۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

خویشاوند گمشده ی من

تو را که می شکنند ,
من شکسته می شوم
تو را که به بند می کشند ,
من به اسارت می روم
و تو ,
تو , ...
وقتی از پای می افتی ,
من از پای می افتم ...

آیا ,
مگر تو همان خویشاوند گمشده ی من هستی ,
که با تو نفس می کشم
و بی تو ,
نفس در گلویم ,
خفقان می گیرد
و می گریزم
تا در آغوش مرگ ,
بر صلیب خویش بوسه زنم !؟

اکبر درویش . 30 تیر 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر