۱۳۹۹ بهمن ۲۷, دوشنبه

بهار بود می آمد

 امپراطوری اش ،

از ازلیت تا ابدیت بر خش و خاشاک ادامه داشت تا ماهی ها، بر خلاف جریان آب شنا کردند و کرم ها ، پیله ها را شکافتند تا پروانه شدن را آواز کنند باور نمی کرد باور نمی کرد پرستوها را در قفس می خواست و می اندیشید که صدای وزغ ها ، بهترین سمفونی دنیا می باشد اما دید قفس ها گشوده شد و پرستوها ، در آسمان آبی به پرواز در آمدند و همه با هم ، یک صدا فریاد زدند: آه ، ای خورشید بزرگ ای خورشید بزرگ تمام عمر ، تمام پرده ها را کشیده بود و جز دیوار ساختن ، کار دیگری نداشت می اندیشد که تاریکی همیشه حاکم خواهد بود و کجا در خاطره اش خطور می کرد که در کویرها بی آب و علف ، باران ببارد اما باران بارید و شقایق ها روئیدند امپراطوری اش، دست خوش طوفان شد وقتی که خورشید تابید وقتی که آسمان پر از ستاره شد وقتی که جغد های کور ، بر زمین سقوط کردند و دید ، که در پشت این زمستان هولناک ، بهار به انتظار ایستاده است هیچ گاه بهار را دوست نداشت و حتی گل ها را و حتی درختان را و حتی شکوفه ها را اما بهار ، پایه های امپراطوری اش را لرزاند کاخ آمال فرو ریخت و از تخت بر زمین افتاد بهار بود می آمد بهار بود می آمد ! اکبر درویش ، سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر