۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

شعرهای بی نقاب

1

چراغانی کرده اند
شهر را
با بغض های فرو خورده ...

2

خواب نیست
کابوس های شبانه است
که روی بند شب
پهن شده است

3

صدای قداره ها
قوقولی قوقوی خروسخوان صبح
برق سر نیزه ها
اولین تلالو خورشید
آغاز روز ...

4

و بوی خون
عطر مشام های گیج و گنگ
جویبار نهال های تشنه ی دارها
و تازیانه ای
بر بی خوابی بیدارها

5

پیدا کردمش
انگار گم شده بود
گم شده بودیم
در کوچه های ابتدایی
در عمق جاده های برهوت

6

صبح بود
ظهر بود
شب بود
نه ,
باور نکن
همه شب بود

7

نشنیدی !؟
صدای اذان می آید
خدا گم شده است
دست در جیب های مان کردیم
می دانم
بغض های فرو خورده
روشن نمی شوند .

اکبر درویش . تیر ماه سال 1393


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر