من ز اوزان عروضی کلام ,
هیچ نمی دانستم
شعر نمی فهمیدم
عشق نمی فهمیدم
برق آن چشم سیاه تو ,
مرا
شاعر کرد
دل من پر شد از احساس بلوغ
و تب خواستن تو ,
در دفتر من
غوغا کرد
تو غزل بودی مرا
قافیه از راه آمد
شور این دل بستن
رنج عاشق گشتن
شد ردیف شعرم
همه از تو گفتم
همه از تو خواندم
همه از چشم سیاه تو ,
که ترانه می ساخت
هر نگاهی از تو
معجزه ها می کرد
عاشقانه می ساخت
من ز تو آموختم
من ز تو فهمیدم
پیش از این شعر نمی دانستم
پیش از این عشق نمی فهمیدم
این همه شعر و غزل
همه از رخصت چشمان تو بود
که چنان چون مهتاب
در شب تاریک من ,
نور می ریخت
شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شوق سرودن بخشید
شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شاعر کرد .
اکبر درویش . سال 1392
هیچ نمی دانستم
شعر نمی فهمیدم
عشق نمی فهمیدم
برق آن چشم سیاه تو ,
مرا
شاعر کرد
دل من پر شد از احساس بلوغ
و تب خواستن تو ,
در دفتر من
غوغا کرد
تو غزل بودی مرا
قافیه از راه آمد
شور این دل بستن
رنج عاشق گشتن
شد ردیف شعرم
همه از تو گفتم
همه از تو خواندم
همه از چشم سیاه تو ,
که ترانه می ساخت
هر نگاهی از تو
معجزه ها می کرد
عاشقانه می ساخت
من ز تو آموختم
من ز تو فهمیدم
پیش از این شعر نمی دانستم
پیش از این عشق نمی فهمیدم
این همه شعر و غزل
همه از رخصت چشمان تو بود
که چنان چون مهتاب
در شب تاریک من ,
نور می ریخت
شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شوق سرودن بخشید
شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شاعر کرد .
اکبر درویش . سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر