هزاران سال تنهایی
با " گابریل گارسیا مارکز "
چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که ,
قرون در قرون
همیشه اسیر بن بست بوده است
و هیچ منذری ,
راه نجات را
به روی او نگشوده است
سرزمینی که ,
در وسعت تاریخ
هر چند با نام و نشان
اما طاعون قحطی
سرطان فقر
قسمت سرسپردگانش
سهم عاشقانش ...
سرزمینی در حالت انفجار
در حریق اختناق
اما همیشه آتش زیر خاکستر
غرق در سکوت
بی فریاد
لب تشنه
دل شکسته
تن خسته
در زیر باران نعمت ,
قحطی زده
در هجوم خشکسال برانگیز محنت
خوابیده بر روی گنج
اما گرسنه گی
حاکم بر مردمانش
در اضطراب آپارتاید
تبعیض ,
به شکل های گوناگون
سایه گستر بر آسمانش
با قدرت زر
در دست چماق زور
در سایه ی فریب
در بی شرمی بهره کشی انسان از انسان
در اریکه ماندن طبقات
_ بالا بر پایین _
هزاران سال تنهایی
غربت
در هجوم وحشیانه ی اقوام ویرانگر
و , حتی
در اوج شهرت و افتخار
باز هم ,
رویش خنجر
سبز شدن محبس
گل دادن دار
شگفت انگیز تر از این عجایب ,
_ دادخواهی اش
در برخاستن ها
در خواستن ها
در رها شدن ها ,
اما ,
در حصار ماندن ها
از زندانی رها شدن
و در زندان دیگر به اسارت رفتن ...
در شعله هایش
در شعارهایش
خواندن آزادی
اما ,
مردن آزادی
عاشق برابری
اما ,
در بی عدالتی
در خروشیدن هایش
فریاد زدن
اما ,
در خون نشستن
در طلب کردن
اما ,
از دست دادن
در اوج گفتن از آگاهی
اما ,
غرق در جهل و ناآگاهی
شگفت انگیزتر از این عجایب
_ قصه اش
در اوج سقوط کردن
در فقر افول کردن
سرزمینی با بار هزاران سال تنهایی
در عرصه ی تاریخ
در هجوم استعمار
سر به زیر و ساکت
در وزش استثمار
همیشه آرام و تسلیم
در سایه ی استبداد
همیشه خاموش و راضی
هر چند پر فریاد
هر چند پر آتش
هر چند پر خروش ...
چه افسانه ی ناباورانه ای
هزاران سال تنهایی
خفته بر سینه ی مردمش
عاشقانش
دوستدارانش
در هجوم سکرآور بی دردی
درد داشتن
درد خلق داشتن
درد وطن داشتن
رنج دوست داشتن
رنج خنجر خوردن
رنج تنها ماندن
رنج بی همراه بودن
تنهایی ,
در میان خواب زدگان
چشم بیداری داشتن
در خیل مستان و مدهوشان
حس هشیاری داشتن
آگاه بودن ...
و , ...
می توانیم به جهان اعلام کنیم
که هیچ چیز نداریم
گر چه همه چیز داشته ایم
و افتخار کنیم که
در حیطه ی کشورهای عقب مانده
وسعت خوبی داریم
دست نیاز پیش برده
به سوی جهان پیشرفته
که هیچ چیز نداریم
در اسارت مونتاژ
در چنگ تقلید
خالی ...
عقب مانده
اما پر از ادعا
پر از هارت و پورت
و شگفت انگیزتر از این حقایق
بی همتی مان
بی حالی مان
برخوردار از افتخار بزرگ زرنگ بودن
و گرگ بودن
_ شیوه ی همیشه گی زیستن !
تفنگ های مان را
به سوی هم نشانه رفته
دشنه های مان را
در قلب هم فرو کرده
ما مردمان شادمان از نشئت جهل
خوشحال از نبود شعور
و ,
شرف ...
چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که
شکست در شکست
همیشه در میان راه مانده است
با مردمی که ,
شعار شعور می دهند
اما در زیر چتر جهل سینه می زنند
که حق شوریده شان کرده است
اما دل به نان باطل بسته اند
که ترانه ی عدالت
زمزمه ی شب های شان است
اما ,
اسیر دست زور
بازیچه ی دست زر
قربانی دست فریب
و , ...
شگفت انگیزتر از این عجایب ,
.....
.....
..........!؟
اکبر درویش . 29 اسفند ماه سال 1363
با " گابریل گارسیا مارکز "
چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که ,
قرون در قرون
همیشه اسیر بن بست بوده است
و هیچ منذری ,
راه نجات را
به روی او نگشوده است
سرزمینی که ,
در وسعت تاریخ
هر چند با نام و نشان
اما طاعون قحطی
سرطان فقر
قسمت سرسپردگانش
سهم عاشقانش ...
سرزمینی در حالت انفجار
در حریق اختناق
اما همیشه آتش زیر خاکستر
غرق در سکوت
بی فریاد
لب تشنه
دل شکسته
تن خسته
در زیر باران نعمت ,
قحطی زده
در هجوم خشکسال برانگیز محنت
خوابیده بر روی گنج
اما گرسنه گی
حاکم بر مردمانش
در اضطراب آپارتاید
تبعیض ,
به شکل های گوناگون
سایه گستر بر آسمانش
با قدرت زر
در دست چماق زور
در سایه ی فریب
در بی شرمی بهره کشی انسان از انسان
در اریکه ماندن طبقات
_ بالا بر پایین _
هزاران سال تنهایی
غربت
در هجوم وحشیانه ی اقوام ویرانگر
و , حتی
در اوج شهرت و افتخار
باز هم ,
رویش خنجر
سبز شدن محبس
گل دادن دار
شگفت انگیز تر از این عجایب ,
_ دادخواهی اش
در برخاستن ها
در خواستن ها
در رها شدن ها ,
اما ,
در حصار ماندن ها
از زندانی رها شدن
و در زندان دیگر به اسارت رفتن ...
در شعله هایش
در شعارهایش
خواندن آزادی
اما ,
مردن آزادی
عاشق برابری
اما ,
در بی عدالتی
در خروشیدن هایش
فریاد زدن
اما ,
در خون نشستن
در طلب کردن
اما ,
از دست دادن
در اوج گفتن از آگاهی
اما ,
غرق در جهل و ناآگاهی
شگفت انگیزتر از این عجایب
_ قصه اش
در اوج سقوط کردن
در فقر افول کردن
سرزمینی با بار هزاران سال تنهایی
در عرصه ی تاریخ
در هجوم استعمار
سر به زیر و ساکت
در وزش استثمار
همیشه آرام و تسلیم
در سایه ی استبداد
همیشه خاموش و راضی
هر چند پر فریاد
هر چند پر آتش
هر چند پر خروش ...
چه افسانه ی ناباورانه ای
هزاران سال تنهایی
خفته بر سینه ی مردمش
عاشقانش
دوستدارانش
در هجوم سکرآور بی دردی
درد داشتن
درد خلق داشتن
درد وطن داشتن
رنج دوست داشتن
رنج خنجر خوردن
رنج تنها ماندن
رنج بی همراه بودن
تنهایی ,
در میان خواب زدگان
چشم بیداری داشتن
در خیل مستان و مدهوشان
حس هشیاری داشتن
آگاه بودن ...
و , ...
می توانیم به جهان اعلام کنیم
که هیچ چیز نداریم
گر چه همه چیز داشته ایم
و افتخار کنیم که
در حیطه ی کشورهای عقب مانده
وسعت خوبی داریم
دست نیاز پیش برده
به سوی جهان پیشرفته
که هیچ چیز نداریم
در اسارت مونتاژ
در چنگ تقلید
خالی ...
عقب مانده
اما پر از ادعا
پر از هارت و پورت
و شگفت انگیزتر از این حقایق
بی همتی مان
بی حالی مان
برخوردار از افتخار بزرگ زرنگ بودن
و گرگ بودن
_ شیوه ی همیشه گی زیستن !
تفنگ های مان را
به سوی هم نشانه رفته
دشنه های مان را
در قلب هم فرو کرده
ما مردمان شادمان از نشئت جهل
خوشحال از نبود شعور
و ,
شرف ...
چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که
شکست در شکست
همیشه در میان راه مانده است
با مردمی که ,
شعار شعور می دهند
اما در زیر چتر جهل سینه می زنند
که حق شوریده شان کرده است
اما دل به نان باطل بسته اند
که ترانه ی عدالت
زمزمه ی شب های شان است
اما ,
اسیر دست زور
بازیچه ی دست زر
قربانی دست فریب
و , ...
شگفت انگیزتر از این عجایب ,
.....
.....
..........!؟
اکبر درویش . 29 اسفند ماه سال 1363
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر