۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

انگشت نما

دل من آسه و پاسه
دلش از سنگ الماسه
خدایا این چه عشقی بود
گذاشتی تو تو این کاسه
منو انگشت نما کردی
منو رسوای عام کردی
خاطرخواهی چه دردی بود
که تو بر من تمام کردی

شدم من سنگ روی یخ
پیش اون چشمای زیبا
مرا حتی ندید و رفت
دو صد لعنت به این دنیا
با اون چشمای مغرورش
از روی عشق من ردشد
ندید حتی یه لحظه که
ز عشقش چشم من تر شد

دلم بد جوری جا مونده
توی این عشق وامونده
پدر سوخته نمی بینه
که از خودش جدا مونده
منو انگشت نما کردی
منو رسوای عام کردی
خاطرخواهی چه دردی بود
که تو بر من تمام کردی

9 فروردسن سال 1393
اکبر درویش

ما می مانیم

پهلوان ها
همه
رفتند
اما ,
من و تو مانده ایم

قهرمان ها
همه
مردند
اما ,
من و تو زنده ایم

ما زنده ایم
ما می مانیم

اکبر درویش . نوروز سال 1393

دو روایت

دو روایت :

1

می نوش و مستی کن
دل باده پرستی کن
برخیز و تو مستانه
فریاد ز هستی کن

2

می نوش و مستی کن
دل باده پرستی کن
یک شب تو مستانه
ترک همه هستی کن

اکبر درویش . نوروز سال 1393


کافرتر از من کیست ؟

کافر تر از من ,
کیست
که قبله را 
رها کرد
و رو به چشم های تو ,
نماز گزارد !؟

کافر تر از من ,
نیست
که کعبه ی تن تو را
طواف کرده ام
که بر ضریح دست های تو ,
پیشانی مالیده ام
که بوسه های خواهش را
بر لبان تو نشانده ام
که در برابر تو ,
به خاک افتاده ام

کافر تر از من ,
نیست
من تو را خدا خوانده ام
و آغوش امن تو را ,
بهشت ...

اکنون ,
در کنار تو ,
باور می کنم
دوزخ ,
دروغ وحشتناکی بیش نیست !!

کافر تر از من ,
کیست ؟
کافر تر از من ,
نیست !

اکبر درویش . 9 فروردین سال 1393


کاش ناگفته های مرا می شنیدی

گفتنی ,
بسیار بود
و ناگفتنی ...!؟

کاش 
ناگفته های مرا
شنیده بودی
تا آسان تر
باور می کردی
گفتنی های مرا

دریغا
که تو گوش هایت را
بسته بودی
و تکرار می کردی
حرف هایی را
که نه حرف من بود
و نه می توانست
در این جاده های همه بن بست
نشانی از راه باشد

کاش
ناگفته های مرا
گوش می کردی

اکبر درویش . 7 فروردین سال 1393


۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

کو گوشی شنوا !؟

مرا ,
موعظه
نکن
مرا ,
گوش کن ...

دریغا
کو
گوشی شنوا !!؟

اکبر درویش . اسفند سال 1392


من پیامبر نیستم

من پیامبر نیستم
تا یاد گیرم موعظه کردن را
و ندا دهم خلق را
مردمی که دیرگاهی ست
از موعظه شدن ,
به تنگ آمده اند
مردمی که
تشنه ی شنیده شدن هستند

من پیامبر نیستم
نه ابراهیم هستم
که آتش بر من گلستان شود
و نه لوط هستم
که مردم خود را تنها گذارم
و به فکر نجات خود و خانواده ام باشم

من پیامبر نیستم
نه یوسف هستم
که برادرها
مرا به چاه اندازند
تا روزی ,
والی مصر شوم
نه موسی هستم
که معجزه کنم
و عصای من مار شود
و نه عیسی ,
که منتظر باشم
تا روزی یهودا ,
مرا تسلیم کند
تا بر صلیب قرار گیرم
و نه ...

من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
همه تشنه ی گفتن
و این درد شنیده شدن ,
سر تا پای وجود مرا به آتش کشیده است

من پیامبر نیستم
پیامبرها کی درد مرا می دانند
پیامبرها ,
تنها موعظه می کنند
و می گویند :
خدا شنونده ای داناست
اما خدای من ,
سال های سال است
که گوش هایش را از موم پر کرده است
و دیگر نمی شنود

من پیامبر نیستم
و خدای من ,
سال هاست نمی شنود که خلق ,
فریادشان از ظلم و ستم
گوش آسمان را کر کرده است
که شیون های شان
که زاری های شان
همه بدون پاسخ
بین زمین و زمان معلق مانده است

من پیامبر نیستم
و این سیلی نقد ,
گونه هایم را خونی کرده است
و آن حلوای نسیه ,
دیر گاهی ست دهان مرا شیرین نمی سازد
من این روزهای تلخ را می بینم
و وعده های همه دور ,
نمی تواند دل مرا به فریبی شادمان سازد

من پیامبر نیستم
من انسانی هستم
قربانی جور
اسیر دست ستم
پایمال شده ی فریب
و بازیچه ی قدرت
و همه تشنه ی فریاد کشیدن
و این درد شنیده شدن ,
سرتاپای وجود مرا می سوزاند

و می سوزم
با همه ی رویاهایم
با رویای جهانی ,
که خالی از ظلم و ستم باشد
با آرزوی دنیایی ,
که مشعل آزادی
شب هایش را روشن سازد
با رویای روزهایی
که عشق و دوست داشتن ,
حرارت خورشیدش باشد

من پیامبر نیستم .....

اکبر درویش . اسفند سال 1382


چشمهایت را که باز می کنی


تو بیا


برهنه ام

برهنه ام
در آغوش تو
نوازش های دستت را
دوست می دارم
بوسه ی لب هایت را ,
آرزو می کنم
در آغوش توست
که به معراج می روم
مرا سخت تر در آغوش بگیر
می خواهم باور کنم
کسی هست
که آغوشش ,
در این غربت زمین
تمام تنهایی مرا پر می کند
که مرا می فهمد
که مرا باور می کند
مرا محکم تر در آغوش بگیر
اکنون که بس خسته ام
و در تلاطم دردها و رنج ها
بسیار شکسته ام
می خواهم بهشت را باور کنم
بهشتی که در آن ,
می توان بی ترس از خشم خدا
سیب را چید

برهنه ام
تمام مرا به بین
و اشتیاق با تو بودن را
بگذار خدا هم ,
ما را همینگونه ببیند
دور از هر کینه
دور از هر نفرت
در آغوش عشق

ما ,
هم را دوست می داریم
آیا همین کافی نیست !؟

اکبر درویش . 4 فروردین 1393

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

چشمای تو

چقدر چشمای تو قشنگ و نازه
دلم می خواد به اون چشا ببازه
بشه خونه نشین اون نگاهت
ازش زندون بی دربون بسازه

آره چشمای تو خیلی قشنگه
مثه رنگین کمونه هفتا رنگه

چشات زلال و پاکه مثله دریا
اونو باید تو خواب دید و تو رویا
چشات همون بهشت آرزوهاست
عزیزترین غنیمته تو دنیا

آره چشمای تو خیلی قشنگه
شاید چشمای تو شهر فرنگه

چشات واژه ی شعر شاعرانه ست
خودش زیبایی صدتا ترانه ست
مثه یه قصه ی خوب و قدیمی
پراز حرفای خوب عاشقانه ست

آره چشمای تو خیلی قشنگه
مثه رنگین کمونه هفتا رنگه

اکبر درویش . 2 فروردین سال 1393


بهار منتظر

بیست سال پیش که شعر " بهار منتظر بی مصرف افتاد " را با صدای " داریوش " شنیدم قطعه زیر به ذهنم آمد و حالا بعد از 20 سال دوست عزیزم فرهود دادفر شعر " بهار منتظر بی مصرف افتاد " را به اشتراک گذاشتند و من باز به یاد آن قطعه قدیمی افتادم و با کمی تغییر ... و دوست بزرگوارم سعید قربانی آن را روی تصویر گذاشتند . با سپاس از هر دو

بهار منتظر بی مصرف افتاد
خدا داد و خدا داد و خدا داد
زدست این جفا فریاد و فریاد
خدا داد و خدا داد و خدا داد

اکبر درویش . اول فروردین ماه سال 1393

ای داد

کو آن عطش و داغی
بی ساغر و بی ساقی
مستان همه در بندند
جز درد نماند باقی
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی شیون و زاری
دل را نکرد آزاد

فصل کشتن رویاست
فتنه همه جا بر پاست
در مسلخ و قربانگاه
هر خواسته ای بی جاست
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی خواب خورشید هم
دل را نکرد آزاد

مرده ایم هزاران بار
هر لحظه به صد تکرار
از این خفقان شب
تا صبح شود بیدار
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی مرگ در محبس
دل را نکرد آزاد ...

اکبر درویش . سال 1392

عاشقانه

من از تمام جهان ,
تنها عاشقانه ای دارم
که در وصف چشم های تو ,
سروده شده است

چشم هایی که ,
هر قلندر خانه به دوشی را
عاشق می کند

چشم هایی که ,
هر آوازه خوان دوره گردی را
شاعر می کند

چشم هایی که ,
تا نهایت ایمان می برد
و کافر می سازد

و جز چشم های تو ,
نه قبله ای دارم
نه پیامبری
و نه کتابی ...

بگذار چشم هایت از آن من باشد
دیگر هیچ چیز نمی خواهم

در خانه ی چشم های تو
معتکف خواهم شد
روزها را
شب ها را ...
ماه ها را
سال ها را ...
جز چشم تو نخواهم دید
جز چشم تو نخواهم گفت
جز چشم تو نخواهم خواند
و جز چشم تو ,
هیچ خدایی را ستایش نخواهم کرد

کافر شده ام
آری
به تمام خدایان عالم کافر شده ام
اکنون ,
تنها پیامبر من ,
نگاه توست
که می تواند مرا به راه عشق رهنمون شود

بگذار چشم هایت از آن من باشد
دیگر هیچ چیز نمی خواهم

اکبر درویش
آخرین شعر سال 1392

کاش


۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دوستان عزیزم

دوستان عزیزم

بهار از راه می رسد ... بهاری باشیم ... دل های مان را بهاری کنیم و اجازه دهیم تا عشق و دوست داشتن در قلب های مان جوانه زند و رشد کند همچنان که درختان جوانه می زنند و گیاهان رشد می کنند . مانند درخت ها شکوفا شویم با محبت و همدلی ...
سالی تازه می آید ... دل های مان را از کینه و نفرت خالی کنیم و تازه شویم ... خانه ی قلب مان را از دورویی و تنفر پاک کنیم . خانه تکانی کنیم و دشمنی ها را با دوست داشتن عوض کنیم تا دل های مان چون آئینه شود ...
نوروز می شود ... ما نیز نو شویم و سال تازه را با دید تازه ای آغاز کنیم . خودخواهی ها را به دوری بریزیم و سال تازه را سال همدلی و همدردی و همراهی بدانیم ...
زیبایی زندگی به این است که چقدر دیگران را دوست می داریم و چقدر صادقانه به دیگران می اندیشیم و چقدر هستند که از ته دل دوست مان می دارند ...
پیام نوروز این عید باستانی , که یادگار اجداد و پدران مان می باشد این است که قلب های مان را , اندیشه ی مان را , و ... از از گرد و خاک کدورت و کهنگی پاک کنیم و با عشق و آگاهی به استقبال سال تازه برویم ...
من هم برای دوستان خوبم و برای تمام مردم این سرزمین آریایی که به آزادی و عدالت و دوست داشتن می اندیشند سالی پراز عشق و معرفت آرزو می کنم.
با این امید که سال تازه سال امید و عدالت و آزادی باشد و آرامش میهمان خانه ی دوستان گردد
بهارتان زیبا ...
نوروزتان پیروز ...
عیدتان مبارک ...

اکبر درویش . 28 اسفند سال 1392

با سپاس از " بنفشه صفا " که زحمت کشیدند و این تصویر را ساختند .


دوستان همراه ...

دوستان همراه ...

فصل ها می آیند و می روند . زمستان می رود و بهار می شود . بهار هم سپری می شود و تابستان می آید و بعد از تابستان نوبت پاییز است و با رفتن پاییز , زمستان است که می آید و باز بهار ... بهار ... بهار ...
همه چیز در حال تغییر است . سال های رفته جای خود را به سالی تازه و نو می دهند و زندگی ادامه دارد . چرخ های زندگی می چرخد و به پیش می رود و اما انسان , آیا تکراری دوباره دارد ؟ آیا بعد از مردن دوباره زنده می شویم و یا به شکل دیگری به این جهان باز می گردیم ؟ و یا این دوران زندگی رافقط یکبار تجربه می کنیم و زندگی دوباره ای نخواهیم داشت !؟
نمی دانم .... اما این را می دانم که این دوران زنده بودن را باید با عشق و محبت در کنار هم سر کنیم و با دوست داشتن از رنج و اندوهمان بکاهیم . این زندگی نه تنها خود غنیمت است که غنیمت هایی نیز برای مان به ارمغان دارد . و یکی از بهترین غنیمت های این زندگی دوستان خوب ما هستند . قدر دوستی و دوستان را بدانیم تا در کنار هم بتوانیم با مشکلات این زندگی دست و پنجه نرم کنیم و زندگی را برای خود شیرین تر سازیم .
دوستان عزیزم , که تمام سال را در کنار شما سپری کرده ام و چه بسیار که از شما آموخته ام و چه بسیار که شنوای دردهای من بوده اید و مرهمی بر زخمم .... دوستتان دارم و و در آغاز این سال تازه که سلانه سلانه از راه می رسد , برایتان بهترین ها را آرزو می کنم و می دانم که بهروزی و سعادت من با بهروزی و سعادت شما گره خورده است . روزهای خوبی داشته باشید و ایام به کامتان باد .
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز

اکبر درویش . 27 اسفند سال 1392

با سپاس از " بنفشه صفا " که زحمت کشیدند و این تصویر را ساختند .


برای شنیده شدن


فصل گفتن کی فرا خواهد رسید ؟


دوست و دشمن


یک تنه بر دار ...

تو لحظه ی ناب عروج
مرا به تکرار به بین
مرا تو بر صلیب کوچ
یک تنه بر دار به بین

اکبر درویش . سال 1392

این متن کوتاه برای من هزاران گفتنی دارد و هزاران حرف ناگفته ...چند ماه پیش که آن را نوشتم با این امید شروع کردم که ادامه دهم اما هربار که خواستم دیدم چیزی به ذهنم برای ادامه دادن نمی آید و انگار اصلا نیازی به ادامه دادن ندارد این بود که دیگر تصمیم گرفتم همین متن کوتاه را در اختیار دوستان بگذارم . تا چه پیش آید بعدها ....
 

چه کسی یوسف را در چاه انداخت ؟

یوسف را ,
چه کسی در چاه انداخت ؟

همه گفتند :
برادرانش
اما
برادرانش
قصه ی انکار سر دادند :
_ اگر چه دست های ما بود
که یوسف را به چاه انداخت
اما این یعقوب بود
که باعث شد
تا یوسف به چاه بیافتد
اگر او میان فرزندان فرق نمی گذاشت
اگر یوسف را دردانه نمی کرد
اگر نوازش هایش را
بین فرزندان یکسان تقسیم می کرد
یوسف به چاه نمی افتاد
این پدر بود که با تبعیض قائل شدن میان فرزندان
باعث شد تا ما دست به دست هم دهیم
و یوسف را به چاه بیندازیم
ما گناهکار نیستیم
پدر ما یعقوب گناهکار اصلی ست

نگاه ها همه به جانب یعقوب برگشت
سر به زیر انداخت
لرزه ای براندامش افتاد
به فکر فرو رفت
آیا او بود که یوسف را به چاه انداخت !؟

و یعقوب
درمانده و حیران
با حال پریشان گفت :
اگر من میان فرزندان تفاوت قائل شدم
اما ... اما ...
اما این خواست من نبود
من تمام فرزندانم را دوست داشتم
همه ی آن ها برای من عزیز بودند
اما خداوند از من خواست
تا یوسف را دردانه کنم
که اورا بیشتر دوست بدارم
که بین او و دیگر برادرانش تفاوت قائل شوم
من امر خدا را اطاعت کردم
خدا چنین می خواست

و نگاه ها همه ,
به سوی خدا باز گشت
خدایی که بین بندگانش فرق می گذاشت
خدایی که یکی را عزیز می کرد
اما دیگران را خوار
آری
او یوسف را به چاه انداخت
برادرها بیگناه بودند
حتی یعقوب نیز گناهی نداشت
گناهکار واقعی کسی جز خداوند نبود !1

اکبر درویش . اسفند سال 1390


درسایه ی ارتداد

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

ای هم غصه ی من
خسته از تکفیرها و تطهیرها
بیا
ترس هایت را به باد بده
به شانه ی من تکیه کن
و در سایه ی ارتداد
دست هایت را به دست من بسپار
تا با هم
بهشت و جهنم را
نابود کنیم
و این قصه های همه ملال آور را
بسوزانیم
و دود کنیم

ای هم غصه ی من
اگر سیب هم نبود
ما باید بهانه ای دیگر پیدا می کردیم
تا دست هم را بگیریم
و از بهشت بی دردی بگریزیم
تا بتوانیم دور از چشم خدا ,
خود باشیم

بهشت چیست
دوزخ چیست ؟
اکنون تو در کنار من هستی
این یعنی تمام زندگی
قلب من برای تو می طپد
و قلب تو برای من
ما خدا هستیم
بگذار در آغوش هم ,
خلقت تازه ای را آغاز کنیم
بی هراس دوزخ
بی وعده ی بهشت ...

ای هم غصه ی من
خدا ما را دوست نداشت
اما ما باید
هم را دوست بداریم
که عشق کتاب ماست
و دوست داشتن ,
رسالت ما

به آتش دوزخ میندیش
به گرمای آغوش من فکر کن
که من به بهشت نمی اندیشم
بودن تو بهشت من است
بگذار بهشت و جهنم ,
ارزانی همان خدایی باشد
که از بودن تو با من
به خشم آمده است
و اکنون شعله های درونش
جهان را به آتش کشیده است ...

اکبر درویش . آذر ماه سال 1390

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

فتوا

من و تو 
با بوسه ای
به هم حلال می شویم !

اکنون ,
آغوشت را باز کن
و مرا سخت در آغوش بگیر
و لب هایم را
به دست لبانت بسپار
تا حلال ترین لحظه ی بودن را
در آغوش هم تجربه کنیم

این فتوا ,
تنها فتوایی ست که از دل برآمده است ...

اکبر درویش . شهریور ماه سال 1383


دو تا چشمات چه قشنگه

چــقَدَر  چشمای تو خوشگل و نازه
دل من می خواد تو چشم تو ببازه
بمونه معتکف خونه ی چشمات
از تو یک معبد و بتخانه بسازه

چه قشنگه دوتا چشمات چه قشنگه
نکنه چشمای تو شهر فرنگه

من به اون چشمای تو می گم یه دنیا
دنیایی که خواب می بینم توی رویا
اگه راس باشه بهشت چشات بهشته
جنگل سبزه و هم آبی دریا

چه قشنگه آره چشمات چه قشنگه
توی چشمات نکنه شهر فرنگه

چــقَدَر  چشمای تو ترانه داره
حرفای قشنگ و عاشقانه داره
می شه با چشمای تو یه دنیا شعر گفت
چشم تو هوای عارفانه داره

چه قشنگه دوتا چشمات چه قشنگه
نکنه چشمای تو شهر فرنگه
چه قشنگه آره چشمات چه قشنگه
توی چشمات نکنه شهر فرنگه


اکبر درویش . 24 اسفند سال 1392

آیا روزی خواهد رسید که


بیندیش


باوری را باور کن که ...


شک کردن آغاز آزادی است


۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

نابرده رنج ...!!

چه کسی گفته است :
" نابرده رنج ,
گنج ,
میسر نمی شود ؟ "

من ,
تو ,
او ,
ما ,
شما , ...
چه بسیار
بردیم رنج
اما نیافتیم گنج

اما ,
ایشان , ...
نبرده رنج ,
فتح کردند
تمام گنج ها را ...

چه کسی گفته است :
" نا برده رنج ,
گنج ,
میسر نمی شود !؟ "

و این هم شعر زیبای مسعود فرزاد :
" یک عمر دویدیم و به مقصود نرسیدیم
چون است که برخی ندویدند و رسیدند ؟ "

و این هم شعر فی البداهه ی زیبای استاد :
Mansoor Tahan
برای این شعر
بردم بسی به جهان رنج و عاقبت
دریافتم که گنج میسر به رنج نیست 

اکبر درویش . اسفند 1392 

حق با شیطان بود

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

می گویند : هستی
اما نمی بینم تو را
رد پای تو ,
از جهان پاک شده است
و جز بیدادگری
هیچ نقشی ,
اکنون در جهان برجسته نیست

نمی دانم
بوده ای یا نه
می گویند :
سال ها پیش مرده ای
و تو را ,
همان کسانی کشتند
که در زیر لوای تو
پناه گرفته بودند
و با نام تو ,
غارت می کردند
چپاول می کردند
خلق بی نوا را ...

نمی دانم
سواد ندارم
من هنوز فکر می کنم
دو دو تا می شود پنج تا
و یا شاید شش تا
و هنوز نمی دانم نان را
با نون کوچک می نویسند
و یا نون بزرگ ...

اما ,
تو باشی
یا نباشی ,
در هر حال
من اسیر دست ظلم و ستم هستم
و دنیا ,
زندان وحشتناکی ست
که هر روز ,
به گونه ای در آن شکنجه می شویم

بگذریم ...
اگر هستی
می خواهم بگویم راز بزرگی را
شاکی نشو
اخم نکن
لج نکن
بپذیر
و باور کن
حق با شیطان بود
آدم ها قابل ستایش نیستند
و دنیا ,
جز جولانگاهی
برای تاخت و تاز بی شرف ها نیست
و وای ,
بر حال آنانکه ,
کمی از شعور بهره برده اند
و بنده ی شرف هستند ...

راست می گویم
بپذیر
باور کن
و دست از لج بازی بردار
حق با شیطان بود
سخت است
اما باور کن
آدم ها قابل ستایش نیستند !!

اکبر درویش . زمستان سال 1389

می شه با تو

آخ می شه با تو دل به دریا زد
رفت و رفت تا عشق سر به رویا زد
با تو عاشق بود با تو صادق بود
با هزار امید طرح فردا زد

آخ می شه با تو تازه شد از نو
گر گرفت از شوق زنده شد از تو
با تو از نو دید دل به عشق بخشید
این من و تو را در تن ما زد

آخ می شه با تو قصه از دل گفت
توی آغوشت بی بهونه خفت
چون تویی مرهم واسه من همدم
روزگار با ما نقش زیبا زد

آخ می شه با تو خوب و عاشق بود
توی طوفان ها همچو قایق بود
دل به هستی باخت زندگی رو ساخت
عطر خواستن را به همه جا زد

* _ در دستنویس اولیه " می شود با تو " بود
که به " آخ می شه باتو " تغییر کرد

اکبر درویش . اسفند سال 1392

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

دنیا را به رقص آور


گزارش به دوستان و همراهان

گزارش به دوستان و همراهان
با " نیکوس کازانتزاکیس "
به خاطر کتاب " گزارش به خاک یونان "

در والاترین حس شگفت
در ماورایی ترین لحظه ی شگرف
در نیاز خواستن
در احساس دانستن
در صحرای شعور
در برهوت شرف
در کویر درک ,
هشیار ...
آگاه ...
بیدار ...
بی قرار و جستجوگر
با دلی لبریز از اضطراب
و قلبی سرشار از تردید
اما پر از ایمان
پر از آتش ایقان
در مسافت بی کرانه ی غرابت
در وسعت بی پایان تنهایی
پای در جاده ی سفر می گذارم
راه می افتم
می روم ...
می روم ...
می روم ...
تا به بینم
تا بشناسم
تا بفهمم
تا بیابم
تا برگزینم
راهی را انتخاب می کنم
و سفر , ...
با خستگی ها
با رنج ها
با از پای افتادن ها
و ناامید نشدن ها
و رفتن ها ...
رفتن ها ...
رفتن ها ...
می روم
بی آن که لحظه ای تردید بر من مستولی شود
بی آن که لحظه ای به ایستم
و بگذارم که ناامیدی بر من غلبه کند
می روم
سراپا تلاش
سراپا شور رسیدن
و مقصود را دیدن
و معبود را زیارت کردن ...
اما ,
به پایان راه که می رسم
می بینم که گرداب مرموز
دهان گشوده است
وحشت سراپای وجودم را فرا می گیرد
بر می گردم
با دلی لبریز از دلهره
و دغدغه ...
راهی دیگر را در پیش می گیرم
و سفر , ...
با تاریکی ها
با بن بست ها
با هزاران بیراهه
با هزاران سراب
و رفتن ها ...
رفتن ها ...
رفتن ها ...
می روم
بی آن که حتی لحظه ای ناامیدی مرا از پای بیندازد
بی آن که لحظه ای به ایستم
و حتی به پشت سر نگاهی بیندازم
می روم
تن تشنه ی دیدن
تن تشنه ی رسیدن
اما ,
باز در پایان راه ,
این راه دیگر
بار دیگر
به گرداب مرموزی می رسم
که به روی من آغوش گشوده است
هراس از نرسیدن
چون دغدغه ای بر من هجوم می آورد
دوباره عقب نشینی می کنم
باز برمی گردم
در جستجوی راه
در آرزوی مقصود
و باز ,
سفری نو
با اندوه راه
با هجوم بوران
اما مقاوم
اما استوار
و رفتن ها ...
رفتن ها ...
رفتن ها ...
می روم
بی آن که لحظه ای شانه از زیر بار سفر خالی کنم
هنوز در دلم
هزاران جرقه ی امید
می تابد
و پاهایم در آرزوی رسیدن
هنوز پر توان و استوار ...
می روم ...
می روم ...
می روم ...
و ناگهان ,
دوباره همان مغاک
مرا به سوی خود می خواند
همان گرداب مرموز
به رویم دهان می گشاید
همان سراب دهشت
در برابرم هویدا می شود
و باز ,
بر می گردم
پای در راه ...
راهی تازه را می آغازم
_ سفر ...
سفر ...
سفر ...
و در پایان هر سفر
آن گاه که بن بست ها در برابرم سر بر می آورند
بی لحظه ای توقف
بر می گردم
و راهی دیگر را آغاز می کنم

تنها مانده ام
در چهار راه انتخاب
که حتی جاده های باز هر سویش
به جاده ی بن بستی منتهی می شود
گشوده به سوی گرداب ها...
مردد
بی قرار و جستجوگر
تنها مانده ام
با کوله بار دردهای ناگفتنی سال ها و سال ها
با سکوت عمیق در خود فرو ریختن
در میان یاس و غربت
با اندوه هزاران برگ از دست داده
با افسوس تمامی قمارهای باخته
سرگردان
ناآرام و مغلوب
در چهار راه انتخاب
تنها مانده ام

اما ,
من به رغم اسیر بودن در حصار تن
می خواهم فراتر بروم
می دانم
تنها راه رهایی
در قربانی شدن است
باید مانند مسیح
صلیب بر دوش گرفت
تا به معراج جلجتای خویش صعود کرد
من می دانم که با فراشدن به جلجتا
قربانی می شوم
اما ,
تصلیب
تنها راه رستاخیز است
هر چند
هر راه که می روم
در پایان
به گردابی مرموز می پیوندد
اما ,
من می خواهم فراتر بروم

من ,
چون " فرانسوا " 1
آن فقیر اسیزی
" سرگشته ی راه حق " 2
با دلی لبریز از ایمان
بی قرار و جستجوگر شده ام .
من در میان " آزادی یا مرگ " 3
ایستاده ام
اما تن به " آخرین وسوسه " 4
نخواهم داد
که زیستن
در سایه ی ترس و وحشت
هیچ گاه مرا زیبا نیامد
هیچ لحظه ای از این بودن
نتوانست دل سرسخت مرا
رام خویش کند
حتی زیباترین لحظه ها
که عشق ,
با تمام شگفتی اش
_ بر من سایه انداخت
تا مرا ,
که از خود خالی شده بودم
و همه به رود زلال یاران پیوسته بودم
دوباره به خود بیاورد
هیچ گاه این زندگی
نتوانست دل سرکش مرا به دام بیتدازد
در این دوران " برادر کشی " 5
حتی آن افتخارهای چشم پر کن
نتوانست چشمان مرا به سوی خود خیره کند
من انتخاب کرده ام
من " مسیح باز مصلوب " ام 6
که با چشم های باز
حادث های این روزگار را
تجربت کرده ام
و می دانم تنها راه رستاخیز
تصلیب است
باید برای آزادی
برای رسیدن به عدل و داد
به جلجتای خویش صعود کرد
تا فراتر رفت
تا رها شد
تا رسید
هر چند ,
در پایان هر راه ,
مغاک دهشتناک خفته است !!

اکبر درویش . 19 اسفند ماه سال 1363

1 _ " فرانسوا " رهبر فرقه ی " فرانسیسکن " ها و قهرمان کتاب " سرگشته ی راه حق " اثر " نیکوس کازانتزاکیس "
2 و 3 و 5 و 6 _ نام کتاب های " نیکوس کازانتزاکیس "
4 + منظور کتاب " آخرین وسوسه مسیح " می باشد 


هزاران سال تنهایی

هزاران سال تنهایی
با " گابریل گارسیا مارکز "

چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که ,
قرون در قرون
همیشه اسیر بن بست بوده است
و هیچ منذری ,
راه نجات را
به روی او نگشوده است
سرزمینی که ,
در وسعت تاریخ
هر چند با نام و نشان
اما طاعون قحطی
سرطان فقر
قسمت سرسپردگانش
سهم عاشقانش ...
سرزمینی در حالت انفجار
در حریق اختناق
اما همیشه آتش زیر خاکستر
غرق در سکوت
بی فریاد
لب تشنه
دل شکسته
تن خسته
در زیر باران نعمت ,
قحطی زده
در هجوم خشکسال برانگیز محنت
خوابیده بر روی گنج
اما گرسنه گی
حاکم بر مردمانش
در اضطراب آپارتاید
تبعیض ,
به شکل های گوناگون
سایه گستر بر آسمانش
با قدرت زر
در دست چماق زور
در سایه ی فریب
در بی شرمی بهره کشی انسان از انسان
در اریکه ماندن طبقات
_ بالا بر پایین _

هزاران سال تنهایی
غربت
در هجوم وحشیانه ی اقوام ویرانگر
و , حتی
در اوج شهرت و افتخار
باز هم ,
رویش خنجر
سبز شدن محبس
گل دادن دار

شگفت انگیز تر از این عجایب ,
_ دادخواهی اش
در برخاستن ها
در خواستن ها
در رها شدن ها ,
اما ,
در حصار ماندن ها
از زندانی رها شدن
و در زندان دیگر به اسارت رفتن ...
در شعله هایش
در شعارهایش
خواندن آزادی
اما ,
مردن آزادی
عاشق برابری
اما ,
در بی عدالتی
در خروشیدن هایش
فریاد زدن
اما ,
در خون نشستن
در طلب کردن
اما ,
از دست دادن
در اوج گفتن از آگاهی
اما ,
غرق در جهل و ناآگاهی

شگفت انگیزتر از این عجایب
_ قصه اش
در اوج سقوط کردن
در فقر افول کردن
سرزمینی با بار هزاران سال تنهایی
در عرصه ی تاریخ
در هجوم استعمار
سر به زیر و ساکت
در وزش استثمار
همیشه آرام و تسلیم
در سایه ی استبداد
همیشه خاموش و راضی
هر چند پر فریاد
هر چند پر آتش
هر چند پر خروش ...

چه افسانه ی ناباورانه ای
هزاران سال تنهایی
خفته بر سینه ی مردمش
عاشقانش
دوستدارانش
در هجوم سکرآور بی دردی
درد داشتن
درد خلق داشتن
درد وطن داشتن
رنج دوست داشتن
رنج خنجر خوردن
رنج تنها ماندن
رنج بی همراه بودن
تنهایی ,
در میان خواب زدگان
چشم بیداری داشتن
در خیل مستان و مدهوشان
حس هشیاری داشتن
آگاه بودن ...

و , ...
می توانیم به جهان اعلام کنیم
که هیچ چیز نداریم
گر چه همه چیز داشته ایم
و افتخار کنیم که
در حیطه ی کشورهای عقب مانده
وسعت خوبی داریم
دست نیاز پیش برده
به سوی جهان پیشرفته
که هیچ چیز نداریم
در اسارت مونتاژ
در چنگ تقلید
خالی ...
عقب مانده
اما پر از ادعا
پر از هارت و پورت

و شگفت انگیزتر از این حقایق
بی همتی مان
بی حالی مان
برخوردار از افتخار بزرگ زرنگ بودن
و گرگ بودن
_ شیوه ی همیشه گی زیستن !
تفنگ های مان را
به سوی هم نشانه رفته
دشنه های مان را
در قلب هم فرو کرده
ما مردمان شادمان از نشئت جهل
خوشحال از نبود شعور
و ,
شرف ...

چه اعجاب شگفت انگیزی
هزاران سال تنهایی
در وسعت سرزمینی که
شکست در شکست
همیشه در میان راه مانده است
با مردمی که ,
شعار شعور می دهند
اما در زیر چتر جهل سینه می زنند
که حق شوریده شان کرده است
اما دل به نان باطل بسته اند
که ترانه ی عدالت
زمزمه ی شب های شان است
اما ,
اسیر دست زور
بازیچه ی دست زر
قربانی دست فریب
و , ...
شگفت انگیزتر از این عجایب ,
.....
.....
..........!؟

اکبر درویش . 29 اسفند ماه سال 1363