۱۳۹۹ بهمن ۲۵, شنبه

زمستان است !

 

شب پره ها با هم ، گنجشگ هایی که از روی درختان ، پریده بودند کرم های شب تاب و جوانه هایی ، که سر در خاک فرو برده بودند ، همه گی یک صدا فریاد زدند : آه ، چه زمستان سردی چه زمستان سردی !! و زمستان بود با داس های واژگون شده ی بیکار و دانه های زندانی ... ما خوشبخت بودیم خوشبخت زیرا خود با دست های خود ، پنبه ها را ریسمان کرده بودیم تا بر گردن خود بیاویزیم و شب ، پنجره ای بود که می توانست ما را ، تا چاه هدایت کند بر ما ببخشائید بر ما ببخشائید بذرهایی که ما کاشتیم خارهایی شدند که بودن ما را زخمی کردند دست های مان را در جیب های مان فرو کردیم تا به تفرقه مفهوم تازه ای ببخشیم ما خنجر را نه تنها در گلوی یکدیگر که در گلوی خود فرو کردیم و خود بر گورهای خود به خواندن فاتحه نشستیم ! زندگی هر روز به دار آویخته می شد و ما ، سر به زیر انداخته بودیم و پک های عمیقی به سیگار خود می زدیم و خود را ملامت می کردیم و زمستان بود و بهار ، راز وهم انگیزی بود که رمال ها و فالگیرها ، در کف دست های زمین جستجو می کردند اما تمام وردهای شان ، نه تنها چاره ساز نبود که درختان را از ریشه قطع می کرد و گل ها لباس سیاه به تن می کردند تا همه یک صدا با هم بخوانند : آه ، چه زمستان سردی چه زمستان سردی !! سلام سلام ای غرابت مغموم که ما را در حصار ناامیدی ها ، به زنجیر کشیدی تا در ساعت بی تفاوتی ، یکدیگر را رها کردیم تا هر روز ، شاهد قربانی شدن در پیله های خود باشیم که از خود تهی شویم تا آن چنان به بیگانه گی برسیم که با سایه ی خود غریبه شویم و زمستان بود و بهار ، خوابی که آرزوی دیدنش را داشتیم اکبر درویش . ۲۴ بهمن ماه سال ۱۳۹۹ مصادف با سالگرد مرگ فروغ فرخ زاد #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش#شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #فروغ#فروغ_فرخ_زاد




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر