۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

از من بپرس

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
پدر در میدان جنگ ,
جان خود را داد
در جنگی که
سربازان در دو سو کشته می شدند
اما فرمانروایان ,
برنده ی این جنگ بودند
پدرت با اسلحه ی کسی کشته شد
که نه هم را می شناختند
و نه با هم دشمنی داشتند
تنها در یک چیز مشترک بودند
در قربانی بودن ...

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
مادر در پی یک لقمه ی نان
با کسانی همبستر شد
که نمی خواست
اما گرسنگی ,
با این چیزها بیگانه است
او فاحشه شد
اما هیچ کس باور نکرد که فاحشه ,
او نبود
بلکه کسانی بودند که در همخوابگی
نعره های مستانه سر می دادند
و تن مادر ,
چون دستمال کاغذی ,
که بعد از استعمال
باید به دور می افتاد

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
فقر چهره ی کریهی دارد
اما هست
ظلم و ستم بیداد می کند
اما هست
و دست چپاولگر ,
در هر سو دراز است
و آنچه نایاب است ,
عدل و داد است
و آنچه کمیاب است ,
آزادی ست ...

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
نگاهی به خود بینداز
تو هستی
و اگر خود را باور کنی ,
می دانم دست هایت
با هزاران دست دیگر ,
می توانند سرود امید را
در سرتاسر جهان جار زنند
تا این زشت هست را
باژگون سازید
تا بر خرابه های این خراب آباد
دنیای نوینی را بسازید
خالی از ستم
خالی از فقر
خالی از نابرابری

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
آری ,
می توانی
می توانید ...

اکبر درویش . پاییز سال 1374

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر