بحران , ...
در خطه ی بی انتهای قاف من
اوج می گیرد
فرو می ریزد
در تجسم جنگی نابرابر
بگذار آتش زبانه بکشد
با این آتش
جهان را روشن خواهم کرد
و دل ها را گرم خواهم نمود
آه ,
ای کوه های بی رحم قفقاز
سیاه ,
چون تاریکی دهشتناکی
که بر روح انسان چیره می شوید
سرد ,
چون انجماد فصل های یخ بندان
بر تارک عبث وار جهان
که طلوع در آغوش تان ,
همچون غروب درد ,
پراز دل تنگی
پر از غربت است
اکنون بر من
در این برزخ بی پایان
شهادت دهید
آه ,
ای زنجیرهایی که دست و پای مرا ,
به این بودن گره زده اید
به من نگاه کنید
و بر من شهادت دهید
آنک ,
که این عفاب پر کین
قلب مرا ,
بی رحمانه نشانه رفته است
من ,
هر شب
از قلب خالی می شوم
قلب عاشق من ,
در تمام طول روز
طعمه ی زخم زدن های پی در پی این عقاب خونخوار
که بر من گمارده اند ,
می شود
اما هر صبح
دوباره جان می گیرم
دوباره قلب من احیا می شود
دوباره ایستاده ام
راسخ
استوار
با قلبی سرشار از عشق
پیشکش به لاشخورانی که
دشمن قلب من هستند
دشمن روشنایی هستند
مرا به زنجیر کشیده اند
در این کوه های سر به فلک کشیده ی متروک
که هیچ صدایی نیست
که هیچ همصدایی نیست
تبار خانوادگی مرا ,
حتی انگار ,
" هرکول " نیز به فراموشی سپرده است
و هر شب " زئوس "
مست از جام باده
به پایان این عشق می اندیشد
به مرگ روشنایی
به مرگ دوست داشتن ...
بگذار این بحران ,
هر روز ,
فراگیرتر شود
من آتش را از دست خدایان ربوده ام
و به انسان بخشیده ام
تا چشم ها را بینایی بخشم
تا ذهن ها را هشیاری بخشم
تا قلب ها را به عشق روشن کنم
حتی اگر من_ پرومته ,
تا ابدیت
اسارت در زنجیر را
در این کوه های سیاه ,
تجربه کنم .
اکبر درویش . 27 آبان ماه سال 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر