نازنین !
به عشق من بازگرد
آخر این بی خوابی های شبانه
مرا به صلیب شب خواهد کشید .

اکبر درویش . 25 تیر ماه سال 1379

۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

سیر شده ام !!


این روزها


خنده و گریه های من

اول :

می خندم
تا کسی نفهمد
اشک هایم
سرازیر شده است .

دوم :

این روزها ,
دیگر ,
خنده ام
بر دردهای بی درمان من
دوا نیست !

سوم :

خنده های مرا
همه
می بینند
اما
گریه های مرا
هیچ کس
نمی شنود .

چهارم :

کاش
خنده هایم راست بود
کاش
گریه هایم دروغ بود
افسوس
که خنده هایم دروغ است و
گریه هایم راست !

اکبر درویش . مهر ماه سال 1384


خنده بر هر درد بی درمان دوا نیست


سیر شده ام !!


از پنجره که آمدی

از پنجره که آمدی
آوازی بخوان
تا دانه ها باور کنند
رویش ,
فصل ناب جوانه زدن است
چرخی بزن
تا گل ها برقصند
و آغوش ها شکوفه کنند
چیزی بگو
معجزه یعنی همین
که لب های تو باز شود
راه را ,
نشان من دهی
دردهای بی پایان من ,
شاید مداوا شوند
چشم هایت را باز کن
خروس ها باور خواهند کرد
سپیده سر زده است
و با غرور ,
سرهای خود را بالا خواهند گرفت
قوقولی قوقوووو
قوقولی قوقوووووو
خورشید طلوع می کند
روز تازه ای آغاز شده است

از پنجره که آمدی
دست هایت
همه سرشار نوازش باشد
من برای گاوها علف خواهم ریخت
و جوجه ها را دانه خواهم داد
بوی نان تازه را احساس می کنم
و دلم را ,
مانند قطره های آب ,
در چشمه ها جاری خواهم کرد
دلم می جوشد
دلم می خروشد
نهرها به راه خواهد افتاد
رودخانه ها پر از آب خواهد شد
و قطره ها ,
باور می کنند که می توان به دریا رسید

از پنجره که آمدی
حرفی بزن
آن قدر از گفتنی ها گفته ام
که دیگر واژه ها ,
همه به تکرار رسیده اند
اینک سکوت می کنم
تا تو بگویی
تا تو را بشنوم
من تشنه ی جاری عشق هستم
مرا بخوان
مرا بگو
گوش هایم به شنودن تو نماز خواهند گزارد
رو به بذرهایی که سبز می شوند
رو به گل هایی که باز می شوند
رو به پرنده هایی که پرواز می کنند
رو به قلب هایی که
به این نماز جماعت اقتدا می کنند

از پنجره که آمدی
این پرده ی انکار را کنار بزن
روزهایی ست
که همه به من سخت می گذرد
طپش های تند قلبم را می شنوم
که به درد رسیده اند
زخمی شده اند
و کودک من
کودک درون من ,
آب بازی را فراموش کرده است
گوشه ای می نشیند
زانوی غم بغل می کند
تا دور از چشم این مردم همه دور
زار زار گریه کند
بزرگ نمی شود
قربانی می شود
در ازدحام وحشیانه ی این روزهای همه مفلوک
نگاه کن
جنازه ی خود را به خاک می سپارد

از پنجره که آمدی
لحظه ای هم ,
نگاهی به این همه درهای بسته کن
شاید مهر تو
کلیدی شود
و در بسته ای را بگشاید
دست های دیگر ,
که من همه دیده ام
قفلی آورده بودند
تا بر روی قفل های دیگر زنند
اما تو ,
می دانم که با لبخندی ,
می توانی تمام این قفل های بسته را
باز کنی

از پنجره که آمدی
دوباره به بچه ها
خواهم گفت
که در دفتر مشق های شان بنویسند :
بابا آب داد
مادر نان داد
درخت بار داد
سارا انار دارد
من هم انار دارم
و امسال ,
تمام درخت ها سیب داده است

از پنجره که آمدی , ...
به انتظار نشسته ام

اکبر درویش . 29 دی ماه سال 1393



۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

اما باز می نویسم

چه وسوسه ی تلخی ست
شعر ... !!
وقتی در درونت شکل می گیرد
چون گردباد می پیچد
دیوانه ات می کند
شکنجه ات می دهد
آزارت می دهد
می خواهی ننویسی
اما می نویسی
هر چند درد می کشی
رنج می بری
داغون می شوی
اما , ...
این مخدر
هر چقدر هم عذابت دهد
باز آرامت می کند

می خواهم دیگر ننویسم
اما
اما , ...
باز می نویسم
من به این درد زندگی سوز
اعتیاد پیدا کرده ام
اعتیادی وحشتناک
نه من می توانم او را ترک کنم
نه او مرا ترک می کند

می خواهم دیگر ننویسم
با کاغذ خداحافظی کنم
با قلم خداحافظی کنم
اما
اما , ...
باز می نویسم
باز می نویسم...!!

اکبر درویش . بداهه نویسی
28 دی ماه سال 1393

شکایت


آرزوی روزهای آزاد


قصه را از نو بنویسید

دست من
کوتاه
ار آسمان و
از زمین

دیگر
نه دست خدا
می گیردم دست
نه بر روی زمین
پلی برای عبور هست !

همه جا سیاهی
همه جا گرداب
همه جا مرداب
و دست های نامهربان ناتوانی
و لبخندهای موذیانه ی یاس
و آواز بی پایان دوره گرد شکست

قصه را از نو بنویسید
یکی نبود
و یکی نبود
حتی خدا هم نبود
تنها یک مغاک دهشتناک
دهان گشادش را گشوده بود
تا ببلعد
پایان یک آغاز را

و سراب بود
سراب ...
سراب ...

راست است
قصه ی ما به سر رسید
اما کلاغ قصه ی ما
هیچ گاه
به خانه اش نرسید !!

اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1393

هنگ کرده ام

ه
ن
گ
ک
ر
د
ه
ا
م

هنگ کرده ام
و انگار
هیچگونه
ریست نمی شوم

شاید
باید
دکمه ی آف را فشار داد
شاید !!

اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1393

چه رسوایی تلخی


۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

کاش من هم یک الاغ بودم !!

بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :

حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
حیف نون !!

البته راست هم می گفت
هیکل نحیفی داشتم
لاغر و مردنی
دست و پا چلفتی !!

و هر وقت هم حرف می زدم
می گفت :
تو کله ات بوی قرمه سبزی می دهد
آخرم این کله را به باد می دهی
یا می گفت :
تو آدم بشو نیستی
الاغ را می توان آدم کرد
اما تو را نه ...

البه راست هم می گفت
پدر نداشتم
و مادرم شوهر داشت
و کله ام هم بوی قرمه سبزی می داد
به چیزهایی فکر می کردم
که به من ربطی نداشت
چرا عده ی اندکی از پول بالا می روند
و عده ی بسیاری
در گرسنگی و فقر به سر می برند !؟

آن ها می خواستند مانند الاغ
از من کار بکشند
و من با آن هیکل نحیف و لاغر
از یک الاغ هم کمتر بودم

حاج آقا توتونچی می گفت :
خدا را شکر کن
که یک لقمه نانی می خوری و زنده هستی
کار دنیا به تو ربطی ندارد
اما من دنبال این بودم
که چرا دنیا این همه بی رحم و بی انصاف است
و چرا باید عده ای کار کنند
و عده ای دیگر بخورند و چپاول کنند !؟

اما کاش می توانستم مانند الاغ
فقط به فکر یونجه ی خود باشم
کار کنم
سرم به کار خودم باشد
فقر و بی چیزی ام را شکر کنم
و کار قیصر را به قیصر
و کار مردم را به خدا بسپارم

حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
و من آرزو می کردم
ای کاش من هم یک الاغ بودم !!

اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1393

بنی آدم ابزار یکدیگرند !!

بنی آدم ابزار یک دیگرند
سر پول و قدرت به هم می پرند
چو عضوی رسد بر مقام و دلار
دگر عضوها را کند تار و مار
تو کز این جهان برده سهم کمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!

جناب اعظم الوزرا سعدی در حال قدم زدن در کاخ وزارت

بنی آدم ابزار دست همند
واسه لقمه ای نان به هم می پرند
چو عضوی به جیب می زند مال و بار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز غصه ی نان خود درهمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!

جناب حاج آقا سعدی در حال قدم زدن در حجره اش

شاعر بی جاه و مقام / بی مال و منار
اکبر درویش

ای کاش من هم یک گاو بودم !!

بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجنماعی :

حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو نمی فهمی !!

این را راست می گفت
گاوها سر در آخور خود دارند
اما من سر به هوا بودم
هیچگاه_خدا سرم تو کار خودم نبود

اما وقتی پای مقایسه پیش می آید
می بینم
من هم یک جورهایی گاو هستم
گاوها را
می دوشند
من هم
یه جورهایی دوشیده می شوم
گاوها را
در عزا و عروسی سر می برند
من هم
هر روز به بهانه ای قربانی می شوم

با این حال
اعلام می کنم
که اندازه ی یک گاو هم نمی فهمم !
اگر می فهمیدم
سرم در لاک خودم بود
دنیا را آب می برد
مرا خواب می برد
دنبال کاه و علف خودم بودم
سرم به زیر بود
زندگی می کردم
اجازه می دادم مرا بدوشند
تا روز قربانی شدنم برسد

اما من
سرم را بالا گرفته ام
و به چشمان کسانی که مرا می دوشند
با بغض نگاه می کنم
و کینه ای در دل دارم
از کسانی که
مرا قربانی می کنند
تا خود طویله ی بهتری داشته باشند
آرام نیستم
جفتک می اندازم
و چوب هایی را برای سر خود می خرم

حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو هم نمی فهمی
اما من آرزو داشتم :
ای کاش من هم یک گاو بودم !!

اکبر درویش . 23 دی ماه سال 1393

ببین با من چکار کرده ای !؟


سر زد از افق !؟

بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :

صبح که از خواب بیدار می شوم
هنوز گریه های مادرم را فراموش نکرده ام
دیشب
سر نماز
با خدا حرف می زد و از او می خواست فرجی شود
با بیکار شدن پدرم
حسابی دست و بالمان خالی شده است
پولی در بساط نمانده است

دست و صورتم را می شورم
تکه نانی را که هنوز در سفره مانده
به دندان می کشم
نه پنیری هست و نه چیز دیگری
باید همین را شکر کرد
مادر می گوید

هوا سرد شده است
لباس گرم و درستی ندارم
کاپشن کهنه ی پدر را می پوشم
و راهی مدرسه می شوم
با کفش هایی که
ته آن سوراخ است
و آب پایم را خیس می کند

راهی مدرسه می شوم
یا پیاده یا مترو
یا اگر بشود با اتوبوس
به سوی مدرسه ای که
در و پنجره ی درست و حسابی ندارد
و باید مانند بید بلرزیم
با جیب خالی
دیری ست دیگر مدارس هم تغذیه نمی دهند
شکم خالی ست
اما پدر می گوید
کسی از گرسنگی نمرده است !!

کامران نیز صبح که از خواب بر می خیزد
به یاد مهمانی دیشب هنوز
شاد و سرمست است
دیشب پدرش برایش جشن گرفته بود
و عموی کارخانه دارش و دایی بازاری اش
و دایی بزرگه اش که از مقامات دولتی می باشد
کادوهای جورواجور برایش آورده بودند
چه شب زیبایی بود

دست و صورتش را می شوید
میز صبحانه آماده است
تخم مرغ و پنیر و شیر و کره و عسل
مادرش برایش لقمه می گیرد
و کیفش را پر از میوه می کند
کیفور و شاد آماده می شود
نیازی هم نیست شکر بگوید
وقتی همه چیز بر وفق مراد است

هوا سرد شده است
شلوار نو و گرم تازه اش را می پوشد
با پولیوری که عمه اش از پاریس آورده است
و راهی مدرسه می شود
و کاپشن گرمی که پارسال در دوبی خریده اند

راهی مدرسه می شود
راننده دم در منتظر است
چه روز زیبایی ست
به مدرسه می رود
مدرسه ای در یک جای لوکس و عالی
با کلاس هایی گرم
و معلم هایی که ساعتی خدادتومان می گیرند
و پول تمام مشکلاتش را حل کرده است
هر چه را بخواهد می خرد
و خوانده است در کتاب ها
که کسی از گرسنگی نمی میرد

امروز در مدرسه
من در مدرسه ی کوچک و قدیمی جنوب شهر
و کامران
در مدرسه ی غیر انتفاعی لوکس شمال شهر
هر دو در صف صبحگاهی
با هم این سرود را خواندیم :

سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیدهٔ حق باوران
بهمن! فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام!
«استقلال، آزادی»
نقشِ جانِ ماست
شهیدان پیچیده در گوش زمانْ، فریادتان
پاینده، مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران

اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393

بنی آدم !؟

بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :

من در کنار بخاری فکنسنی ام
زانوی غم بغل کرده ام
تو در کنار شومینه
روی صندلی ننوی خود
تکان می خوری
و به روزهای زیبای آینده ات می اندیشی

من به فکر کرایه خانه ام
که چند ماه است عقب افتاده است
تو به فکر خرید ویلای تازه
در شهر آنتالیای ترکیه هستی

من بچه ام مریض است
بیکار شده ام
بریده ام
تمام درهای دنیا را بسته می بینم
تو فرزندت را به تور اروپا می فرستی
کارخانه ی تازه ای زده ای
کیفت کوک است
و درهای پیشرفت را روز به روز بازتر می بینی

من امسال هم نتوانستم
برای پسرم روز تولد چیزی بخرم
تولد پسرت مبارک
امشب پیش تمام دوستانش پز می دهد
که بابا برای تولد من
یک اتوموبیل زانتیا خریده است

دختر من شاگرد اول شد
اما باز هم نتوانستم به قول خود عمل کنم
و برایش کامپیوتری بخرم
تا بتواند در درس هایش به او کمک کند
لب تاپ چند میلیونی را
که برای مدیر مدرسه ی دخترت گرفته ای
از دور می بینم
و نمره هایی را
که دروغکی در کارنامه ی دخترت می گذارند

و در زیر این آسمان برای تو سفید و برای من سیاه
هر دو فکر می کنیم
" بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند "
و هر دو در دل مان به این شعر سعدی شیراز می خندیم
تو از روی شوق
من از روی درد ...

اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393

مهربان من !!