۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

کاش خدا ...

کاش خدا
کودکی بود
شوخ و بازیگوش
با نگاهی زیبا
و لبخندی دوست داشتنی

اگر پسر بچه ای بود
با هم فوتبال بازی می کردیم
گاهی زنگ در خانه ها را
می زدیم و فرار می کردیم
با هم کار می کردیم
با هم رنج می بردیم
و با هم بزرگ می شدیم
با هم به دنبال دخترا راه می افتادیم
و با هم ,
عاشق می شدیم
دوستان خوبی برای هم بودیم
دست برادری به هم می دادیم
و هیچ گاه به هم خیانت نمی کردیم
به هم دروغ نمی گفتیم
و برای منفعت بیشتر
به روی هم خنجر نمی کشیدیم

اگر دختر کی بود
حتما عاشقش می شدم
دوستش می داشتم
و زیباترین شعرهای عاشقانه ی جهان را
برای او می نوشتم
در راه داشتنش
می جنگیدم
برای به دست آوردنش ,
هر کاری می کردم
و قصه ی عشق ما ,
زیباترین قصه ی عشق جهان می شد
همه فداکاری
همه ایثار
و در کنار هم ,
می شدیم واژه ی شعر تمام شاعرها
و کاری می کردم
تا پرتو عشق ما ,
دنیا را به عشق دعوت کند

اگر , ...
چه دنیایی می ساختیم
به دور از جنگ
به دور از نفرت
به دور از فقر
به دور از ظلم
به دور از ستم
دنیایی می ساختیم
که همه در آن ,
عشق و دوست داشتن را آواز کنند
دنیایی آزاد
دنیایی آباد
دنیایی در سایه ی عدل و داد ...

اکبر درویش . اوایل ماه مرداد ماه سال 1393

ماه من

ماه من
امشب هم ,
در آسمان من ,
نبودی
فردا را
باید
روزه داشتن ...

و روزه خواهم بود
فردا را
فرداها را
تمام روزهای سال را
تا تو ,
در آسمان عشق من ,
بتابی
تا تو را ,
در حریم خود
رویت کنم
تا بودت تو را
در بودن خود زیارت کنم

ماه من
در آسمان من بتاب
تا تمام روزهای من
عید را سلام کنند .

اکبر درویش . 6 تیر ماه سال 1393

من خدا نبودم

ز دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

{ گفتی :
" مرا یاد کنید
تا یاد کنم
شما را " }

و من ,
بارهای بار
تو را
یاد کردم و
تو ,
مرا یاد نکردی
با این که ,
تو خود را خدا می دانستی و
من ,
اما خدا نبودم

اکنون ,
اقرار کن
چه کسی را
درودها شایسته تر است
من ,
که تو را یاد می کردم
یا تو ,
که به بودن من
و آن چه بر روزگار من می گذشت ,
بی تفاوت بودی !؟

اکنون ,
تو را دیگر ,
یاد نخواهم کرد
و تنها با مردمی همنشین خواهم شد
که با درد و اندوه خود
که با غم و بیچارگی ,
تنها مانده اند
مردمی که ,
یا از روی جهل
یا از روی ترس
و یا از روی عجز ,
تو را صدا می زنند
تو را می خوانند
اما تو ,
بی تفاوت به دردهای شان
فارغ از غم های شان
جدا از غصه های شان
از دور نشسته ای
و تماشاگر این خیمه شب بازی وحشیانه .....

اکبر درویش . 4 مرداد ماه سال 1393

تنهاتر از خدا

روزهایی که من می میرم
این روزهای بی پایان
این روزهای مرگ تدریجی
این روزهای ناتمام
آیا اسم من
در دفتر اموات ثبت می شود !؟

روزهایی که من می میرم
این روزهای بی خنده
این روزهای تکراری
این روزهای نافرجام
آیا جنازه ی من
بر دوش زندگی تشییع می شود !؟

می دانم :
_ نه !!
تنها انفجارهای درون من است
که واقعه را می فهمد
و این غم مبهم سرکش
که مرا تا انفجارهای تازه می برد
تا این هم سرگذشت شوم هیروشیما
هر پس لرزه ای را که تجربه می کند ,
به مرگ سلامی دوباره کند
به زندگی سلامی دوباره کند

و کرکس های گرسنه را سلام می کنم
با جنازه ی زمین مانده ی هر روزم
در این روزهای بی امید
و این روزهای همه افول
و این روزهای همه پوچ

چه می گویم !؟
شکستن ها را در کوله ی کوچ خود دارم
و تکیدن ها را
چون عصایی در دست
و دریغا ,
تنها شده ام
تنهاتر از خدا
در زمینی که هیچکس هیچکس را نمی فهمد
تنها شده ام
تنهاتر از خدا
مانند آن زمان ,
که رویاهایش چون قایقی به گل نشست ...

اکبر درویش . اول مرداد ماه سال 1393

نشان آدمیت !!

دیری ست
دیگر شریف نیست 
تن آدمی ,
به جان آدمیت

این روزها ,
لباس زیبا
" لباس قدرت "
" لباس ثروت "
گشته است
نشان آدمیت !!

اکبر درویش . تیر ماه سال 1393


۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

بر مدار صفر !!

با یاد مرادم " احمد شاملو " " بامداد " سترگ شعر
و معلم و دوست بزرگوارم " دکتر غلامحسین ساعدی ( گوهر مراد ) "

1
ستاره ها را ,
یکی یکی
از سقف آسمان چیدن
و مخفی کردن
در زیر خاک
خاکی که هنوز ,
از بوی آتش و خون لبریز است

2
به بین
در باغچه های مان ,
غرش مسلسل ها
خواب روئیدن را
تجربه می کنند
تا سبز شدن
جوانه زدن ...

3
گاه می شود
یک بار
فقط یک بار
پرده را کناری کشید
و دید
روز است
اما ,
ابرها ,
خورشید را پنهان کرده اند

4
روزگاری ست نازنین
افقی
راه می رویم
و عمودی زندگی می کنیم
انگار صد و هشتاد درجه چرخیده ایم
بر مدار صفر ...

اکبر درویش . 31 تیر ماه 1393


شعرهای بی نقاب

1

چراغانی کرده اند
شهر را
با بغض های فرو خورده ...

2

خواب نیست
کابوس های شبانه است
که روی بند شب
پهن شده است

3

صدای قداره ها
قوقولی قوقوی خروسخوان صبح
برق سر نیزه ها
اولین تلالو خورشید
آغاز روز ...

4

و بوی خون
عطر مشام های گیج و گنگ
جویبار نهال های تشنه ی دارها
و تازیانه ای
بر بی خوابی بیدارها

5

پیدا کردمش
انگار گم شده بود
گم شده بودیم
در کوچه های ابتدایی
در عمق جاده های برهوت

6

صبح بود
ظهر بود
شب بود
نه ,
باور نکن
همه شب بود

7

نشنیدی !؟
صدای اذان می آید
خدا گم شده است
دست در جیب های مان کردیم
می دانم
بغض های فرو خورده
روشن نمی شوند .

اکبر درویش . تیر ماه سال 1393


نفرین بر جنگ

ننویسندگی :

هر کودک و نوجوانی که کشته می شود
که قربانی جنگ و وحشیگری می شود
انگار که من کشته می شوم
انگار که قلب من آماج گلوله ها قرار می گیرد
مهم نیست که چه دینی دارد
مسلمان است
مسیحی است
یهودی است
و یا اصلا هیچ دینی ندارد
کشته شدن هر کودک و نوجوانی کشته شدن انسان و انسانیت است
مهم نیست که اهل کدام کشور است
اسراییلی است
عرب است
فلسطینی است
ایرانی است
اهل اروپاست
و یا آمریکایی است
و یا آفریقایی ....
کشتار کودکان و نوجوانان بزرگترین جنایت بشریت است
من از تمام کسانی که باعث جنگ و خونریزی می شوند نفرت دارم
من به صلح می اندیشم و آرزوی یک جهان آزاد و آباد را دارم که تمام مردم با هر دین و عقیده , از هر نزاد و مسلک در کنار هم با برادری و برابری زندگی کنند .
مرگ بر جنگ افروزان
و درود بر کسانی که به صلح می اندیشند
و زنده باد کسانی که یک دنیای امن و لبریز از آرامش را برای کودکان و نوجوانان می خواهند .

اکبر درویش . 2 مرداد ماه سال 1393


اقرار کنیم


دعوت

تو درمن
شعر می شوی
زیباترین شعر عاشقانه ی جهان

ای عشق ,
مرا به ضیافت نگاهت
دعوت کن
تا بر سر سفره ی نگاه تو
روزه ام را باز کنم
و با واژه ی دوستت دارم
افطار کنم

ای عشق
مرا به ضیافت نگاهت
دعوت کن
تا زیباترین شعر عاشقانه ی جهان را
با تو هم سفره شوم

اکبر درویش . تیر ماه سال 1393


ای عشق

1

چشم هایت
زیبا می کند
روزگار مرا .....

ای عشق ,
افسوس
که بسته ای
چشم هایت را
به روی روز گار من

2

چشم هایت
چراغانی می کند
خاطرات مرا .....

اکنون ای عشق
به دیدار من بیا
تا تمام زندگی من
از تو روشن شود

اکبر درویش . 1391

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

رسیدن را به ضیافت رویا بسپاریم

من
تو
و این همه راه های بسته ...

رسیدن را
به ضیافت رویا بسپاریم !

اکبر درویش . 1391
 

سیب کال !!

سیبی که
من و تو 
گاز زدیم
کال بود
اینگونه بود
که عشق
نارس شد !!

اکبر درویش . 1391


تا شقایق هست

و شقایق ها ,
هر روز
نغمه ی امید را ,
در گوش زندگی ,
زمزمه می کنند

بر می خیزم
با دلی پر امید
مسرور
چون شقایق
و زندگی را ,
زندگی خواهم کرد .

اکبر درویش . 20 تیر ماه سال 1393

" تا شقایق هست
زندگی باید کرد "

سهراب سپهری

جرم آدم ها !!

آه
این آدم ها
چه گناهی کرده اند
چه جرمی مرتکب شده اند
که اینگونه ملتمسانه
دست به دعا بر می دارند
داد استغفار دارند
زجه می زنند
شیون می کنند
اشگ می ریزنند
و فریاد الهی العفو الهی العفو سر می دهند !؟

می دانم
جرم آن ها
این است که خدای شان
آن ها را
بی آن که خود انتخاب کنند
به جبر
ساکن زمین نموده است
تا هر روز
یا قربانی کنند
یا قربانی شوند !!

اکبر درویش . 3 مرداد ماه سال 1392

این توضیح واضحات را گفتم که اضافه کنم تا خوانندگان بدانند که این شعر به هیچوجه در رابطه با ااین تصویر نوشته نشده و من با تمام وجود به کسانی که در راه آرمان های انسانی و در راه آزادی و عدالت از جان خود گذشته اند احترام خاصی قائل هستم . من این تصویر را انتخاب کرده ام تا نشان دهم در یک سو کسانی را که در راه مردم قربانی می شوند و در سوی دیگر کسانی که با بیرحمی تمام مردم را قربانی می کنند .


شعرهای بی نقاب


1
گفتند :
مپرس
که پرسش زیاد ,
آدمی را در جاده ی کفر
مسافر خواهد کرد

لختی اندیشیدم :
من جامه ی کفر بر تن می کنم
اما جامه ی جهل هرگز !!

2
می خواهم
در پیله ی خود بمانم
کرم باشم
حتی بمیرم
اما پیله ام را نشکافم
پروانه نشوم
وقتی پروانه شدن ,
مرا به باغی می کشاند
که تمام گل هایش گوشتخوار هستند !!

3
بودنم را
دریغا ,
طناب داری کرده اند
بر گردنم ...

4
تیرها
بر کمان ها
بی هوده مانده است
و پهلوان
در میانه ی میدان
بر زمین افتاده است ...

5
هر کدام از ما
عیسای دیگری شده ایم
اما ,
برای لقمه ای نان
در کار صلیب سازی
هم از برای دیگران
هم از برای خود !!

6
من مرده ام
آیا کسی که مرده است
نمی تواند نفس بکشد ؟
من مرده ام
آیا کسی که مرده است
نمی تواند بخورد و بنوشد !؟
من مرده ام
از همان زمان
که امید در دل من نابود شد
و یاس و اندوه ,
هستی ام را به آتش کشید
من مرده ام
گور مرا حفر کنید

7
دیگر هرگز
نه می بخشم
نه فراموش می کنم
اکنون لذت انتقام
مرا به شوق می آورد
من ,
هرگاه که بخشیدم
یا فراموش کردم
در نهایت ,
دوباره خود قربانی شدم

شاید نباید از کلمه " انتقام " استفاده می کردم و می گفتم : " اکنون لذت پیروزی مرا به شوق می آورد " که آری ! انتقام زیبا نیست اما ...

8
سایه های ابری
سایه های خسته
سایه های دلتنگ
من دلم می خواهد
که ببارد با بغض
سایه ی گیج من
در تن این بن بست ...

آه آیا
سبز خواهد شد
بذر امیدی
که با عشق کاشتم !؟

اکبر درویش

اکبر درویش . تیرماه سال 1393

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

در همین نزدیکی

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

می گویند
در همین نزدیکی ست
به هر سو نگاه کنی
به هر طرف بنگری ,
او را خواهی دید
با ماست
در کنار ماست
همراه ماست
اما من ,
در همین نزدیکی
جز جنگ و کشتار ,
جز غارت و ویرانگری
چیز دیگری نمی بینم
اما من ,
در اطراف خود
جز فقر و بیچارگی
جز جنایت و چپاول
هیچ چیز نمی بینم
اما من ,
در کنار خود
جز دست های آلوده به خون
جز دشنه های در تاریکی
هیچ چیز نمی بینم

می گویند
در همین نزدیکی ست
در همین نزدیکی
قربانیان استبداد ,
هر روز به جوخه های مرگ سپرده می شوند
در همین نزدیکی
مادری از فقر
کلیه اش را می فروشد
در همین نزدیکی
اعتیاد هر روز قربانی می گیرد

می گویند
در همین نزدیکی ست
در همین نزدیکی
صاحبان ثروت
روز به روز فربه تر می شوند
و سواران قدرت
روز به روز بی رحم تر
در همین نزدیکی
پرنده ی آزادی
به دست جلادان افتاده است
و عدالت ,
در مسلخ فریب قربانی می شود

می گویند
در همین نزدیکی ست
در همین نزدیکی
زنی برای سیر کردن شکم خود
تن به روسپی گری داده است
در همین نزدیکی
صدای جشن و پایکوبی
از کاخ های سر به فلک کشیده بلند است

می گویند
در همین نزدیکی ست
به هر سو نگاه کنی
به هر طرف بنگری ,
او را خواهی دید
با ماست
در کنار ماست
همراه ماست
اما من
در همین نزدیکی
جز بیداد فقر و جور را نمی بینم
به هر سو نگاه می کنم
چهره ی قربانیان بی گناه تبعیض را می بینم
یاس با ماست
ناامیدی با ماست
و اندوه هزاران هزار سال
غارت و چپاول
جنگ و خونریزی
خفقان و استبداد
و تبعیض و نابرابری ,
همراه ما ...

می گویند
در همین نزدیکی ست
در همین نزدیکی
...........................
........................
....................

اکبر درویش . 23 اسفند سال 1392


یا بنده ام العفو

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

شب قدر بود
خدا ,
درمانده و حیران
زانوی غم بغل کرده بود
افسرده
دل شکسته
ناامید
مایوس
و مانده بود به چه باید سوگند یاد کند
دانه های اشک
از چشمانش جاری
دست هایش را
با عجز و ناتوانی
رو به زمین گرفت
و ده بار :
یا بنده ام العفو
یا بنده ام العفو
یا بنده ام العفو
.......
که تو را
در چنین دنیای پستی ,
زندگی بخشیدم
دنیایی که جنگ و جنایت ,
دیواره هایش را
تزئین کرده بود
دنیایی که
تنها به کام قدرت و ثروت بود
و ضعیف ماندگان
قربانی بازی های به قدرت رسیدگان
دنیایی که نعش عدالت
بر صلیبی آویزان
در میدان هایش خود نمایی می کرد
و آزادی ,
قصه ای بود که حتی در کتاب های درسی
به فراموشی سپرده شده بود

یا بنده ام العفو
یا بنده ام العفو
یا بنده ام العفو
.......
که تو را
در چنین دنیای بی رحمی ,
محکوم به ماندن کردم
و از اختیار داد سخن دادم
اما در جبری دهشتناک
رهایت کردم .

اکبر درویش . اول مرداد ماه سال 1392

از همه چیز خواهم گفت

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

زبان دارم
اما لبان خود را
خواهم دوخت
تا دیگر هیچ نگویم
چشم دارم
اما چشمان خود را
خواهم بست
تا دیگر هیچ نبینم
و گوش های خود را
از موم پر خواهم کرد
تا بانگ هیچ صدایی را نشنوم
در پیله ی تنهایی خود
معتکف خواهم شد
سالیان سال
قرون پی در پی
و انتظار خواهم کشید
تا کشتی خدا
در ساحلی دور دست
به گل نشیند
آن گاه
دست او را خواهم گفت
و اورا به جامی میهمان خواهم کرد
خواهیم نشست
رو به روی هم
چشم در چشم هم
و خواهم گفت قصه های همه درد مردمان زمین را
از فقر خواهم گفت
از زندان و شکنجه
از تبعیض
از مرگ آزادی
از زندگی
که چون صلیبی بر دوش خلق سنگینی می کند
از درد و اندوه
از همه چیز خواهم گفت
از بازی قدرت
از چپاولگری ثروت
از ظلم و از ذلت
از همه چیز خواهم گفت
تا خدا اقرار کند
اشتباه آفرینش را ...

اکبر درویش . 25 تیر ماه سال 1392


از گاهواره تا گور

بی امتداد
بی راه
نه در پشت سر
نه در پیش رو ...

من فرو رفتن را ,
در گاهواره ها
تجربه کرده ام
گورها را ,
که خود جای خود دارند
با آن دهان های همیشه باز
که با حرص و آز
هر چه می بلعند ,
اما همیشه
گرسنگی را آواز می دهند

به روزگار قحطی ,
جسدها نیز
غنائم هستی محسوب می شوند
جسدها را
به دوش می گیرم
تا از روزی به روز دیگر
در سراشیبی فرو رفتن ...
و همیشه ,
در پشت چراغ های قرمز ,
توقف کردن
درجا زدن ...

دستی نیست
دستی دستت را نخواهد گرفت
چشم های کور
بینا نخواهند شد
و زبان های لال ,
سرود فرا شدن نخواهند خواند

بی هوده است
به امید کسی بودن
که دست هایش را ,
از پشت به هم زنجیر کرده است

برخیز
جام شوکران را
از دست سقراط بگیر
و لاجرعه بنوش
تا گاهواره ها را
با گورها
پیوند دهی
در امتداد فرو شدن ...

اکبر درویش . 10 تیرماه سال 1393


۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

بنوشید به سلامتی مردی که ...

بنوشید به سلامتی مردی که ...
سه شعر کوتاه از سال 1373

1
بنوشید
به سلامتی مردی که
اسب خود را زین کرده است
تا فرا رفتن
پیش رفتن
نه فرو رفتن
و درجا زدن

اما ,
دست های پنهان ,
زمینگیرش کرده است
و درجا می زند
و فرو می ریزد

ششم اردیبهشت 1373

2
بنوشید
به سلامتی مردی که
پرچم خود را برافراشته است
تا باشد
اگر چه نیست
اما برای شدن
به مبارزه ای ابدی
تن داده است
ترک جان کرده است
ترک سر کرده است
تا شدن را مفهومی تازه بخشد

دوازدهم اردیبهشت 1373

3
بنوشید
به سلامتی مردی که
آغاز می شود
مردی که در چله ی همیشه ی زمستان
به چهل سالگی می رسد
و آغاز می شود

اینک ,
در پیله ی خود
به شور و شعف نشسته ام
تا پاره کنم
این حصار عنکبوتی را
تا پروانه شدن
تا پر کشیدن به مرز بی نهایت آبی
تا آزاد شدن ...

شب پنجم خرداد ماه سال 1373
مصادف با شب میلادم
اکبر درویش

نه نمی خواهم بزرگ شوم


چشم هایم را می بندم
انگشت های اشاره ام را
به طرف هم می آورم
و آرزو می کنم
آرزوئی دور از دست
آرزوئی ناممکن
آرزوئی ...

می خواهم
زمان در من توقف کند
گذشت سال ها در من بمیرد
تا بزرگ شدن را فراموش کنم
تا همیشه یک پسر نوجوان بازیگوش باقی بمانم
پسر بچه ای که هنوز تنها دلخوشی اش
روزهای تعطیل مدرسه باشد
پسر بچه ای که با یک نگاه زیبا
به شعف می آید
و یک اخم معلم
می تواند یک روز زیبایش را خراب کند
و هنوز صداقت و مهربانی را
در قلب خود دارد
و با کینه و نفرت بیگانه است

می خواهم
در همین سن درجا بزنم
وقتی بزرگ شدن
مرا به دنیایی می کشاند
که باید من ساده ی خود را قربانی کنم
دنیایی که بر صورت ها ماسک است
و در دست ها خنجر
که باید بکشی
وگرنه کشته خواهی شد
دنیای بی رحمی که
جز رذالت و شقاوت
هیچ نمی داند

می خواهم
در همین سن درجا بزنم
وقتی بزرگ شدن
راهی در پیش پای من خواهد شد
تا تمام صداقت خود را
قربانی حیله ها و تزویرها کنم
که همه چیز را در پیش پای قدرت و ثروت فدا کنم
که تنها به خود بیندیشم
قربانی کردن همه برای من

می خواهم
در همین سن درجا بزنم
وقتی بزرگ شدن ...

اکبر درویش
این شعر در 18 سالگی در سال 1352 سروده شده است
ویرایش : 7 تیرماه سال 1393
 

خواهم گفت


چون کولیان آواره
صدایم را
بر کف دست هایم خواهم گرفت
و از غربتی به غربت دیگر خواهم رفت
و جار خواهم زد
تا انعکاس این صدای خسته
طوفانی شود
ویرانگر
بر سر بود و نبود این هست پلید
اکنون
که بی رحمانه
با نخ و سوزن این روزهای تلخ
در یک تسلسل بی پایان
لب هایم را به هم دوخته اند

خواهم گفت
خواهم گفت
وقتی که سکوت
بغض های مرا
تا اضطراب خفقان می کشاند
اما
دست هایم هنوز
خواب فریاد شدن را آواز می کنند

خواهم گفت
خواهم گفت
می دانم
سکوت پلی خواهد شد
صدای مرا
تا انعقاد فریاد

خواهم گفت
خواهم گفت
دست های مرا گوش کن !!

اکبر درویش . تیر ماه سال 1388
 

خروس ها خروسک گرفته اند


خروس های خانه ی ما
خروسک گرفته اند
خورشید خواب است
خورشید خواب است
و هیچ کس به فکر بیدار کردن خورشید نیست

و شب ,
چه مطمئنانه
بر پشتی خود تکیه داده است
انگار می داند
این بیماری
ویروسی خواهد شد
که بر صدای تمام خروس ها
سایه خواهد انداخت

خروس های خانه ی ما
خروسک گرفته اند
و دیری ست که رختخواب ها خواب گنجه را نمی بینند
و آن چنان پهن شده اند
که تمام زمین را گرفته اند

خوش خوابیده ایم
خوش خوابیده ایم
و بیداری را
در توهم های مان
دوره می کنیم
از دیروز
تا هنوز
تا همیشه ...

و شب ,
چه مقتدرانه
با اسب ابلق خود می تازد
انگار می داند
جاودانه خواهد ماند
وقتی خروس های خانه ی ما
خواندن را فراموش کرده اند
و قوقولی قوقوی هیچ خروسی
بانک آمدن صبح را
در این فضای قیرگون
خبر نمی دهد .

اکبر درویش . 5 تیرماه سال 1393

هوراااااااااااااااااااا


تابستان 1393


تابستان 1393
در آکادمی فوتبال منچستر یونایتد
در کنار بزرگان فوتبال جهان
به همراه آموزش شنا
بازدید از مکان های تفریحی
و آموختن زبان انگلیسی

تابستان 1393
کار در کارخانه ی شیشه گری
فروختن فال در مترو
کار برای خرج تحصیل سال آینده
پدر از داربست افتاده است
دیگر نمی تواند کار کند
کمک خرج خانواده بودن
و فوتبال در زمین های خاکی

تابستان 1393
پدر قول داده است
اگر با معدل خوب قبول شوم
یک سفر سیاحتی به اروپا خواهم داشت
و کلی خرید

تابستان 1393
پدر قول داده است
اگر با معدل خوب قبول شوم
یک سفر زیارتی به مشهد خواهیم داشت
با هزاران آرزو و امید

تابستان 1393
تور تفریحی آنتالیا
در بهترین هتل های پنج ستاره
دیدار از مکان های تفریحی
بلیط رایگان پارک آبی
شرکت در کنسرت خوانندگان معروف

تابستان 1393
زهرا بیمار است
دکترها او را جواب کرده اند
مادرش مجبور به فروش کلیه اش شده است
دیگر نذر و نیاز هم
جواب نمی دهد

تابستان 1393
خرید خانه در لندن
یا در قسمت اروپایی ترکیه
در کنار دریا
صاحبان مشاغل
از دفترهای تجاری استامبول دیدن کنید
و قرادادهای کاری خود را
در معتبرترین مکان های تجاری منعقد نمایید

تابستان 1393
صاحب خانه ما را جواب کرده است
باز هم دربدری
باید در اطراف تهران
به دنبال جایی برای زندگی بگردیم
پدر بیکار شده است
او را اخراج کرده اند
چند وقتی ست خانه ی ما رنگ گوشت را ندیده است
دلم برای خواهر کوچکم می سوزد
که آرزوی داشتن یک عروسک را
انگار باید به رویا بسپارد

تابستان 1393
پول روی هم انباشتن
خرید ملک و ویلا
تاسیس شرکت های تازه
جشن
شادی
پایکوبی
همه چیز بر وفق مراد است
خوب غارت می کنیم
صفرهای حساب های بانکی روز به روز بیشتر می شود
خدا را شکر ... خدا را هزاران بار شکر ...

تابستان 1393
کار و کار و باز هم کار
اما به نان شب محتاج بودن
روز به روز فقیرتر شدن
در اوج ناامیدی
ذلت
خفت
اندوه
هیچ چیز بر وفق مراد نیست
خوب غارت می شویم
و پول یارانه ها هم دردی را از ما دوا نمی کند
خدا را شکر ... خدا را هزاران بار شکر ...

اکبر درویش . خرداد ماه سال 1393
 

هی پیپ هورا


از مسخ
تا افول
چه همسفران صادقی بودیم
که دست در دست هم ,
برای جرعه ای آب ,
چشم های هم را در آوردیم

هی پیپ هورا
هی پیپ هورا
که طناب دار هم را
با هم می بافتیم
که هم را دوست داشتیم
اما دشمن هم بودیم

هی پیپ هورا
هی پیپ هورا
بر ما
که عاشقانه
از پشت به هم خنجر زدیم

اکبر درویش . خرداد سال 1393