۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

من همچنان پارو می زنم ...

هزاران هزار سال
بر دوش کشیده ام
صلیب رنج های این زندگی را
تا باور کنم
آن پسر بچه ای که خدا دستانش را رها کرد
تا در خیابان ها گم شود
 من هستم
و من بودم
که خواب دیدم
پیدا شدن رویایی بود که کور شده بود
 بی آن که لحظه ای باور کنم
راه را اشتباه رفتم ؟
آری
راه رفتن را نیاموخته بودم
این جاده های پیش رو
یا بن بست بود
یا خیابان هایی بود
که تابلوهای راهنمائی آن را
 هرگز هیچ کس به من نیاموخته بود
لب به شکایت باز نمی کنم
جای زخم ها هنوز بر دست ها و پاهای من
هر روز از خون سرخ می شود
و دلم
آن چنان انبار باروت شده است
که انفجار به انفجار
دهان می گشاید
هر روز طوفانی می شود
 که جز مصیبت به بار نمی آورد !
لب به شکایت باز نمی کنم
درست است که بسیار فریاد کشیده ام
که خسته ام
که از پای افتاده ام
مرگ را صدا زده ام
ناامیدی را هر روز تلاوت کرده ام
اما باز دوباره
چون روز که از پس شب سرک می کشد
روشن شده ام
 و از پای نیفتاده ام
لب به شکایت باز نمی کنم
چراغ های قرمز را می بینی
صبوری پیشه کرده ام
تا سبز شود
حتی اگر همه ی دست ها مرا رها کنند
 خود دست های خود را خواهم گرفت
لب به شکایت باز نمی کنم
آموخته ام که زندگی
دریایی طوفانی ست
که اگر لحظه ای پارو زدن را فراموش کنی
اسیر گرداب ها خواهی شد
 من همچنان پارو می زنم ...
اکبر درویش . 24 خرداد ماه سال 1396

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر