۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

سمفونی بلوغ


انگار
گلویی در میان خفه گی
جستجو می کرد
واژه ای را
که سال های سال
در اعماق حافظه اش
پنهان شده بود
و نی لبک چوبی
نمی نواخت
وقتی که سازهای بادی
به اوج می رسیدند

برخیز
چراغ را
روشن کن
از عمق ضمیر من
تا کتابت سایه ها
هنوز
هزاران هزار ستاره آویزان است

چراغ را
روشن کن
راه ,
خواهم رفت
و روی ستاره ها
خواهم رقصید
تا تلاوت کنم
واژه ها را
وقتی که سکوت خاموش می شود
و فصل گفتن
لال شدن را
به گورها می سپارد

روشن شدن
دور نیست
روشن شدگی را
من خواب دیده ام
و شب های بی شماری را
در خطه ی ماه
راه رفته ام
و روی ستاره ها
من هزاران شقایق پرتاب کرده ام
تا توانسته ام
واژه ها را
به میهمانی شعرها ببرم

سرود خواهم شد
بر لبان شاپرک ها
شب تاب خواهم شد
در سیاهی جاده ها
و اوج خواهم گرفت
از سینه ها
تا آن سوی کینه ها
از شب
تا فراسوی صبح
و خواندنی می شوم
در کتاب دردها و رنج ها
آبدیده می شوم
آواز می شوم

مردم مرا سرود خواهند خواند
مردم مرا شعر خواهند خواند
من از تعادل بین سکوت و صدا
در انفجار کلام
به تکامل رسیده ام
بی نطفه گی را
باور ندارم
و به دست هر کس
شاخه ای گل سرخ خواهم داد
آن روز ,
که دست در دست هم
به دور میدان ها می رقصیم
و با هم می خوانیم
که مردمی یک صدا ,
جهان را تغییر خواهند داد

چراغ را
روشن کن
اگر هر دست یک چراغ بیفروزد
خواهی دید
که تاریکی ,
به نسیان خواهد خزید
و آن آخرین افشنگ
دشوارترین شب آترا را
به صبح سفر خواهد کشید

چراغ را
روشن کن
اگر هر لب
یک واژه تلاوت کند
خواهی دید
که صدای ما ,
در تمام جهان خواهد پیچید
و این کتاب ناتمام
ورق خواهد خورد
و تمام شدن را
نو شدن را
در فصل آب و تشنگی تجربه خواهد کرد

چراغ را
روشن کن
ستاره ها روشن می شوند
وقتی ما ,
بر سر سفره ی گسترده ی ماه ,
به میزان برکت می دهیم
و رهایی را ,
تا فصل بلوغ
همسفر می شویم

چراغ را
روشن کن
من به بلوغ رسیده ام
سلام
سلام
سلام
ای لحظه های آبی بلوغ
از خلسه ی جهالت
تا بی کرانه ی آگاهی ...

اکبر درویش . 20 آبان ماه سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر