۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

عارف مرتد ... مرتد عارف ...!!

عارف مرتد ,
سر بر سجاده اش گذاشت
زیر لب نفرین کرد
هم خود را
هم معبود خود را
 هم روز و روزگاری را که در آن زندگی می کرد
سال ها بود که دیگر ,
از مناره های خانقاهش
صدای یاهو یاهو نمی آمد
امیدش را از دست داده بود
دلش شکسته بود
 و از آن چه می دید و می شنید خسته بود
برخاست
تا چشمانش را کور کند
دیگر نمی توانست ببیند
مردمی را که از شدت فقر و گرسنگی
تن به هر مذلتی می دادند
از دیدن کودکان درمانده ی آواره ,
از قتل عام و کشتار و جنایت ,
از دیدن رنج های مردم به ستوه آمده بود
نابرابری و تبعیض ,
 دلش را به درد آورده بود
سخت بود دیدن این دنیا را
که آتش جنگ در هر گوشه اش زبانه می کشید
و بی گناهانی را که به خاطر آمال و افکارشان
 تن به زندان و شکنجه و اعدام می دادند
می خواست گوش هایش را پر از موم کند
قصه ی بی عدالتی و غارت و چپاول
اخبار تمام بلندگوهای دنیا شده بود
و عشق ,
و دوست داشتن ,
قربانیانی ,
که نام شان دیگر داشت فراموش می شد
 شهیدانی که دیگر به یاد نمی آمدند !
به کجا باید پناه برد
به چه کس باید پناه برد
سال ها عاشقانه در پیله ی عرفان
هو هو کرده بود
و چون پیله را گشوده بود
 در آسمان ارتداد پرواز را تجربه می کرد !?
مرتد عارف
با تمام وجود دست هایش را گشود
آرزو داشت که زخم های انسان شفا یابد
عدالت را در زمین می خواست
دوست داشتن را آرزو می کرد
اما زخم عمیقی در درونش ریشه دوانده بود
که او را تا ناتوانی و عجز
 به تسلیم واداشته بود
و لب هایش
هر چه فریاد می کشید
شنیده نمی شد
اانگار درخت آرزوهایش
 هیچگاه نمی خواست به بار بنشیند !
عارف مرتد ... مرتد عارف ... !!
اکبر درویش . 26 خرداد ماه سال 1396

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر