وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه
قلب تو بیت المقدس من
اول :
قلب تو
بیت المقدس من
صیهونیست !! شده ام
می خواهم آن را
اشغال کنم !
دوم :
قلب تو
بیت المقدس من
می خواهم
به خانه
بازگردم !
سوم :
قلب تو
بیت المقدس من
آوارگی من
آیا
پایانی خواهد داشت !؟
چهارم :
آن
یهودی سرگردان هستم
که می خواهم
بیت المقدس خود را
در قلب تو پیدا کنم !
پنجم :
قلب تو
بیت المقدس من
درهایش را
به روی من باز کن
می خواهم نماز بگذارم !
از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
قلب تو
بیت المقدس من
صیهونیست !! شده ام
می خواهم آن را
اشغال کنم !
دوم :
قلب تو
بیت المقدس من
می خواهم
به خانه
بازگردم !
سوم :
قلب تو
بیت المقدس من
آوارگی من
آیا
پایانی خواهد داشت !؟
چهارم :
آن
یهودی سرگردان هستم
که می خواهم
بیت المقدس خود را
در قلب تو پیدا کنم !
پنجم :
قلب تو
بیت المقدس من
درهایش را
به روی من باز کن
می خواهم نماز بگذارم !
از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
۱۳۹۳ بهمن ۷, سهشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه
فاتح !!
فاتح !!
لبخندی پزن
پیروز شدی
آنک
چشم هایت
مرا به اسارت گرفته اند
و مرا ,
که عمری
در پیش پای هیچ قدرتی
سر خم نکرده بودم
در برابر هیچ قبله ای
زانو نزده بودم
و هیچ خدایی را
ستایش نکرده بودم
به زانو در آورده اند
فاتح !!
اکنون در بند توام
می توانی بکش
می توانی ببخش
اما
بگذار که چشم هایت
برای آخرین بار
به من بخندد
اکبر درویش . اول بهمن ماه سال 1393
لبخندی پزن
پیروز شدی
آنک
چشم هایت
مرا به اسارت گرفته اند
و مرا ,
که عمری
در پیش پای هیچ قدرتی
سر خم نکرده بودم
در برابر هیچ قبله ای
زانو نزده بودم
و هیچ خدایی را
ستایش نکرده بودم
به زانو در آورده اند
فاتح !!
اکنون در بند توام
می توانی بکش
می توانی ببخش
اما
بگذار که چشم هایت
برای آخرین بار
به من بخندد
اکبر درویش . اول بهمن ماه سال 1393
آی ...
آی ,
آی ,
آی , ...
آیا کسی مانده است
تا فریاد مرا
که از عبور درد
اوج گرفته است
با گوش جان
گوش کند !؟
دریغا !!
کسی نمانده است
دیر گاهی ست
همه سر در سوی خود دارند
گوش ها را بسته اند
چشم ها را بسته اند
و دهان ها را
قفلی آویز کرده اند
دریغا !!
دیگر کسی نمانده است
تا فریاد مرا
که از هجوم درد
شدت گرفته است
با گوش جان
گوش کند
آی ,
آی ,
آی , ...
آنک
درد مردم جهان
مرا به فریاد دعوت می کند !
اکبر درویش . 24 اسفند 1392
آی ,
آی , ...
آیا کسی مانده است
تا فریاد مرا
که از عبور درد
اوج گرفته است
با گوش جان
گوش کند !؟
دریغا !!
کسی نمانده است
دیر گاهی ست
همه سر در سوی خود دارند
گوش ها را بسته اند
چشم ها را بسته اند
و دهان ها را
قفلی آویز کرده اند
دریغا !!
دیگر کسی نمانده است
تا فریاد مرا
که از هجوم درد
شدت گرفته است
با گوش جان
گوش کند
آی ,
آی ,
آی , ...
آنک
درد مردم جهان
مرا به فریاد دعوت می کند !
اکبر درویش . 24 اسفند 1392
یوسف اگر بودم
یوسف اگربودم ...
یوسف
اگر
بودم !!
یوسف اگر بودم
پیش از آن که تو
پیراهن من پاره کنی
من قلبت را
به اسارت می گرفتم
این همه سال صبر !؟
آن چنان در آغوش تو
پناه می گرفتم
تا تمام سال های صبر را ,
در آغوش من سپری سازی
تو را بنده می شدم
تو را ستایش می کردم
تا صدای عشق
در جهان طنین انداز شود
یوسف اگر بودم
تنها خواب چشم های تو را
تعبیر می کردم
و همه چیز را
در سال های قحطی
به پای تو می ریختم
تا عشق را مفهوم تازه ای ببخشم
تنها تو را می دیدم
تنها از تو می گفتم
تا نیمه ی ناتمام من
در آغوش عشق تو
تمام شدن را
تجربه کند
یوسف اگر بودم
تمام بت ها را می شکستم
تا بت تو را
در میدان شهر برپا سازم
نگاهت را قبله می کردم
و قلبت را
سرشار از آواز دوست داشتن
تا عشق
جاودانه گی را
چادری بر سر تاریخ کند
یوسف اگر بودم ...
اگر
یوسف
بودم !!
اکبر درویش . 25 شهریور 1393
یوسف
اگر
بودم !!
یوسف اگر بودم
پیش از آن که تو
پیراهن من پاره کنی
من قلبت را
به اسارت می گرفتم
این همه سال صبر !؟
آن چنان در آغوش تو
پناه می گرفتم
تا تمام سال های صبر را ,
در آغوش من سپری سازی
تو را بنده می شدم
تو را ستایش می کردم
تا صدای عشق
در جهان طنین انداز شود
یوسف اگر بودم
تنها خواب چشم های تو را
تعبیر می کردم
و همه چیز را
در سال های قحطی
به پای تو می ریختم
تا عشق را مفهوم تازه ای ببخشم
تنها تو را می دیدم
تنها از تو می گفتم
تا نیمه ی ناتمام من
در آغوش عشق تو
تمام شدن را
تجربه کند
یوسف اگر بودم
تمام بت ها را می شکستم
تا بت تو را
در میدان شهر برپا سازم
نگاهت را قبله می کردم
و قلبت را
سرشار از آواز دوست داشتن
تا عشق
جاودانه گی را
چادری بر سر تاریخ کند
یوسف اگر بودم ...
اگر
یوسف
بودم !!
اکبر درویش . 25 شهریور 1393
۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه
از پنجره که آمدی
از پنجره که آمدی
آوازی بخوان
تا دانه ها باور کنند
رویش ,
فصل ناب جوانه زدن است
چرخی بزن
تا گل ها برقصند
و آغوش ها شکوفه کنند
چیزی بگو
معجزه یعنی همین
که لب های تو باز شود
راه را ,
نشان من دهی
دردهای بی پایان من ,
شاید مداوا شوند
چشم هایت را باز کن
خروس ها باور خواهند کرد
سپیده سر زده است
و با غرور ,
سرهای خود را بالا خواهند گرفت
قوقولی قوقوووو
قوقولی قوقوووووو
خورشید طلوع می کند
روز تازه ای آغاز شده است
از پنجره که آمدی
دست هایت
همه سرشار نوازش باشد
من برای گاوها علف خواهم ریخت
و جوجه ها را دانه خواهم داد
بوی نان تازه را احساس می کنم
و دلم را ,
مانند قطره های آب ,
در چشمه ها جاری خواهم کرد
دلم می جوشد
دلم می خروشد
نهرها به راه خواهد افتاد
رودخانه ها پر از آب خواهد شد
و قطره ها ,
باور می کنند که می توان به دریا رسید
از پنجره که آمدی
حرفی بزن
آن قدر از گفتنی ها گفته ام
که دیگر واژه ها ,
همه به تکرار رسیده اند
اینک سکوت می کنم
تا تو بگویی
تا تو را بشنوم
من تشنه ی جاری عشق هستم
مرا بخوان
مرا بگو
گوش هایم به شنودن تو نماز خواهند گزارد
رو به بذرهایی که سبز می شوند
رو به گل هایی که باز می شوند
رو به پرنده هایی که پرواز می کنند
رو به قلب هایی که
به این نماز جماعت اقتدا می کنند
از پنجره که آمدی
این پرده ی انکار را کنار بزن
روزهایی ست
که همه به من سخت می گذرد
طپش های تند قلبم را می شنوم
که به درد رسیده اند
زخمی شده اند
و کودک من
کودک درون من ,
آب بازی را فراموش کرده است
گوشه ای می نشیند
زانوی غم بغل می کند
تا دور از چشم این مردم همه دور
زار زار گریه کند
بزرگ نمی شود
قربانی می شود
در ازدحام وحشیانه ی این روزهای همه مفلوک
نگاه کن
جنازه ی خود را به خاک می سپارد
از پنجره که آمدی
لحظه ای هم ,
نگاهی به این همه درهای بسته کن
شاید مهر تو
کلیدی شود
و در بسته ای را بگشاید
دست های دیگر ,
که من همه دیده ام
قفلی آورده بودند
تا بر روی قفل های دیگر زنند
اما تو ,
می دانم که با لبخندی ,
می توانی تمام این قفل های بسته را
باز کنی
از پنجره که آمدی
دوباره به بچه ها
خواهم گفت
که در دفتر مشق های شان بنویسند :
بابا آب داد
مادر نان داد
درخت بار داد
سارا انار دارد
من هم انار دارم
و امسال ,
تمام درخت ها سیب داده است
از پنجره که آمدی , ...
به انتظار نشسته ام
اکبر درویش . 29 دی ماه سال 1393
آوازی بخوان
تا دانه ها باور کنند
رویش ,
فصل ناب جوانه زدن است
چرخی بزن
تا گل ها برقصند
و آغوش ها شکوفه کنند
چیزی بگو
معجزه یعنی همین
که لب های تو باز شود
راه را ,
نشان من دهی
دردهای بی پایان من ,
شاید مداوا شوند
چشم هایت را باز کن
خروس ها باور خواهند کرد
سپیده سر زده است
و با غرور ,
سرهای خود را بالا خواهند گرفت
قوقولی قوقوووو
قوقولی قوقوووووو
خورشید طلوع می کند
روز تازه ای آغاز شده است
از پنجره که آمدی
دست هایت
همه سرشار نوازش باشد
من برای گاوها علف خواهم ریخت
و جوجه ها را دانه خواهم داد
بوی نان تازه را احساس می کنم
و دلم را ,
مانند قطره های آب ,
در چشمه ها جاری خواهم کرد
دلم می جوشد
دلم می خروشد
نهرها به راه خواهد افتاد
رودخانه ها پر از آب خواهد شد
و قطره ها ,
باور می کنند که می توان به دریا رسید
از پنجره که آمدی
حرفی بزن
آن قدر از گفتنی ها گفته ام
که دیگر واژه ها ,
همه به تکرار رسیده اند
اینک سکوت می کنم
تا تو بگویی
تا تو را بشنوم
من تشنه ی جاری عشق هستم
مرا بخوان
مرا بگو
گوش هایم به شنودن تو نماز خواهند گزارد
رو به بذرهایی که سبز می شوند
رو به گل هایی که باز می شوند
رو به پرنده هایی که پرواز می کنند
رو به قلب هایی که
به این نماز جماعت اقتدا می کنند
از پنجره که آمدی
این پرده ی انکار را کنار بزن
روزهایی ست
که همه به من سخت می گذرد
طپش های تند قلبم را می شنوم
که به درد رسیده اند
زخمی شده اند
و کودک من
کودک درون من ,
آب بازی را فراموش کرده است
گوشه ای می نشیند
زانوی غم بغل می کند
تا دور از چشم این مردم همه دور
زار زار گریه کند
بزرگ نمی شود
قربانی می شود
در ازدحام وحشیانه ی این روزهای همه مفلوک
نگاه کن
جنازه ی خود را به خاک می سپارد
از پنجره که آمدی
لحظه ای هم ,
نگاهی به این همه درهای بسته کن
شاید مهر تو
کلیدی شود
و در بسته ای را بگشاید
دست های دیگر ,
که من همه دیده ام
قفلی آورده بودند
تا بر روی قفل های دیگر زنند
اما تو ,
می دانم که با لبخندی ,
می توانی تمام این قفل های بسته را
باز کنی
از پنجره که آمدی
دوباره به بچه ها
خواهم گفت
که در دفتر مشق های شان بنویسند :
بابا آب داد
مادر نان داد
درخت بار داد
سارا انار دارد
من هم انار دارم
و امسال ,
تمام درخت ها سیب داده است
از پنجره که آمدی , ...
به انتظار نشسته ام
اکبر درویش . 29 دی ماه سال 1393
۱۳۹۳ دی ۳۰, سهشنبه
اما باز می نویسم
چه وسوسه ی تلخی ست
شعر ... !!
وقتی در درونت شکل می گیرد
چون گردباد می پیچد
دیوانه ات می کند
شکنجه ات می دهد
آزارت می دهد
می خواهی ننویسی
اما می نویسی
هر چند درد می کشی
رنج می بری
داغون می شوی
اما , ...
این مخدر
هر چقدر هم عذابت دهد
باز آرامت می کند
می خواهم دیگر ننویسم
اما
اما , ...
باز می نویسم
من به این درد زندگی سوز
اعتیاد پیدا کرده ام
اعتیادی وحشتناک
نه من می توانم او را ترک کنم
نه او مرا ترک می کند
می خواهم دیگر ننویسم
با کاغذ خداحافظی کنم
با قلم خداحافظی کنم
اما
اما , ...
باز می نویسم
باز می نویسم...!!
اکبر درویش . بداهه نویسی
28 دی ماه سال 1393
شعر ... !!
وقتی در درونت شکل می گیرد
چون گردباد می پیچد
دیوانه ات می کند
شکنجه ات می دهد
آزارت می دهد
می خواهی ننویسی
اما می نویسی
هر چند درد می کشی
رنج می بری
داغون می شوی
اما , ...
این مخدر
هر چقدر هم عذابت دهد
باز آرامت می کند
می خواهم دیگر ننویسم
اما
اما , ...
باز می نویسم
من به این درد زندگی سوز
اعتیاد پیدا کرده ام
اعتیادی وحشتناک
نه من می توانم او را ترک کنم
نه او مرا ترک می کند
می خواهم دیگر ننویسم
با کاغذ خداحافظی کنم
با قلم خداحافظی کنم
اما
اما , ...
باز می نویسم
باز می نویسم...!!
اکبر درویش . بداهه نویسی
28 دی ماه سال 1393
قصه را از نو بنویسید
دست من
کوتاه
ار آسمان و
از زمین
دیگر
نه دست خدا
می گیردم دست
نه بر روی زمین
پلی برای عبور هست !
همه جا سیاهی
همه جا گرداب
همه جا مرداب
و دست های نامهربان ناتوانی
و لبخندهای موذیانه ی یاس
و آواز بی پایان دوره گرد شکست
قصه را از نو بنویسید
یکی نبود
و یکی نبود
حتی خدا هم نبود
تنها یک مغاک دهشتناک
دهان گشادش را گشوده بود
تا ببلعد
پایان یک آغاز را
و سراب بود
سراب ...
سراب ...
راست است
قصه ی ما به سر رسید
اما کلاغ قصه ی ما
هیچ گاه
به خانه اش نرسید !!
اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1393
کوتاه
ار آسمان و
از زمین
دیگر
نه دست خدا
می گیردم دست
نه بر روی زمین
پلی برای عبور هست !
همه جا سیاهی
همه جا گرداب
همه جا مرداب
و دست های نامهربان ناتوانی
و لبخندهای موذیانه ی یاس
و آواز بی پایان دوره گرد شکست
قصه را از نو بنویسید
یکی نبود
و یکی نبود
حتی خدا هم نبود
تنها یک مغاک دهشتناک
دهان گشادش را گشوده بود
تا ببلعد
پایان یک آغاز را
و سراب بود
سراب ...
سراب ...
راست است
قصه ی ما به سر رسید
اما کلاغ قصه ی ما
هیچ گاه
به خانه اش نرسید !!
اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1393
۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه
۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه
کاش من هم یک الاغ بودم !!
بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :
حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
حیف نون !!
البته راست هم می گفت
هیکل نحیفی داشتم
لاغر و مردنی
دست و پا چلفتی !!
و هر وقت هم حرف می زدم
می گفت :
تو کله ات بوی قرمه سبزی می دهد
آخرم این کله را به باد می دهی
یا می گفت :
تو آدم بشو نیستی
الاغ را می توان آدم کرد
اما تو را نه ...
البه راست هم می گفت
پدر نداشتم
و مادرم شوهر داشت
و کله ام هم بوی قرمه سبزی می داد
به چیزهایی فکر می کردم
که به من ربطی نداشت
چرا عده ی اندکی از پول بالا می روند
و عده ی بسیاری
در گرسنگی و فقر به سر می برند !؟
آن ها می خواستند مانند الاغ
از من کار بکشند
و من با آن هیکل نحیف و لاغر
از یک الاغ هم کمتر بودم
حاج آقا توتونچی می گفت :
خدا را شکر کن
که یک لقمه نانی می خوری و زنده هستی
کار دنیا به تو ربطی ندارد
اما من دنبال این بودم
که چرا دنیا این همه بی رحم و بی انصاف است
و چرا باید عده ای کار کنند
و عده ای دیگر بخورند و چپاول کنند !؟
اما کاش می توانستم مانند الاغ
فقط به فکر یونجه ی خود باشم
کار کنم
سرم به کار خودم باشد
فقر و بی چیزی ام را شکر کنم
و کار قیصر را به قیصر
و کار مردم را به خدا بسپارم
حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
و من آرزو می کردم
ای کاش من هم یک الاغ بودم !!
اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1393
حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
حیف نون !!
البته راست هم می گفت
هیکل نحیفی داشتم
لاغر و مردنی
دست و پا چلفتی !!
و هر وقت هم حرف می زدم
می گفت :
تو کله ات بوی قرمه سبزی می دهد
آخرم این کله را به باد می دهی
یا می گفت :
تو آدم بشو نیستی
الاغ را می توان آدم کرد
اما تو را نه ...
البه راست هم می گفت
پدر نداشتم
و مادرم شوهر داشت
و کله ام هم بوی قرمه سبزی می داد
به چیزهایی فکر می کردم
که به من ربطی نداشت
چرا عده ی اندکی از پول بالا می روند
و عده ی بسیاری
در گرسنگی و فقر به سر می برند !؟
آن ها می خواستند مانند الاغ
از من کار بکشند
و من با آن هیکل نحیف و لاغر
از یک الاغ هم کمتر بودم
حاج آقا توتونچی می گفت :
خدا را شکر کن
که یک لقمه نانی می خوری و زنده هستی
کار دنیا به تو ربطی ندارد
اما من دنبال این بودم
که چرا دنیا این همه بی رحم و بی انصاف است
و چرا باید عده ای کار کنند
و عده ای دیگر بخورند و چپاول کنند !؟
اما کاش می توانستم مانند الاغ
فقط به فکر یونجه ی خود باشم
کار کنم
سرم به کار خودم باشد
فقر و بی چیزی ام را شکر کنم
و کار قیصر را به قیصر
و کار مردم را به خدا بسپارم
حاج خانوم
که هفت بار به مکه رفته بود
و باید او را حاج حاج حاج حاج حاج حاج حاج خانوم صدا می کردم
مادر حاج آقا توتونچی
که من خونه شاگردشان بودم
و کارگر حجره ی بازارشان
همیشه سر من داد می زد
بی پدر و مادر
تو اندازه ی یک الاغ هم بارت نیست
و من آرزو می کردم
ای کاش من هم یک الاغ بودم !!
اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1393
بنی آدم ابزار یکدیگرند !!
بنی آدم ابزار یک دیگرند
سر پول و قدرت به هم می پرند
چو عضوی رسد بر مقام و دلار
دگر عضوها را کند تار و مار
تو کز این جهان برده سهم کمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!
جناب اعظم الوزرا سعدی در حال قدم زدن در کاخ وزارت
بنی آدم ابزار دست همند
واسه لقمه ای نان به هم می پرند
چو عضوی به جیب می زند مال و بار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز غصه ی نان خود درهمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!
جناب حاج آقا سعدی در حال قدم زدن در حجره اش
شاعر بی جاه و مقام / بی مال و منار
اکبر درویش
سر پول و قدرت به هم می پرند
چو عضوی رسد بر مقام و دلار
دگر عضوها را کند تار و مار
تو کز این جهان برده سهم کمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!
جناب اعظم الوزرا سعدی در حال قدم زدن در کاخ وزارت
بنی آدم ابزار دست همند
واسه لقمه ای نان به هم می پرند
چو عضوی به جیب می زند مال و بار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز غصه ی نان خود درهمی
نشاید که نامت نهند آدمی !!
جناب حاج آقا سعدی در حال قدم زدن در حجره اش
شاعر بی جاه و مقام / بی مال و منار
اکبر درویش
ای کاش من هم یک گاو بودم !!
بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجنماعی :
حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو نمی فهمی !!
این را راست می گفت
گاوها سر در آخور خود دارند
اما من سر به هوا بودم
هیچگاه_خدا سرم تو کار خودم نبود
اما وقتی پای مقایسه پیش می آید
می بینم
من هم یک جورهایی گاو هستم
گاوها را
می دوشند
من هم
یه جورهایی دوشیده می شوم
گاوها را
در عزا و عروسی سر می برند
من هم
هر روز به بهانه ای قربانی می شوم
با این حال
اعلام می کنم
که اندازه ی یک گاو هم نمی فهمم !
اگر می فهمیدم
سرم در لاک خودم بود
دنیا را آب می برد
مرا خواب می برد
دنبال کاه و علف خودم بودم
سرم به زیر بود
زندگی می کردم
اجازه می دادم مرا بدوشند
تا روز قربانی شدنم برسد
اما من
سرم را بالا گرفته ام
و به چشمان کسانی که مرا می دوشند
با بغض نگاه می کنم
و کینه ای در دل دارم
از کسانی که
مرا قربانی می کنند
تا خود طویله ی بهتری داشته باشند
آرام نیستم
جفتک می اندازم
و چوب هایی را برای سر خود می خرم
حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو هم نمی فهمی
اما من آرزو داشتم :
ای کاش من هم یک گاو بودم !!
اکبر درویش . 23 دی ماه سال 1393
حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو نمی فهمی !!
این را راست می گفت
گاوها سر در آخور خود دارند
اما من سر به هوا بودم
هیچگاه_خدا سرم تو کار خودم نبود
اما وقتی پای مقایسه پیش می آید
می بینم
من هم یک جورهایی گاو هستم
گاوها را
می دوشند
من هم
یه جورهایی دوشیده می شوم
گاوها را
در عزا و عروسی سر می برند
من هم
هر روز به بهانه ای قربانی می شوم
با این حال
اعلام می کنم
که اندازه ی یک گاو هم نمی فهمم !
اگر می فهمیدم
سرم در لاک خودم بود
دنیا را آب می برد
مرا خواب می برد
دنبال کاه و علف خودم بودم
سرم به زیر بود
زندگی می کردم
اجازه می دادم مرا بدوشند
تا روز قربانی شدنم برسد
اما من
سرم را بالا گرفته ام
و به چشمان کسانی که مرا می دوشند
با بغض نگاه می کنم
و کینه ای در دل دارم
از کسانی که
مرا قربانی می کنند
تا خود طویله ی بهتری داشته باشند
آرام نیستم
جفتک می اندازم
و چوب هایی را برای سر خود می خرم
حاج آقا بنکدار
که من شاگرد پادوی مغازه اش بودم
و هم خونه شاگرد منزلش
همیشه به من می گفت :
تو قد یک گاو هم نمی فهمی
اما من آرزو داشتم :
ای کاش من هم یک گاو بودم !!
اکبر درویش . 23 دی ماه سال 1393
سر زد از افق !؟
بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :
صبح که از خواب بیدار می شوم
هنوز گریه های مادرم را فراموش نکرده ام
دیشب
سر نماز
با خدا حرف می زد و از او می خواست فرجی شود
با بیکار شدن پدرم
حسابی دست و بالمان خالی شده است
پولی در بساط نمانده است
دست و صورتم را می شورم
تکه نانی را که هنوز در سفره مانده
به دندان می کشم
نه پنیری هست و نه چیز دیگری
باید همین را شکر کرد
مادر می گوید
هوا سرد شده است
لباس گرم و درستی ندارم
کاپشن کهنه ی پدر را می پوشم
و راهی مدرسه می شوم
با کفش هایی که
ته آن سوراخ است
و آب پایم را خیس می کند
راهی مدرسه می شوم
یا پیاده یا مترو
یا اگر بشود با اتوبوس
به سوی مدرسه ای که
در و پنجره ی درست و حسابی ندارد
و باید مانند بید بلرزیم
با جیب خالی
دیری ست دیگر مدارس هم تغذیه نمی دهند
شکم خالی ست
اما پدر می گوید
کسی از گرسنگی نمرده است !!
کامران نیز صبح که از خواب بر می خیزد
به یاد مهمانی دیشب هنوز
شاد و سرمست است
دیشب پدرش برایش جشن گرفته بود
و عموی کارخانه دارش و دایی بازاری اش
و دایی بزرگه اش که از مقامات دولتی می باشد
کادوهای جورواجور برایش آورده بودند
چه شب زیبایی بود
دست و صورتش را می شوید
میز صبحانه آماده است
تخم مرغ و پنیر و شیر و کره و عسل
مادرش برایش لقمه می گیرد
و کیفش را پر از میوه می کند
کیفور و شاد آماده می شود
نیازی هم نیست شکر بگوید
وقتی همه چیز بر وفق مراد است
هوا سرد شده است
شلوار نو و گرم تازه اش را می پوشد
با پولیوری که عمه اش از پاریس آورده است
و راهی مدرسه می شود
و کاپشن گرمی که پارسال در دوبی خریده اند
راهی مدرسه می شود
راننده دم در منتظر است
چه روز زیبایی ست
به مدرسه می رود
مدرسه ای در یک جای لوکس و عالی
با کلاس هایی گرم
و معلم هایی که ساعتی خدادتومان می گیرند
و پول تمام مشکلاتش را حل کرده است
هر چه را بخواهد می خرد
و خوانده است در کتاب ها
که کسی از گرسنگی نمی میرد
امروز در مدرسه
من در مدرسه ی کوچک و قدیمی جنوب شهر
و کامران
در مدرسه ی غیر انتفاعی لوکس شمال شهر
هر دو در صف صبحگاهی
با هم این سرود را خواندیم :
سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیدهٔ حق باوران
بهمن! فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام!
«استقلال، آزادی»
نقشِ جانِ ماست
شهیدان پیچیده در گوش زمانْ، فریادتان
پاینده، مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393
صبح که از خواب بیدار می شوم
هنوز گریه های مادرم را فراموش نکرده ام
دیشب
سر نماز
با خدا حرف می زد و از او می خواست فرجی شود
با بیکار شدن پدرم
حسابی دست و بالمان خالی شده است
پولی در بساط نمانده است
دست و صورتم را می شورم
تکه نانی را که هنوز در سفره مانده
به دندان می کشم
نه پنیری هست و نه چیز دیگری
باید همین را شکر کرد
مادر می گوید
هوا سرد شده است
لباس گرم و درستی ندارم
کاپشن کهنه ی پدر را می پوشم
و راهی مدرسه می شوم
با کفش هایی که
ته آن سوراخ است
و آب پایم را خیس می کند
راهی مدرسه می شوم
یا پیاده یا مترو
یا اگر بشود با اتوبوس
به سوی مدرسه ای که
در و پنجره ی درست و حسابی ندارد
و باید مانند بید بلرزیم
با جیب خالی
دیری ست دیگر مدارس هم تغذیه نمی دهند
شکم خالی ست
اما پدر می گوید
کسی از گرسنگی نمرده است !!
کامران نیز صبح که از خواب بر می خیزد
به یاد مهمانی دیشب هنوز
شاد و سرمست است
دیشب پدرش برایش جشن گرفته بود
و عموی کارخانه دارش و دایی بازاری اش
و دایی بزرگه اش که از مقامات دولتی می باشد
کادوهای جورواجور برایش آورده بودند
چه شب زیبایی بود
دست و صورتش را می شوید
میز صبحانه آماده است
تخم مرغ و پنیر و شیر و کره و عسل
مادرش برایش لقمه می گیرد
و کیفش را پر از میوه می کند
کیفور و شاد آماده می شود
نیازی هم نیست شکر بگوید
وقتی همه چیز بر وفق مراد است
هوا سرد شده است
شلوار نو و گرم تازه اش را می پوشد
با پولیوری که عمه اش از پاریس آورده است
و راهی مدرسه می شود
و کاپشن گرمی که پارسال در دوبی خریده اند
راهی مدرسه می شود
راننده دم در منتظر است
چه روز زیبایی ست
به مدرسه می رود
مدرسه ای در یک جای لوکس و عالی
با کلاس هایی گرم
و معلم هایی که ساعتی خدادتومان می گیرند
و پول تمام مشکلاتش را حل کرده است
هر چه را بخواهد می خرد
و خوانده است در کتاب ها
که کسی از گرسنگی نمی میرد
امروز در مدرسه
من در مدرسه ی کوچک و قدیمی جنوب شهر
و کامران
در مدرسه ی غیر انتفاعی لوکس شمال شهر
هر دو در صف صبحگاهی
با هم این سرود را خواندیم :
سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیدهٔ حق باوران
بهمن! فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام!
«استقلال، آزادی»
نقشِ جانِ ماست
شهیدان پیچیده در گوش زمانْ، فریادتان
پاینده، مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393
بنی آدم !؟
بداهه هایی درباره ی نابرابری های اجتماعی :
من در کنار بخاری فکنسنی ام
زانوی غم بغل کرده ام
تو در کنار شومینه
روی صندلی ننوی خود
تکان می خوری
و به روزهای زیبای آینده ات می اندیشی
من به فکر کرایه خانه ام
که چند ماه است عقب افتاده است
تو به فکر خرید ویلای تازه
در شهر آنتالیای ترکیه هستی
من بچه ام مریض است
بیکار شده ام
بریده ام
تمام درهای دنیا را بسته می بینم
تو فرزندت را به تور اروپا می فرستی
کارخانه ی تازه ای زده ای
کیفت کوک است
و درهای پیشرفت را روز به روز بازتر می بینی
من امسال هم نتوانستم
برای پسرم روز تولد چیزی بخرم
تولد پسرت مبارک
امشب پیش تمام دوستانش پز می دهد
که بابا برای تولد من
یک اتوموبیل زانتیا خریده است
دختر من شاگرد اول شد
اما باز هم نتوانستم به قول خود عمل کنم
و برایش کامپیوتری بخرم
تا بتواند در درس هایش به او کمک کند
لب تاپ چند میلیونی را
که برای مدیر مدرسه ی دخترت گرفته ای
از دور می بینم
و نمره هایی را
که دروغکی در کارنامه ی دخترت می گذارند
و در زیر این آسمان برای تو سفید و برای من سیاه
هر دو فکر می کنیم
" بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند "
و هر دو در دل مان به این شعر سعدی شیراز می خندیم
تو از روی شوق
من از روی درد ...
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393
من در کنار بخاری فکنسنی ام
زانوی غم بغل کرده ام
تو در کنار شومینه
روی صندلی ننوی خود
تکان می خوری
و به روزهای زیبای آینده ات می اندیشی
من به فکر کرایه خانه ام
که چند ماه است عقب افتاده است
تو به فکر خرید ویلای تازه
در شهر آنتالیای ترکیه هستی
من بچه ام مریض است
بیکار شده ام
بریده ام
تمام درهای دنیا را بسته می بینم
تو فرزندت را به تور اروپا می فرستی
کارخانه ی تازه ای زده ای
کیفت کوک است
و درهای پیشرفت را روز به روز بازتر می بینی
من امسال هم نتوانستم
برای پسرم روز تولد چیزی بخرم
تولد پسرت مبارک
امشب پیش تمام دوستانش پز می دهد
که بابا برای تولد من
یک اتوموبیل زانتیا خریده است
دختر من شاگرد اول شد
اما باز هم نتوانستم به قول خود عمل کنم
و برایش کامپیوتری بخرم
تا بتواند در درس هایش به او کمک کند
لب تاپ چند میلیونی را
که برای مدیر مدرسه ی دخترت گرفته ای
از دور می بینم
و نمره هایی را
که دروغکی در کارنامه ی دخترت می گذارند
و در زیر این آسمان برای تو سفید و برای من سیاه
هر دو فکر می کنیم
" بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند "
و هر دو در دل مان به این شعر سعدی شیراز می خندیم
تو از روی شوق
من از روی درد ...
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1393
۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)