از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
آیا ,
تو هم ,
خدایی داری
ای خدا !؟
و این پرسش
که بر لبان من آمد ,
چماق تکفیر بلند شد
و سیل تهمت ,
از هر سو ,
روزگار مرا فرا گرفت
و دریغا
این پرسش ,
در ذهن من ,
آغاز ارتداد من شد
نه من دیگر ,
خدا را صدا کردم
و نه او دیگر ,
بر من معجزه ای کرد
و راه ما ,
از هم جدا شد !
بعد از این ,
خدا باز ,
در آسمان خود ,
به زمین می نگریست
و مدعیان دروغینش ,
با وعده های تو خالی
خلق را می فریفتند
تا در اسارت ,
غارت کنند
چپاول نمایند
خون شان را بریزند
تا خود مست شوند
و من اما ,
در پی این بودم
تا خلق را ,
به خود آورم
تا باور کنند :
خود خدای خود هستند
تا به دست آورند
آزادی را
عدالت را
و بشکنند طوق بندگی را
تا سر بلندی
تا سرافرازی
تا رهایی ...
و این گونه بود
که راه من و خدا ,
روز به روز
از هم دورتر می شد
اکبر درویش . 12 فروردین سال 1387
" در سایه ی ارتداد "
آیا ,
تو هم ,
خدایی داری
ای خدا !؟
و این پرسش
که بر لبان من آمد ,
چماق تکفیر بلند شد
و سیل تهمت ,
از هر سو ,
روزگار مرا فرا گرفت
و دریغا
این پرسش ,
در ذهن من ,
آغاز ارتداد من شد
نه من دیگر ,
خدا را صدا کردم
و نه او دیگر ,
بر من معجزه ای کرد
و راه ما ,
از هم جدا شد !
بعد از این ,
خدا باز ,
در آسمان خود ,
به زمین می نگریست
و مدعیان دروغینش ,
با وعده های تو خالی
خلق را می فریفتند
تا در اسارت ,
غارت کنند
چپاول نمایند
خون شان را بریزند
تا خود مست شوند
و من اما ,
در پی این بودم
تا خلق را ,
به خود آورم
تا باور کنند :
خود خدای خود هستند
تا به دست آورند
آزادی را
عدالت را
و بشکنند طوق بندگی را
تا سر بلندی
تا سرافرازی
تا رهایی ...
و این گونه بود
که راه من و خدا ,
روز به روز
از هم دورتر می شد
اکبر درویش . 12 فروردین سال 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر