۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

خانه تکانی کنیم

و آن مرغ ,
که جز حق حق ,
هیچ نمی گفت
ناگاه از حلقوم او ,
صدای جغد شوم آمد
و کودک مضطرب لرزان ,
در گنداب عفونت
غرق شد ...

راستی آیا هنوز هم که زلزله می آید کسی باور میکند که قلبی هم دارد آن چنان می لرزد که شدت لرزیدن او از شدت زلزله بیشتر است !؟
و دست های خالی
و نگاه های درمانده
و آیه هایی که هیچ نمی گویند آیا می دانند که لب های دوخته شده هزاران حرف برای گفتن دارند و در زیر بار این زمین لرزه ی ده ها لیشتری جان می سپارند !؟

خانه تکانی کنیم
من آن چنان از زمین پرم که راه صعود خویش به آسمان را بسته ام
اکنون صلیب به دوش
به زمین فرو می روم
و تمام اوهام من از این برهوت ,
همجنسبازی گاوان و خروسان است
در آذین بندی شهرها
وقتی که اوباشان مست می کنند و چنان به رقص می آیند که یادشان می رود
در یک پرتگاه مهیب
که جوخه ها آتش گشوده اند
همیشه اولین قربانی کسی ست که با سر فرو افتاده به نابودی دریاها و جنگل ها می اندیشید و می خواست که روزی سبز شود ...
و دیگر سبز نمی شود
و دیگر سرخ نمی شود
و دیگر فقط سیاهی بدنامی ست که فرمان سقوط را می دهد

پارو بزن
پارو بزن ...
از برکه ها هم گذر کرده ایم
و دیده ایم رسولانی را که در ازای لقمه ای نان به دریوزگی سلام گفته اند
هیچ چیز نیست
هیچ چیز نیست
اکنون انگار آوای ملول گرگان گرسنه خوشایندتر از صدای طوطیان شکر شکن است
و در گنداب استیصال ,
آن کودک منتظر چشم به راه گرسنه ای که تنها تکرار می کرد جملات آغازین کتاب اول ابتدایی را ,
باور کرده است که بابا دیگر آب نمی دهد
و جسم مادر برای دریافت لقمه ای نان کافی ست
هیچ چیز نیست
هیچ چیز نیست ....

شهر را سراسر طاعون گرفته است
روزهای بردباری را
به خاطر آوردن ,
ناقوس مرگ هیچ فسیلی نخواهد بود
وقتی باید گروه گروه
آتش بگیریم
تا خاکسترهای مان بستر دریاها را
به موج بخوانند !!

مدارا کنیم اکنون
صدای جغد هم می تواند آیا خبر از آمدن صبح نوشین بدهد ؟

و چه آرامشی داریم
اکنون که می رویم تا سر بر بالین گذاریم
وقتی که از گلوی مرغ حق
صدای جغد شوم می آید
و کودک مضطرب لرزان
در گنداب عفونت .....

راست گفتند زندگی زیباست ... !!!!!!

اکبر درویش . تیرماه سال 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر