امروز من پسر خوبی بودم
آبی چون آسمان
سبز چون جنگل
زلال چون آب
جاری چون رود .....
امروز من پسر خوبی بودم
دست و صورتم را شستم
دندان هایم را مسواک زدم
دست پدر را بوسیدم
به مادر گفتم دوستت دارم
به آقای رفتگر سلام کردم
و زود راهی مدرسه شدم
امروز من پسر خوبی بودم
اولین چشم زیبا را که دیدم لرزیدم
و با لبخند جواب سلام تمام دوستانم را دادم
و با محبت و مهربانی با همکلاسی هایم رفتار کردم
امروز من پسر خوبی بودم
دست کوری را گرفتم و به آن طرف خیابان رساندم
زنبیل سنگین پیرزنی را تا دم منزلشان بردم
سنگ به شیشه ی خانه ها نزدم
حتی زنگ در خانه ها را برای خنده نزدم تا فرار کنم
حتی یک متلک کوچک هم به دختری نگفتم
امروز من پسر خوبی بودم
قلب من ترانه ی دوست داشتن می خواند
با شادی روی نگاه ها رقصیدم
لبخندها را از ته دل ستایش کردم
و هفت بار دور خودم چرخیدم
بعد چشم هایم را باز کردم
و به چپ و راست خود فوت کردم
تا بدی ها از من دور شود
امروز من پسر خوبی بودم
مشق هایم را نوشته بودم
درس هایم را خوانده بودم
و در زنگ ریاضی
با دل و جان پذیرفتم که دو دو تا می شود چهار تا
امروز من پسر خوبی بودم
فقط در زنگ انشا
وقتی معلم پرسید علم بهتر است یا ثروت
من گفتم :
آقا , با اجازه !؟
علم به چه دردی می خورد
وقتی که آهی در بساط نداری
اما ثروت می تواند آدم را به همه جا برساند
آقا ,
پدر من سال های سال درس خوانده است
اما هنوز به نان شب خود محتاج است
اما می شناسم کسانی را
که خر پهلوی آن ها ابوعلی سینا می باشد
اما با پولی که دارند
دنیا را در چنگ خود دارند
آقا ,
همه چیز از آن ثروتمندان است
اگر پول نداشته باشی ,
علم هم نمی تواند ...
و آقای معلم ,
اجازه نداد تمام حرف هایم را بزنم
و من هم ,
غمگین بر سر جای خود نشستم
امروز من پسر خوبی بودم !؟
نمی دانم
اما آقای معلم گفت :
بس است ...
ولی من هنوز هم باور ندارم که علم بهتر از ثروت می باشد
وقتی نگاهی به اطرافم می اندازم
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1379
آبی چون آسمان
سبز چون جنگل
زلال چون آب
جاری چون رود .....
امروز من پسر خوبی بودم
دست و صورتم را شستم
دندان هایم را مسواک زدم
دست پدر را بوسیدم
به مادر گفتم دوستت دارم
به آقای رفتگر سلام کردم
و زود راهی مدرسه شدم
امروز من پسر خوبی بودم
اولین چشم زیبا را که دیدم لرزیدم
و با لبخند جواب سلام تمام دوستانم را دادم
و با محبت و مهربانی با همکلاسی هایم رفتار کردم
امروز من پسر خوبی بودم
دست کوری را گرفتم و به آن طرف خیابان رساندم
زنبیل سنگین پیرزنی را تا دم منزلشان بردم
سنگ به شیشه ی خانه ها نزدم
حتی زنگ در خانه ها را برای خنده نزدم تا فرار کنم
حتی یک متلک کوچک هم به دختری نگفتم
امروز من پسر خوبی بودم
قلب من ترانه ی دوست داشتن می خواند
با شادی روی نگاه ها رقصیدم
لبخندها را از ته دل ستایش کردم
و هفت بار دور خودم چرخیدم
بعد چشم هایم را باز کردم
و به چپ و راست خود فوت کردم
تا بدی ها از من دور شود
امروز من پسر خوبی بودم
مشق هایم را نوشته بودم
درس هایم را خوانده بودم
و در زنگ ریاضی
با دل و جان پذیرفتم که دو دو تا می شود چهار تا
امروز من پسر خوبی بودم
فقط در زنگ انشا
وقتی معلم پرسید علم بهتر است یا ثروت
من گفتم :
آقا , با اجازه !؟
علم به چه دردی می خورد
وقتی که آهی در بساط نداری
اما ثروت می تواند آدم را به همه جا برساند
آقا ,
پدر من سال های سال درس خوانده است
اما هنوز به نان شب خود محتاج است
اما می شناسم کسانی را
که خر پهلوی آن ها ابوعلی سینا می باشد
اما با پولی که دارند
دنیا را در چنگ خود دارند
آقا ,
همه چیز از آن ثروتمندان است
اگر پول نداشته باشی ,
علم هم نمی تواند ...
و آقای معلم ,
اجازه نداد تمام حرف هایم را بزنم
و من هم ,
غمگین بر سر جای خود نشستم
امروز من پسر خوبی بودم !؟
نمی دانم
اما آقای معلم گفت :
بس است ...
ولی من هنوز هم باور ندارم که علم بهتر از ثروت می باشد
وقتی نگاهی به اطرافم می اندازم
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1379
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر