وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه
روزهای بد ...
اول :
روزهای خوب
چه زود
می گذرد
اما
روزهای تلخ
انگار
تا ابدیت
ادامه دارد ...
دوم :
حرف هایی را
که برای نگفتن دارم
نمی دانم
در صندوق خانه ی قلبم
پنهان سازم
یا در گورستانی سیاه
به خاک بسپارم !؟
سوم :
تو تمام تمام تمام ناتمام ناتمام تمام مرا
به افول کشانده ای
شرمت باد !!
افسوس و دریغ
روزهایی را
که ناتمام من
در کنار دوست داشتن ناتمام تو
به تمام شدن می اندیشید !
چهارم :
حرفی بزن
که صدای تو بهترین صدای این جاست
چیزی بگو
گوش های من
شنیدن تو را عبادت می کنند
چیزی بگو
اما
از جدایی حرفی نزن
که مرگ
در پشت در ایستاده
دق الباب می کند !
افسوس
که صدای تو هم
فراموش کرده است مرا
پنجم :
عزادار پسر کوچکی هستم
که سال های سال
زندگی کرد
اما ,
هیچ گاه بزرگ نشد
تا روزی که
خود را
در شعرها دفن کرد
عزادار پسر کوچکی هستم
که از بخت بد
" من " بود !!
ی چیزی مثلا بداهه
اکبر درویش . پاییز سال 1393
صادقانه
اول :
تو را که می بینم
مانند آدم های دست و پا چلفتی
گیج می زنم
هول می شوم
یا زمین می خورم
یا دستم لای در می رود ...
دوم :
مانند پسر بچه های چهارده ساله
هنوز وقتی می خواهم بگویم :
" دوستت دارم "
زبانم به لکنت می افتد !
سوم :
سرم را پایین می اندازم
و با انگشتانم ور می روم
من هنوز هم
در گفتن " دوستت دارم "
عاجز هستم !!
چهارم :
لال مونی گرفته ام
دندان هایم قفل شده اند
هی به هم می خورند
دهانم بسته شده
بوی خاک گرفته
هر چه می خواهم بگویم :
" دوستت دارم "
نمی توانم !!
پنجم :
مانند پسران چهارده ساله شده ام
هر وقت به تو فکر می کنم
عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند !1
ششم :
به پت پت افتاده ام
دست و پایم را
گم کرده ام
گونه هایم سرخ شده است
با این همه دست پاچه گی
چگونه می توانم به تو بگویم :
" دوستت دارم " !؟
اکبر درویش . پاییز سال 1393
تو را که می بینم
مانند آدم های دست و پا چلفتی
گیج می زنم
هول می شوم
یا زمین می خورم
یا دستم لای در می رود ...
دوم :
مانند پسر بچه های چهارده ساله
هنوز وقتی می خواهم بگویم :
" دوستت دارم "
زبانم به لکنت می افتد !
سوم :
سرم را پایین می اندازم
و با انگشتانم ور می روم
من هنوز هم
در گفتن " دوستت دارم "
عاجز هستم !!
چهارم :
لال مونی گرفته ام
دندان هایم قفل شده اند
هی به هم می خورند
دهانم بسته شده
بوی خاک گرفته
هر چه می خواهم بگویم :
" دوستت دارم "
نمی توانم !!
پنجم :
مانند پسران چهارده ساله شده ام
هر وقت به تو فکر می کنم
عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند !1
ششم :
به پت پت افتاده ام
دست و پایم را
گم کرده ام
گونه هایم سرخ شده است
با این همه دست پاچه گی
چگونه می توانم به تو بگویم :
" دوستت دارم " !؟
اکبر درویش . پاییز سال 1393
پرومته در زنجیر
بحران , ...
در خطه ی بی انتهای قاف من
اوج می گیرد
فرو می ریزد
در تجسم جنگی نابرابر
بگذار آتش زبانه بکشد
با این آتش
جهان را روشن خواهم کرد
و دل ها را گرم خواهم نمود
آه ,
ای کوه های بی رحم قفقاز
سیاه ,
چون تاریکی دهشتناکی
که بر روح انسان چیره می شوید
سرد ,
چون انجماد فصل های یخ بندان
بر تارک عبث وار جهان
که طلوع در آغوش تان ,
همچون غروب درد ,
پراز دل تنگی
پر از غربت است
اکنون بر من
در این برزخ بی پایان
شهادت دهید
آه ,
ای زنجیرهایی که دست و پای مرا ,
به این بودن گره زده اید
به من نگاه کنید
و بر من شهادت دهید
آنک ,
که این عفاب پر کین
قلب مرا ,
بی رحمانه نشانه رفته است
من ,
هر شب
از قلب خالی می شوم
قلب عاشق من ,
در تمام طول روز
طعمه ی زخم زدن های پی در پی این عقاب خونخوار
که بر من گمارده اند ,
می شود
اما هر صبح
دوباره جان می گیرم
دوباره قلب من احیا می شود
دوباره ایستاده ام
راسخ
استوار
با قلبی سرشار از عشق
پیشکش به لاشخورانی که
دشمن قلب من هستند
دشمن روشنایی هستند
مرا به زنجیر کشیده اند
در این کوه های سر به فلک کشیده ی متروک
که هیچ صدایی نیست
که هیچ همصدایی نیست
تبار خانوادگی مرا ,
حتی انگار ,
" هرکول " نیز به فراموشی سپرده است
و هر شب " زئوس "
مست از جام باده
به پایان این عشق می اندیشد
به مرگ روشنایی
به مرگ دوست داشتن ...
بگذار این بحران ,
هر روز ,
فراگیرتر شود
من آتش را از دست خدایان ربوده ام
و به انسان بخشیده ام
تا چشم ها را بینایی بخشم
تا ذهن ها را هشیاری بخشم
تا قلب ها را به عشق روشن کنم
حتی اگر من_ پرومته ,
تا ابدیت
اسارت در زنجیر را
در این کوه های سیاه ,
تجربه کنم .
اکبر درویش . 27 آبان ماه سال 1393
تو را فتح خواهم کرد
تو را ,
فتح خواهم کرد
این را
شعرهای من بشارت داده اند
با تک تک واژه های شان
وقتی عشق را
در کوچه پس کوچه های این شهر
در ترانه ها جار می زنند
تو را ,
فتح خواهم کرد
با تمام امید آمده ام
در شیپورها بدمید
بگویید دروازه ها را بگشایند
لحظه ی پیروزی در راه است
تو را ,
فتح خواهم کرد
شکست ,
در قاموس من هیچ معنایی ندارد
این سردار عاشق
اکنون تمام توان خود را ,
در راه این نبرد گذاشته است
از پای نخواهم افتاد
و تا صدای طبل پیروزی برنخیزد
یک دم آرام نخواهم نشست
روزها ,
فرخنده باد
و قلب ها ,
متبرک باد
جاه و جلال عاشقی
گسترده باد
اکنون که شیپورها ,
سرود پیروزی را می نوازند
اکنون
چون سرداری فاتح
در برابر تو زانو خواهم زد
تا کلید شهر قلبت را ,
به دست من بسپاری
تا آغوش خود را
کاخ فرمانروایی من قرار دهی
تا برای همیشه
به تو اقتدا کنم .
اکبر درویش . 28 آبان ماه سال 1393
فتح خواهم کرد
این را
شعرهای من بشارت داده اند
با تک تک واژه های شان
وقتی عشق را
در کوچه پس کوچه های این شهر
در ترانه ها جار می زنند
تو را ,
فتح خواهم کرد
با تمام امید آمده ام
در شیپورها بدمید
بگویید دروازه ها را بگشایند
لحظه ی پیروزی در راه است
تو را ,
فتح خواهم کرد
شکست ,
در قاموس من هیچ معنایی ندارد
این سردار عاشق
اکنون تمام توان خود را ,
در راه این نبرد گذاشته است
از پای نخواهم افتاد
و تا صدای طبل پیروزی برنخیزد
یک دم آرام نخواهم نشست
روزها ,
فرخنده باد
و قلب ها ,
متبرک باد
جاه و جلال عاشقی
گسترده باد
اکنون که شیپورها ,
سرود پیروزی را می نوازند
اکنون
چون سرداری فاتح
در برابر تو زانو خواهم زد
تا کلید شهر قلبت را ,
به دست من بسپاری
تا آغوش خود را
کاخ فرمانروایی من قرار دهی
تا برای همیشه
به تو اقتدا کنم .
اکبر درویش . 28 آبان ماه سال 1393
۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه
۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
" د " مانند " دزد "
صدای در آمد
گفتیم پدر
در پشت در است
با چشم های خواب آلود
در را باز کردیم
دستی به چشمان مان کشیدیم
اما دیدیم
دزد آمده است
خود را به شکل پدر درآورده بود
چه عاشقانه
خود را در آغوش پدر انداختیم
نه
خود را در آغوش دزد انداختیم
دزد ,
همه ی دار و ندار ما را برد
و کتک مفصلی هم خوردیم
و حالا ,
پدر ...
نه ...
دزد خانه ی ما را هم گرفته است
و ما آواره
و ما دربدر
و ما دلتنگ ....
" د "
از روی این درس امشب سه بار بنویسید
اکبر درویش . 24 آبان ماه سال 1393
گفتیم پدر
در پشت در است
با چشم های خواب آلود
در را باز کردیم
دستی به چشمان مان کشیدیم
اما دیدیم
دزد آمده است
خود را به شکل پدر درآورده بود
چه عاشقانه
خود را در آغوش پدر انداختیم
نه
خود را در آغوش دزد انداختیم
دزد ,
همه ی دار و ندار ما را برد
و کتک مفصلی هم خوردیم
و حالا ,
پدر ...
نه ...
دزد خانه ی ما را هم گرفته است
و ما آواره
و ما دربدر
و ما دلتنگ ....
" د "
از روی این درس امشب سه بار بنویسید
اکبر درویش . 24 آبان ماه سال 1393
همگویی با " فروغ "
دیدی
چگونه
به آن کسی که
می رفت
آن سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست
داده شد
و به مرد
گفتند
که او ,
زنده نیست
که او ,
هیچگاه
زنده نبوده است !
اکبر درویش . 24 آبان ماه سال 1393
دورم
اما
آن چنان به تو نزدیکم
که انگار
در این فصول طاعونی
کنار هم نشسته ایم
نگاه در نگاه هم
با هم می خوانیم :
" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "
اکبر درویش . 23 آبان ماه سال 1393
هم گویی با جاودانه " فروغ فرخ زاد "
چگونه
به آن کسی که
می رفت
آن سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست
داده شد
و به مرد
گفتند
که او ,
زنده نیست
که او ,
هیچگاه
زنده نبوده است !
اکبر درویش . 24 آبان ماه سال 1393
دورم
اما
آن چنان به تو نزدیکم
که انگار
در این فصول طاعونی
کنار هم نشسته ایم
نگاه در نگاه هم
با هم می خوانیم :
" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "
اکبر درویش . 23 آبان ماه سال 1393
هم گویی با جاودانه " فروغ فرخ زاد "
شعر !؟
شعر
قاتل من است
واژه هایش را
چون خنجر
در قلب من
فرو می کند
شعر
دشمن من است
مرا شکنجه می کند
آزار می دهد
تا اعتراف کنم
شعر
بود و نبود مرا
به آتش کشیده است
و افسوس
که تسلیم این دشمن جانی هستم
و هیچ راه خلاصی نیست !
اکبر درویش . 19 آبان ماه سال 1393
شعر
ای دشمن جان من
دریغا
که عاشقانه
دوستت می دارم !!
اکبر درویش . 23 آبان ماه سال 1393
قاتل من است
واژه هایش را
چون خنجر
در قلب من
فرو می کند
شعر
دشمن من است
مرا شکنجه می کند
آزار می دهد
تا اعتراف کنم
شعر
بود و نبود مرا
به آتش کشیده است
و افسوس
که تسلیم این دشمن جانی هستم
و هیچ راه خلاصی نیست !
اکبر درویش . 19 آبان ماه سال 1393
شعر
ای دشمن جان من
دریغا
که عاشقانه
دوستت می دارم !!
اکبر درویش . 23 آبان ماه سال 1393
سمفونی بلوغ
انگار
گلویی در میان خفه گی
جستجو می کرد
واژه ای را
که سال های سال
در اعماق حافظه اش
پنهان شده بود
و نی لبک چوبی
نمی نواخت
وقتی که سازهای بادی
به اوج می رسیدند
برخیز
چراغ را
روشن کن
از عمق ضمیر من
تا کتابت سایه ها
هنوز
هزاران هزار ستاره آویزان است
چراغ را
روشن کن
راه ,
خواهم رفت
و روی ستاره ها
خواهم رقصید
تا تلاوت کنم
واژه ها را
وقتی که سکوت خاموش می شود
و فصل گفتن
لال شدن را
به گورها می سپارد
روشن شدن
دور نیست
روشن شدگی را
من خواب دیده ام
و شب های بی شماری را
در خطه ی ماه
راه رفته ام
و روی ستاره ها
من هزاران شقایق پرتاب کرده ام
تا توانسته ام
واژه ها را
به میهمانی شعرها ببرم
سرود خواهم شد
بر لبان شاپرک ها
شب تاب خواهم شد
در سیاهی جاده ها
و اوج خواهم گرفت
از سینه ها
تا آن سوی کینه ها
از شب
تا فراسوی صبح
و خواندنی می شوم
در کتاب دردها و رنج ها
آبدیده می شوم
آواز می شوم
مردم مرا سرود خواهند خواند
مردم مرا شعر خواهند خواند
من از تعادل بین سکوت و صدا
در انفجار کلام
به تکامل رسیده ام
بی نطفه گی را
باور ندارم
و به دست هر کس
شاخه ای گل سرخ خواهم داد
آن روز ,
که دست در دست هم
به دور میدان ها می رقصیم
و با هم می خوانیم
که مردمی یک صدا ,
جهان را تغییر خواهند داد
چراغ را
روشن کن
اگر هر دست یک چراغ بیفروزد
خواهی دید
که تاریکی ,
به نسیان خواهد خزید
و آن آخرین افشنگ
دشوارترین شب آترا را
به صبح سفر خواهد کشید
چراغ را
روشن کن
اگر هر لب
یک واژه تلاوت کند
خواهی دید
که صدای ما ,
در تمام جهان خواهد پیچید
و این کتاب ناتمام
ورق خواهد خورد
و تمام شدن را
نو شدن را
در فصل آب و تشنگی تجربه خواهد کرد
چراغ را
روشن کن
ستاره ها روشن می شوند
وقتی ما ,
بر سر سفره ی گسترده ی ماه ,
به میزان برکت می دهیم
و رهایی را ,
تا فصل بلوغ
همسفر می شویم
چراغ را
روشن کن
من به بلوغ رسیده ام
سلام
سلام
سلام
ای لحظه های آبی بلوغ
از خلسه ی جهالت
تا بی کرانه ی آگاهی ...
اکبر درویش . 20 آبان ماه سال 1393
۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه
سر من دارد ...
سر من دارد
انفجارهای مهیب را
تجربه می کند
جنگی که از همیشه ی تاریخ
شمال و جنوب را درگیر کرده است
و به فرسایش توان انسان انجامیده است
اکنون در زیر علم پوچ ایسمی
بزرگ و بزرگ تر می شود
انسان کوچک می شود
یا خدا بزرگ ؟
نمی دانم !
اما می توان بیرق ها را بالا برد
و شمایل خدا را
آویزان کرد
تا این فرسایش را به نهایت رساند
تا پیروزی شمشیر بر خون
خدا کوچک می شود
یا انسان بزرگ ؟
نمی دانم !
اما می توان پوتین ها را بر پا کرد
از نیروها سان دید
و فرمان کشتار را صادر کرد
در هر کجا
در هر جا
می توان فرمان شلیک داد
تا سحرگاهان را
به رگبار بست
سر من دارد
ارتعاشات درگیری افکار را
چون سیمفونی تقاص
رهبری می کند
نابرابری را
ایده ئولوژی تازه ی زیستن بدانیم
و در میدان های آزادی
به میله های سیاه قطور زندان ها چنگ بیندازیم
ارابه ها آماده اند
در سرزمین ها بتازانیم
و فقر را در تمام کشتزارها نشا کنیم
باران خواهد بارید
ابر به ابر
ناودان به ناودان
و گرسنه گی سبز خواهد شد
اکنون که در افلاک ها
با شکوه و جلال
به تقسیم بندی طبقات هورا می کشند
مرگ و گرسنه گی
از آن ضعفا باد
که اغنیا آرام آرمیده اند
سر من دارد
هنوز با چرتکه های قدیمی
حساب های دو دو تا چهار تا را ورانداز می کند
تفریق ها را
حاصل ضرب ها را
تقسیم ها را
و همچنین جمع های بی حاصلی را
که سال های سال
جمع شدند
اما
کم شدند
و نگاه می کند
که خود
در این بازی بی رحمانه
در کجای این شطرنج ایستاده است !؟
اکبر درویش . آغاز صبح 18 آبان ماه سال 1393
انفجارهای مهیب را
تجربه می کند
جنگی که از همیشه ی تاریخ
شمال و جنوب را درگیر کرده است
و به فرسایش توان انسان انجامیده است
اکنون در زیر علم پوچ ایسمی
بزرگ و بزرگ تر می شود
انسان کوچک می شود
یا خدا بزرگ ؟
نمی دانم !
اما می توان بیرق ها را بالا برد
و شمایل خدا را
آویزان کرد
تا این فرسایش را به نهایت رساند
تا پیروزی شمشیر بر خون
خدا کوچک می شود
یا انسان بزرگ ؟
نمی دانم !
اما می توان پوتین ها را بر پا کرد
از نیروها سان دید
و فرمان کشتار را صادر کرد
در هر کجا
در هر جا
می توان فرمان شلیک داد
تا سحرگاهان را
به رگبار بست
سر من دارد
ارتعاشات درگیری افکار را
چون سیمفونی تقاص
رهبری می کند
نابرابری را
ایده ئولوژی تازه ی زیستن بدانیم
و در میدان های آزادی
به میله های سیاه قطور زندان ها چنگ بیندازیم
ارابه ها آماده اند
در سرزمین ها بتازانیم
و فقر را در تمام کشتزارها نشا کنیم
باران خواهد بارید
ابر به ابر
ناودان به ناودان
و گرسنه گی سبز خواهد شد
اکنون که در افلاک ها
با شکوه و جلال
به تقسیم بندی طبقات هورا می کشند
مرگ و گرسنه گی
از آن ضعفا باد
که اغنیا آرام آرمیده اند
سر من دارد
هنوز با چرتکه های قدیمی
حساب های دو دو تا چهار تا را ورانداز می کند
تفریق ها را
حاصل ضرب ها را
تقسیم ها را
و همچنین جمع های بی حاصلی را
که سال های سال
جمع شدند
اما
کم شدند
و نگاه می کند
که خود
در این بازی بی رحمانه
در کجای این شطرنج ایستاده است !؟
اکبر درویش . آغاز صبح 18 آبان ماه سال 1393
خاک در آسیاب ما
اول :
باورهای ما
آن زمان
به افول رسیدند
که یاورهای ما
دروغ گفتن را
راست پنداشتند !
دوم :
میراث مکتوب باور مرا ,
فتنه ی تو
به آتش کشید
و مانده ام من
با این بقایای مانده از سوختن
در اندیشه ی اثبات خود
که کی بودم
چه بر سرم آمد
و چه شده ام !!
سوم :
به ما
خیانت شد
و ما ,
یاد گرفتیم
تا خائن شویم
و خنجر از پشت زدن
در باور ما
ثبت شد
اکنون
هر روز
در فکر خیانتی تازه
صبح ها را سلام می گوئیم !!
چهارم :
خاک
در آسیاب ما
ریخته شده است
باور می کنی ؟
این گونه است
که چرخ ها نمی چرخد
و ما
طوفان می کاریم
و باد
درو می کنیم !
اکبر درویش . آبان ماه سال 1393
باورهای ما
آن زمان
به افول رسیدند
که یاورهای ما
دروغ گفتن را
راست پنداشتند !
دوم :
میراث مکتوب باور مرا ,
فتنه ی تو
به آتش کشید
و مانده ام من
با این بقایای مانده از سوختن
در اندیشه ی اثبات خود
که کی بودم
چه بر سرم آمد
و چه شده ام !!
سوم :
به ما
خیانت شد
و ما ,
یاد گرفتیم
تا خائن شویم
و خنجر از پشت زدن
در باور ما
ثبت شد
اکنون
هر روز
در فکر خیانتی تازه
صبح ها را سلام می گوئیم !!
چهارم :
خاک
در آسیاب ما
ریخته شده است
باور می کنی ؟
این گونه است
که چرخ ها نمی چرخد
و ما
طوفان می کاریم
و باد
درو می کنیم !
اکبر درویش . آبان ماه سال 1393
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه
سلام به آزادی
یک شب
با شکم سیر
خواب دیدم
آزادی را
اما
در بیداری
به آزادی نرسیدم
شب دیگر
گرسنه خوابیدم
تا خواب آزادی را ببینم
و دیدم
اما باز
در بیداری
آزادی
دور از حریم من بود
مانده ام امشب
سیر بخوابم
یا گرسنه
نمی دانم
مهم نیست
اما می دانم
با عشق
هر چه را که دارم می دهم
فقط می خواهم
وقتی بیدار شدم
با لبخندی زیبا
به آزادی
سلام بگویم .
اکبر درویش . 9 آبان ماه سال 1393
با شکم سیر
خواب دیدم
آزادی را
اما
در بیداری
به آزادی نرسیدم
شب دیگر
گرسنه خوابیدم
تا خواب آزادی را ببینم
و دیدم
اما باز
در بیداری
آزادی
دور از حریم من بود
مانده ام امشب
سیر بخوابم
یا گرسنه
نمی دانم
مهم نیست
اما می دانم
با عشق
هر چه را که دارم می دهم
فقط می خواهم
وقتی بیدار شدم
با لبخندی زیبا
به آزادی
سلام بگویم .
اکبر درویش . 9 آبان ماه سال 1393
شهر بی شاعر
می گفت افلاطون
مدینه ی فاضله
جایی برای شاعران نخواهد داشت
افسوس که نمی دانست
شهر بی شاعر ,
مانند شب بی ماه است
تاریک و قیرگون
بی هیچ روزنه ای به سوی صبح
و دریغا چه می دانست
که تمام جنگ های عالم
یا از فلسفه ی فیلسوفان
نشئت گرفته است
و یا در پی شریعت پیامبران !!
پیامبران ,
از وحدت انسان ها سخن گفتند
از برابری
از برادری
اما در پس هر دین
فرقه ها روئیدند
و دشمنی ها سبز شدند
و چه بسیار
که قربانی جنگ بین ادیان شدند
و فیلسوفان
از جهان برتر امید دادند
از آزادی
از اصالت
اما به دنائت و پستی رسیدیم
و جنگ های پی در پی
با هزاران قربانی بیگناه
و هیچ کس باور نکرد که شاعران
امید دهنده ی طلوعی تازه هستند
در جهانی که
جز آزادی و برابری نیست .
اکبر درویش . 7 آبان ماه سال 1393
مدینه ی فاضله
جایی برای شاعران نخواهد داشت
افسوس که نمی دانست
شهر بی شاعر ,
مانند شب بی ماه است
تاریک و قیرگون
بی هیچ روزنه ای به سوی صبح
و دریغا چه می دانست
که تمام جنگ های عالم
یا از فلسفه ی فیلسوفان
نشئت گرفته است
و یا در پی شریعت پیامبران !!
پیامبران ,
از وحدت انسان ها سخن گفتند
از برابری
از برادری
اما در پس هر دین
فرقه ها روئیدند
و دشمنی ها سبز شدند
و چه بسیار
که قربانی جنگ بین ادیان شدند
و فیلسوفان
از جهان برتر امید دادند
از آزادی
از اصالت
اما به دنائت و پستی رسیدیم
و جنگ های پی در پی
با هزاران قربانی بیگناه
و هیچ کس باور نکرد که شاعران
امید دهنده ی طلوعی تازه هستند
در جهانی که
جز آزادی و برابری نیست .
اکبر درویش . 7 آبان ماه سال 1393
۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)