۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

رابطه من با شعر

اما من وقتی شعر می گویم , هیچوقت با تصمیم قبلی شروع نمی کنم . همیشه شعر است که در من وسوسه می کند و مرا وادار به نوشتن می کند . و وقتی هم که می نویسم تنها و تنها برایم مفهوم شعر مهم است . هیچوقت به این فکر نمی کنم که آیا روی این نوشته می توان نام شعر را گذاشت و آیا قوانین شعری رعایت شده است و ...
من از بچه گی همیشه دلم می خواست در برابر قوانین عصیان کنم و این خواسته و یا عادت همیشه گی در نوشته هایم نیز رسوخ کرده است . من زاده ی درد و رنج هستم و سرتاسر زندگی ام از درد و رنج و محرومیت پر بوده است و مایه ی من در نوشته هایم همین محرومیت ها و دردها و رنج ها می باشد . البته نه دردها و رنج های خودم بلکه دردها و رنج ها و محرومیت مردم جامعه ام و مردمی که مانند من استثمار می شوند و از داشتن آزادی محرومند و در جستجوی عدالت می باشند . ...
شعر برای من حکم همدرد و همراه و سنگ صبوری را دارد که وقتی از همه جا رانده می شوم و احساس تنهایی می کنم و قدرت تحملم به پایان می رسد , به او پناه می برم و در پناه او , خودم را و دردهایم را عریان می سازم ....
.... و همیشه وزن , آهنگ , و ... تمام قوانین شعری را فدای مفاهیم می کنم .
شعر حکایت زندگی است و باید این حکایت را بیان کرد . وقتی زندگی زیبا نیست چطور می توان به آن ماسک زد و آن را زیبا نشان داد ؟
من در نوشته هایم با کسانی که دوستشان می دارم , با مردمی که به آن ها وابسته ام و با هم رنج می کشیم و و با هم غارت و چپاول می شویم و با هم طعم محرومیت ها را می کشیم , حرف می زنم و سعی می کنم تا آن جا که امکان دارد صادقانه و صمیمانه حرف بزنم ....
من تلاش می کنم که تا حد امکان شعر را با زندگی روزمره آشتی دهم و کلماتی را هرچند نازیبا باشند ولی قسمتی از زندگی امروز ما باشند را وارد شعر کنم . از نظر من کلماتی شاعرانه ترند که با زندگی مردم نزدیک تر می باشند ....

اکبر درویش . قسمتی از یک نوشته از سال 1355
با سپاس از : بنفشه صفا به خاطر عکس این یادداشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر