نجات دهنده ,
در من ,
خفته است ...
کنون ,
بیدار شو
صدای شیپور جنگ را ,
مگر نمی شنوی !؟
آیا هنوز هم ,
تو را خواب برده است
و انگار فراموش کرده ای
که روزگاری ست
زندگی ات را ,
آب برده است !؟
میدان ,
در زیر پای ستوران ...
و شیهه ی اسبان
دریغ
دریغ
این عربده های مستانه
و دشنام های رکیک
آیا این رجز خوانی های ناجوانمردانه هم ,
تو را لحظه ای
از حصار خود به بیرون نمی کشاند
تا به بینی
سقوط برج ها را
و ریزش باروها را
تا فریادی سر دهی از سر درد
با تمام بودن
آن چنان که لرزه ای بر هستی بیندازد !؟
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات چهان ,
کار من نیست
باید برخیزم
تا خود را ناجی شوم
راستی را ,
نجات جهان ,
در نجات من نهفته است
اما دریغا ,
ناجی من
سر بر بالشت عجز گذاشته
در توهم های خود ,
چه آرام خفته است
انگار از یاد برده است
آن عیسای ناصری ,
که دل به نجات جهان بسته بود
خود به صلیب فریب ,
با میخ های جهل جان باخته بود
و جهان نجات نیافته بود
و آن کس که مقتدرانه
بر دریاها فرمان می راند
خود نیز طعمه ی آب ها بود !
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
نه اسپارتاکوس هستم
ونه هرگز
کسی مرا به رسالت برگزیده است
پیامبران می گویند ,
به آن ها وحی می شود
اما من ,
صدای دلم را گوش می کنم
و آن چه را که می بینم ,
باور دارم
نه ژاندارک هستم
و نه سودای انقلاب به سر دارم
من به دگرگونی خود می اندیشم
تا بر خرابه های خویش ,
بی تعصب
با شعور و آگاهی
خود را آباد کنم
نه بابک هستم
نه سیاووش
و نه حتی مزدک
هر چند ,
آزادی را بسیار دوست می دارم
و جز رویای عدالت ,
هیچ رویای رنگینی ,
مرا زیبا نمی آید
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات جهان ,
کار من نیست
نه این که شانه خالی کنم
من هستم
اما اکنون باید ,
برخیزم
تا ناجی خود باشم
در آگاهی
در شعور
در عشق
که نجات جهان ,
در نجات من نهفته است .
اکبر درویش . 17 بهمن ماه سال 1392
در من ,
خفته است ...
کنون ,
بیدار شو
صدای شیپور جنگ را ,
مگر نمی شنوی !؟
آیا هنوز هم ,
تو را خواب برده است
و انگار فراموش کرده ای
که روزگاری ست
زندگی ات را ,
آب برده است !؟
میدان ,
در زیر پای ستوران ...
و شیهه ی اسبان
دریغ
دریغ
این عربده های مستانه
و دشنام های رکیک
آیا این رجز خوانی های ناجوانمردانه هم ,
تو را لحظه ای
از حصار خود به بیرون نمی کشاند
تا به بینی
سقوط برج ها را
و ریزش باروها را
تا فریادی سر دهی از سر درد
با تمام بودن
آن چنان که لرزه ای بر هستی بیندازد !؟
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات چهان ,
کار من نیست
باید برخیزم
تا خود را ناجی شوم
راستی را ,
نجات جهان ,
در نجات من نهفته است
اما دریغا ,
ناجی من
سر بر بالشت عجز گذاشته
در توهم های خود ,
چه آرام خفته است
انگار از یاد برده است
آن عیسای ناصری ,
که دل به نجات جهان بسته بود
خود به صلیب فریب ,
با میخ های جهل جان باخته بود
و جهان نجات نیافته بود
و آن کس که مقتدرانه
بر دریاها فرمان می راند
خود نیز طعمه ی آب ها بود !
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
نه اسپارتاکوس هستم
ونه هرگز
کسی مرا به رسالت برگزیده است
پیامبران می گویند ,
به آن ها وحی می شود
اما من ,
صدای دلم را گوش می کنم
و آن چه را که می بینم ,
باور دارم
نه ژاندارک هستم
و نه سودای انقلاب به سر دارم
من به دگرگونی خود می اندیشم
تا بر خرابه های خویش ,
بی تعصب
با شعور و آگاهی
خود را آباد کنم
نه بابک هستم
نه سیاووش
و نه حتی مزدک
هر چند ,
آزادی را بسیار دوست می دارم
و جز رویای عدالت ,
هیچ رویای رنگینی ,
مرا زیبا نمی آید
نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات جهان ,
کار من نیست
نه این که شانه خالی کنم
من هستم
اما اکنون باید ,
برخیزم
تا ناجی خود باشم
در آگاهی
در شعور
در عشق
که نجات جهان ,
در نجات من نهفته است .
اکبر درویش . 17 بهمن ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر