من پیامبر نیستم
تا یاد گیرم موعظه کردن را
و ندا دهم خلق را
مردمی که دیرگاهی ست
از موعظه شدن ,
به تنگ آمده اند
مردمی که
تشنه ی شنیده شدن هستند
من پیامبر نیستم
نه ابراهیم هستم
که آتش بر من گلستان شود
و نه لوط هستم
که مردم خود را تنها گذارم
و به فکر نجات خود و خانواده ام باشم
من پیامبر نیستم
نه یوسف هستم
که برادرها
مرا به چاه اندازند
تا روزی ,
والی مصر شوم
نه موسی هستم
که معجزه کنم
و عصای من مار شود
و نه عیسی ,
که منتظر باشم
تا روزی یهودا ,
مرا تسلیم کند
تا بر صلیب قرار گیرم
و نه ...
من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
همه تشنه ی گفتن
و این درد شنیده شدن ,
سر تا پای وجود مرا به آتش کشیده است
من پیامبر نیستم
پیامبرها کی درد مرا می دانند
پیامبرها ,
تنها موعظه می کنند
و می گویند :
خدا شنونده ای داناست
اما خدای من ,
سال های سال است
که گوش هایش را از موم پر کرده است
و دیگر نمی شنود
من پیامبر نیستم
و خدای من ,
سال هاست نمی شنود که خلق ,
فریادشان از ظلم و ستم
گوش آسمان را کر کرده است
که شیون های شان
که زاری های شان
همه بدون پاسخ
بین زمین و زمان معلق مانده است
من پیامبر نیستم
و این سیلی نقد ,
گونه هایم را خونی کرده است
و آن حلوای نسیه ,
دیر گاهی ست دهان مرا شیرین نمی سازد
من این روزهای تلخ را می بینم
و وعده های همه دور ,
نمی تواند دل مرا به فریبی شادمان سازد
من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
قربانی جور
اسیر دست ستم
پایمال شده ی فریب
و بازیچه ی قدرت
و همه تشنه ی فریاد کشیدن
و این درد شنیده شدن ,
سرتاپای وجود مرا می سوزاند
و می سوزم
با همه ی رویاهایم
با رویای جهانی ,
که خالی از ظلم و ستم باشد
با آرزوی دنیایی ,
که مشعل آزادی
شب هایش را روشن سازد
با رویای روزهایی
که عشق و دوست داشتن ,
حرارت خورشیدش باشد
من پیامبر نیستم .....
اکبر درویش . اسفند سال 1382
تا یاد گیرم موعظه کردن را
و ندا دهم خلق را
مردمی که دیرگاهی ست
از موعظه شدن ,
به تنگ آمده اند
مردمی که
تشنه ی شنیده شدن هستند
من پیامبر نیستم
نه ابراهیم هستم
که آتش بر من گلستان شود
و نه لوط هستم
که مردم خود را تنها گذارم
و به فکر نجات خود و خانواده ام باشم
من پیامبر نیستم
نه یوسف هستم
که برادرها
مرا به چاه اندازند
تا روزی ,
والی مصر شوم
نه موسی هستم
که معجزه کنم
و عصای من مار شود
و نه عیسی ,
که منتظر باشم
تا روزی یهودا ,
مرا تسلیم کند
تا بر صلیب قرار گیرم
و نه ...
من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
همه تشنه ی گفتن
و این درد شنیده شدن ,
سر تا پای وجود مرا به آتش کشیده است
من پیامبر نیستم
پیامبرها کی درد مرا می دانند
پیامبرها ,
تنها موعظه می کنند
و می گویند :
خدا شنونده ای داناست
اما خدای من ,
سال های سال است
که گوش هایش را از موم پر کرده است
و دیگر نمی شنود
من پیامبر نیستم
و خدای من ,
سال هاست نمی شنود که خلق ,
فریادشان از ظلم و ستم
گوش آسمان را کر کرده است
که شیون های شان
که زاری های شان
همه بدون پاسخ
بین زمین و زمان معلق مانده است
من پیامبر نیستم
و این سیلی نقد ,
گونه هایم را خونی کرده است
و آن حلوای نسیه ,
دیر گاهی ست دهان مرا شیرین نمی سازد
من این روزهای تلخ را می بینم
و وعده های همه دور ,
نمی تواند دل مرا به فریبی شادمان سازد
من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
قربانی جور
اسیر دست ستم
پایمال شده ی فریب
و بازیچه ی قدرت
و همه تشنه ی فریاد کشیدن
و این درد شنیده شدن ,
سرتاپای وجود مرا می سوزاند
و می سوزم
با همه ی رویاهایم
با رویای جهانی ,
که خالی از ظلم و ستم باشد
با آرزوی دنیایی ,
که مشعل آزادی
شب هایش را روشن سازد
با رویای روزهایی
که عشق و دوست داشتن ,
حرارت خورشیدش باشد
من پیامبر نیستم .....
اکبر درویش . اسفند سال 1382
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر