1
گفتند :
مپرس
که پرسش زیاد ,
آدمی را در جاده ی کفر
مسافر خواهد کرد
لختی اندیشیدم :
من جامه ی کفر بر تن می کنم
اما جامه ی جهل هرگز !!
2
می خواهم
در پیله ی خود بمانم
کرم باشم
حتی بمیرم
اما پیله ام را نشکافم
پروانه نشوم
وقتی پروانه شدن ,
مرا به باغی می کشاند
که تمام گل هایش گوشتخوار هستند !!
3
بودنم را
دریغا ,
طناب داری کرده اند
بر گردنم ...
4
تیرها
بر کمان ها
بی هوده مانده است
و پهلوان
در میانه ی میدان
بر زمین افتاده است ...
5
هر کدام از ما
عیسای دیگری شده ایم
اما ,
برای لقمه ای نان
در کار صلیب سازی
هم از برای دیگران
هم از برای خود !!
6
من مرده ام
آیا کسی که مرده است
نمی تواند نفس بکشد ؟
من مرده ام
آیا کسی که مرده است
نمی تواند بخورد و بنوشد !؟
من مرده ام
از همان زمان
که امید در دل من نابود شد
و یاس و اندوه ,
هستی ام را به آتش کشید
من مرده ام
گور مرا حفر کنید
7
دیگر هرگز
نه می بخشم
نه فراموش می کنم
اکنون لذت انتقام
مرا به شوق می آورد
من ,
هرگاه که بخشیدم
یا فراموش کردم
در نهایت ,
دوباره خود قربانی شدم
شاید نباید از کلمه " انتقام " استفاده می کردم و می گفتم : " اکنون لذت پیروزی مرا به شوق می آورد " که آری ! انتقام زیبا نیست اما ...
8
سایه های ابری
سایه های خسته
سایه های دلتنگ
من دلم می خواهد
که ببارد با بغض
سایه ی گیج من
در تن این بن بست ...
آه آیا
سبز خواهد شد
بذر امیدی
که با عشق کاشتم !؟
اکبر درویش
اکبر درویش . تیرماه سال 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر