۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

انتظار گام هایت را می کشد


فریاد کشید


وقت آن است دنیا را ...


کاش خدا رابین هود بود


کاش خدا زورو بود


ناگهان خود را در زمین تنها دیدند !


فریاد کشید


۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

دیگر مرگ هم حریف من نمی شود !

از مرگ گذشته ام
 تا روئینه شده ام ...
سال ها ,
در جسم هایی که خویشاوند من بودند
بی هیچ نسبت نسبی یا سببی
تا هر بار به گونه ای محکوم شوم
از مرز زندگی بگذرم
 روئینه شدن آسان نبود !
ژاندارک شدم
تا برفراز هیزم هایی که شعله ور بود
 سوختن را تجربت کنم
عین القضات شدم
تا شمع آجین شوم
حلاج شدم
تا بر دار کشیده شوم
تاج خار عیسی بر سر نهادم
تا صلیب خویش را
بر فراز قتلگاه
بوسه زنم
به صلیب میخکوب شدم
 تا روئینه شدن را باور کنم !
هزاران بار در سحرگاهان ,
روبروی جوخه های اعدام ایستادم
تا با فرمان شلیک
جسم خود را تقدیم کنم
 روئینه شدن آسان نبود !
در جسم پرومته خانه کردم
سربازی شدم
که فرمان شلیک را شنید
اما به مردم بر پا خاسته
که بی گناه محکوم شده بودند ,
شلیک نکرد
اما تیری در قلب عاشق من نشست
 تا روئینه شدن را باور کنم !
بارها محکوم شدم
تا تسلیم گیوتین شوم
حتی بارها پدران مقدس ,
حکم ارتداد مرا امضا کردند
تا به مرگ سلام کنم
 روئینه شدن از چنین راهی می گذشت !
دهانم را از سرب مذاب پر کردند
چشم هایم را از کاسه در آوردند
و روزهای بسیاری را در سیاهچال های نمناک ,
سپری کردم
تا جنون و جزام بگیرم
و از پای بیفتم
بارها جسد مرا در گورهای دسته جمعی ,
به خاک سپردند
بی هیچ نشانه ای و سنگ قبری
 روئینه شدن آسان نبود !
هان ,
آنک ,
از مرگ گذشته ام
تا روئینه شده ام
 که دیگر مرگ هم حریف من نمی شود !
اکبر درویش : 4 تیر ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۳۱, چهارشنبه

کاش ...

کاش فرعون نبود
برده گی نبود
اسارت نبود
پیامبری نبود
موسی هم نبود
 چه می گویم !؟
کاش عیسی نبود
یحیی نبود
مریم نبود
صلیب نبود
قیصر نبود
شام آخر نبود
 چه می گویم !؟
کاش حتی یونس هم نبود
یعقوب هم نبود
یوسف هم نبود
سلیمان هم نبود
 چه می گویم !؟
کاش داوود نبود
لوط نبود
ابراهیم نبود
اسماعیل نبود
اسحاق نبود
و حتی نمرود هم نبود
 چه می گویم !؟
کاش تنها من بودم و تو
و مردمانی عاشق
در دنیایی که
نه جنگ بود و نه کشتار
نه نفرت بود و نه کینه
نه بمب اتم بود نه سلاح شیمیایی
 همه دلبسته ی یکدیگر بودند
اگر هم قرار بود پیامبری بیاید
از زمره ی عاشقان می بود
مجنون بود
لیلی بود
فرهاد بود
شیرین بود
 با عشق عجین شده بود
کاش پیامبران
تنها عشق عشق می گفتند
خدا را عشق می خواندند
دنیا را گرد عشق می پاشیدند
مردم را شور عشق می دادند
هنر عشق ورزیدن را می آموختند
 و شور دوست داشتن را ...
کاش نه بهشت بود
نه جهنم
فقط عشق بود
عشق
 همین ... !!
اکبر درویش 30 خرداد ماه سال 1396

چگونه باید زندگی کرد !؟


دریغا دریغا ...

برشی از یک ترانه

دلم غوغا به پا کرده ...

برشی از یک ترانه ...

یک بوسه می خواهد


چگونه باید زندگی کرد !؟


۱۳۹۶ خرداد ۲۹, دوشنبه

مسیح یا قیصر !؟

هزاران هزار نفر جمع شده اند
 تا قضاوت کنند ...
مسیح یا قیصر
 کدام باید به صلیب کشیده شوند !؟
ترحم های مان
و اشک های مان
آری ,
ما نیاز داریم که بعد از هر مصیبت ,
برای توجیه خود
مراسم عزا بر پا کنیم
گریه کنیم
اشک بریزیم
شیون کنیم
مانند مادران فرزند مرده ,
 به سوک بنشینیم !
مسیح یا قیصر
 کدام باید به صلیب کشیده شوند !؟
ما پیش از این ها ,
حکم داده ایم که قامت مسیح
بر صلیب برازنده تر است
برویم
تا شاهد مراسم تصلیب شویم
اکنون قیصرهای درون ما ,
تشنه ی خون قربانی اند
برای گریه کردن به خاطر مسیح
 فرصت کافی همیشه هست !
مسیح یا قیصر
 کدام باید به صلیب کشیده شوند !؟
سال های سال است که ما
در درون مان مسیح را به صلیب کشیده ایم
تا فرصت کافی ,
برای ساختن بت قیصر داشته باشیم
ما بت پرست های مومن ,
به درستی دریافته ایم که پیکر مسیح
الگوی زیبائی برای بت شدن نیست
زنده باد قیصر
زنده باد قیصر
 چه اندام برازنده ای دارد برای بت شدن !
مسیح یا قیصر
 کدام باید به صلیب کشیده شوند !؟
برای مراسم عزاداری ,
باید تعزیه هایی بنویسیم
ما می توانیم در عزای مسیح
بر سر و سینه بزنیم
شیون کنیم
ذکر مصائب کنیم
و از کرامات او بسیار سخن بگوئیم
تا هر دل سنگی را به اندوه بیاورد
اما نباید فراموش کنیم
که همیشه جای مسیح بر روی صلیب است
و این تنها قیصر است
 که می تواند بر تخت قدرت جلوس کند !
مسیح یا قیصر
 کدام باید به صلیب کشیده شوند !؟
کار قیصر را به قیصر بسپارید
و جسم مسیح را
 به دست صلیبی که همیشه برافراشته است !
اکبر درویش 29 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

عارف مرتد ... مرتد عارف ...!!

عارف مرتد ,
سر بر سجاده اش گذاشت
زیر لب نفرین کرد
هم خود را
هم معبود خود را
 هم روز و روزگاری را که در آن زندگی می کرد
سال ها بود که دیگر ,
از مناره های خانقاهش
صدای یاهو یاهو نمی آمد
امیدش را از دست داده بود
دلش شکسته بود
 و از آن چه می دید و می شنید خسته بود
برخاست
تا چشمانش را کور کند
دیگر نمی توانست ببیند
مردمی را که از شدت فقر و گرسنگی
تن به هر مذلتی می دادند
از دیدن کودکان درمانده ی آواره ,
از قتل عام و کشتار و جنایت ,
از دیدن رنج های مردم به ستوه آمده بود
نابرابری و تبعیض ,
 دلش را به درد آورده بود
سخت بود دیدن این دنیا را
که آتش جنگ در هر گوشه اش زبانه می کشید
و بی گناهانی را که به خاطر آمال و افکارشان
 تن به زندان و شکنجه و اعدام می دادند
می خواست گوش هایش را پر از موم کند
قصه ی بی عدالتی و غارت و چپاول
اخبار تمام بلندگوهای دنیا شده بود
و عشق ,
و دوست داشتن ,
قربانیانی ,
که نام شان دیگر داشت فراموش می شد
 شهیدانی که دیگر به یاد نمی آمدند !
به کجا باید پناه برد
به چه کس باید پناه برد
سال ها عاشقانه در پیله ی عرفان
هو هو کرده بود
و چون پیله را گشوده بود
 در آسمان ارتداد پرواز را تجربه می کرد !?
مرتد عارف
با تمام وجود دست هایش را گشود
آرزو داشت که زخم های انسان شفا یابد
عدالت را در زمین می خواست
دوست داشتن را آرزو می کرد
اما زخم عمیقی در درونش ریشه دوانده بود
که او را تا ناتوانی و عجز
 به تسلیم واداشته بود
و لب هایش
هر چه فریاد می کشید
شنیده نمی شد
اانگار درخت آرزوهایش
 هیچگاه نمی خواست به بار بنشیند !
عارف مرتد ... مرتد عارف ... !!
اکبر درویش . 26 خرداد ماه سال 1396

قوقولی قوقو روز می آید

قوقولی قوقو
روز می آید
به شب نگاه نکن
اگر چه طولانی ست
اگر چه تاریک و سیاه است
اما دیری نخواهد پائید
 روز می آید
قوقولی قوقو
روز می آید
خورشید ,
قوی تر از آن است
در چنگال سیاهی اسیر شود
نگاه کن
سیاهی را ,
که چگونه می ترسد
رنگ می بازد
تا ذره ذره تمام شود
 تا روز شود
قوقولی قوقو
روز می آید
شب های زیادی ,
دست به دست هم داده اند
تا حیله کنند
مگر جلوی تابیدن خورشید را بگیرند
اما ندانستند
اما نفهمیدند
عاقبت فاتح بزرگ
خورشید است
که سیاهی را کنار خواهد زد
 تا روز شود
قوقولی قوقو
روز می آید
ناامید مشو
خسته نشو
برخیز و با دلی پر امید ,
خود را آماده کن
لباس هایت را بپوش
کفش هایت را به پا کن
خود را آراسته ساز
تا با شادمانی و هلهله
 به استقبال روز روشن برویم
قوقولی قوقو
روز می آید
حتی اگر تمام شب های سیاه ,
چون زنجیری قطور
به دست و پای خورشید شوند
اما ,
کار خورشید آمدن است
روز می آید
روز می آید
آماده باش
 تا تابیدن خورشید را جشن بگیریم
قوقولی قوقو
روز می آید ...
اکبر درویش . 27 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۲۵, پنجشنبه

خلقت این گونه آغاز شده است ...

گل ,
در آغوش نسیم
چه بی پروا می رقصد
 خلقت این گونه آغاز شده است !
چه خوش می گفت
آن ملای رومی :
" یک دست ,
جام باده و
یک دست ,
زلف یار ... "
چه رقصی می شود
در این میانه ی میدان
پر از زیبایی
 پر از صدای آواز قناری ها ...!
بگذار من و تو هم ,
در آغوش هم ,
با رقصیدن ,
سرود زندگی را جار بزنیم
 این گونه خلقت آغاز شده است !
ماهیان در دریا
در دل آبی آب ها می رقصند
پرندگان در آسمان
در آغوش زیبای رنگین کمان ها می رقصند
زمین ,
صدای رقص پاهای ما را
 در ذهن خود کم دارد
نگو خوب نمی رقصم
من هم ,
رقصیدن را خوب بلد نیستم
اما آغوش ما پر از رقص است
پر از هیجان
پر از اشتیاق
 پر از نشاط ...
اگر پدران ما نمی رقصیدند ,
اکنون زمین ,
زباله دانی یی شده بود
که بوی عفونت آن ,
تا آسمان پر می کشید
و دیگر پرنده ها پرواز را فراموش می کردند
اگر مادران ما نمی رقصیدند ,
آب دریاها تیره می شد
و دیگر ماهی ها در آب جان می باختند
اجداد ما رقصیدند
که فصل ها آمدند و رفتند
و هر زمستان ,
 به بهار گفت : سلام
دستانت را ,
به دستان من بده
تا آن چنان در آغوش هم برقصیم
که نعره های مستانه ی ما ,
زمین را به گردش دعوت کند
اجداد ما رقصیدند
که شب ها به صبح رسیدند
لالایی کودکی ات را فراموش کرده ای ؟
همان نعره های مستانه
شور و شوق کودکی ما شدند
 تا بزرگ شویم
برخیز
یک دور رقص
صد دور رقص
هزاران دور رقص هم کافی نیست
باید آن چنان دیوانه وار برقصیم
تا زندگی پر از هیجان شود
تا روزگار پر از نشاط شود
 تا جهان پر از اشتیاق شود
بادبادک ها ,
در آغوش آسمان
چه بی پروا می رقصند
 خلقت این گونه آغاز شده است !
اکبر درویش . 25 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

من همچنان پارو می زنم ...

هزاران هزار سال
بر دوش کشیده ام
صلیب رنج های این زندگی را
تا باور کنم
آن پسر بچه ای که خدا دستانش را رها کرد
تا در خیابان ها گم شود
 من هستم
و من بودم
که خواب دیدم
پیدا شدن رویایی بود که کور شده بود
 بی آن که لحظه ای باور کنم
راه را اشتباه رفتم ؟
آری
راه رفتن را نیاموخته بودم
این جاده های پیش رو
یا بن بست بود
یا خیابان هایی بود
که تابلوهای راهنمائی آن را
 هرگز هیچ کس به من نیاموخته بود
لب به شکایت باز نمی کنم
جای زخم ها هنوز بر دست ها و پاهای من
هر روز از خون سرخ می شود
و دلم
آن چنان انبار باروت شده است
که انفجار به انفجار
دهان می گشاید
هر روز طوفانی می شود
 که جز مصیبت به بار نمی آورد !
لب به شکایت باز نمی کنم
درست است که بسیار فریاد کشیده ام
که خسته ام
که از پای افتاده ام
مرگ را صدا زده ام
ناامیدی را هر روز تلاوت کرده ام
اما باز دوباره
چون روز که از پس شب سرک می کشد
روشن شده ام
 و از پای نیفتاده ام
لب به شکایت باز نمی کنم
چراغ های قرمز را می بینی
صبوری پیشه کرده ام
تا سبز شود
حتی اگر همه ی دست ها مرا رها کنند
 خود دست های خود را خواهم گرفت
لب به شکایت باز نمی کنم
آموخته ام که زندگی
دریایی طوفانی ست
که اگر لحظه ای پارو زدن را فراموش کنی
اسیر گرداب ها خواهی شد
 من همچنان پارو می زنم ...
اکبر درویش . 24 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

با دوستان عزیزم ...

دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشه ، دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سو تعبیری نمیشه ، دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت میشه ، دوست یعنی وقت اضافه یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه ، دوست یعنی تنهایی هایم را بسپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیش... دوست یعنی یه راه دو طرفه ، یه قدم من یه قدم تو اما بدون شمارش و حساب و کتاب ، دوست یعنی من از بودنت سر بلندم نه سر به  زیر و شرمنده... ادعا نمیکنم که همیشه به یاد دوستان خوبم هستم ولی ادعا میکنم که لحظاتی که به یادشون نیستم هم دوستشون دارم!
دل بی دوست
دلی سنگی ست
دلی تنهاست
دلی خسته ست
دل من دوست بگیر
 در ره دوست بمیر !!
با ارادت به تمام دوستان
 اکبر درویش

" داعش " اگر .....



داعش ,
کاش
دولت ائتلافی عشق و شعور بود
آن گاه به جای گلوله
به مردم دسته های گل می داد
دیگر سر نمی برید و ,
دست به کشتار و قتل عام نمی زد
در راه دوست داشتن قدم بر می داشت
اگر هم به وحدت جهان می اندیشید
با پیام آزادی
با شعار عدالت
مردم را به وحدت می خواند
تا دور از هرگونه تبعیضی
دست در دست هم بگذارند
 تا وحدت جهان را رقم زنند
داعش ,
اگر دولت ائتلافی عشق و شعور بود
نه تنها از جنایت دوری می جست
که قتل و غارت و تجاوز را در هر جای جهان
محکوم می کرد
به جای جلیقه های انفجاری ,
سبدهای گل را میان مردم پخش می کرد
مردم را به شادی و آرامش می خواند
با احترام به حق انتخاب هر انسان
 در راه آبادی زمین می کوشید
داعش ,
اگر دولت ائتلافی عشق و شعور بود
به جای کینه و نفرت ,
مهرش در قلب همه ی مردم جای می گرفت
دوست ضعیفان می شد
همدرد درماندگان
 و به جهانی عاری از هر گونه سلاح مخرب می اندیشید
افسوس
که داعش ,
دولت اسلامی عراق و شامات شد
تا نه تنها در عراق و شامات
در تمام دنیا دست به جنایت و خون ریزی بزند
و مردمی را که هیچگونه گناهی ندارند
به جرم عقیده
 به رگبار گلوله ببندد
اکنون هر روز
در هر کجای جهان ,
شاهد جنایات داعش هستیم
این سرسپردگان جهل و خرافات ,
که داعیه ی اسلام آغازین را دارند ,
در لندن
در پاریس
در هامبورگ و نیویورک
در تهران و کابل
در هر کجا که بتوانند
خون مردم بی گناه را بر زمین می ریزند
آن گاه شعار لااله الاالله سر می دهند
 و رعب و وحشت را در سرتاسر جهان حاکم کرده اند
داعش ,
کاش ,
 دولت ائتلافی عشق و شعور بود !
اکبر درویش . 21 خرداد ماه سال 1396

زمان " خودآ " شدن ...

باران هم مگر خیس نمی کند
جاده های متروک این طاغی تشنه را
که هزاران بار ,
آرزوی رسیدن کرکس ها را کرده بود
اما دریغ از کرکس گرسنه ای ,
 که بر جسدش سایه اندازد
پهلوان ها
آن کوه بلند
که سیمرغ بر آن خانه کرده است ,
در پشت کدام میدان نبرد
 سر بر آسمان کشیده است ؟
من ,
پشت سر گذاشته ام
هزاران هزار میدان جنگ را
اما پایان نگرفته است
این نبرد بی امان
تا دمی در سایه ی درختی بیاسایم
پوتین هایم را در آورم
سلاحم را به زمین بگذارم
جرعه ای آب بنوشم
تا در سایه ی آن درخت سبز ,
خواب یک پرنده ی سفید را ببینم
 که در آسمان آبی پرواز می کند
کنون باید دوباره صبح از خواب برخاست
بذر خورشید را در دل خاک کاشت
تا چون " پرومته "
نگهبان آتشی باشم که میوه ی خورشید است
که مرا وسوسه ی " خودآیی " می بخشد
و کدام " خودآ " را دیده اید
که بر ستون ناامیدی لمیده باشد
تا میدان جنگ را ,
 بی هیچ پیروزی درخشانی ترک کند ؟
اکنون " خودآ " شده ام
خود باران خواهم شد
بر جاده های متروک بی نام و نشان
خواهم بارید
رعد و برقی خواهم زد
تا چشمان کرکس های گرسنه را
کور سازم
جسد من دوباره رشد خواهد کرد
تا پشت سر بگذارد
 هزاران هزار میدان جنگ را
بگذار شکوفه کنم
آن گاه با صدای بلند به تمام دنیا اعلام خواهم کرد
 که حتی با یک گل می توان به بهار سلام کرد
پهلوان ها ,
آن کوه بلند
که سیمرغ بر آن خانه کرده است
 اکنون در قلب من از نو بنا می شود
زنده باد آتش
زنده باد آن پرنده ی سفید
که در آسمان آبی پرواز می کند
زنده باد قلب من
که هنوز دوست می دارد
و بذر امید را می کارد
 اکنون زمان " خودآ " شدن است !
اکبر درویش . 20 خرداد ماه ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

زیبا زندگی کنیم


آنان که ...


ماجرا از چه قرار است !؟


آرزو کنیم عشق را در قلب های مان


افتاد اتفاق ...


۱۳۹۶ خرداد ۱۸, پنجشنبه

داعیان گمشده در جهل و خرافات


دست های هم را بگیریم


می خواهم دنیا را زیبا ببینم


و چشم های تو ...


می خواهم امیدوار باشم


۱۳۹۶ خرداد ۱۷, چهارشنبه

اگر بوسه های زیبا نبود !!

اگر بوسه های زیبا نبود
زمین شاید
خالی از سکنه شده بود
خشک و بی آب و علف
 بی هیچ نشانی از زندگی ...
این همه جنگ و کشتار
این همه غارت و چپاول
این همه فقر و نابرابری
این همه ظلم و ستم
مگر فرصت می داد
تا باز انسان در زمین زندگی کند ؟
اما بوسه ها به داد انسان رسیدند
تا نور امید را
در شب های تاریک روشن سازند
تا شوق زندگی را
 در قلب انسان زنده سازند
زیباترین قصه ها را
نویسنده ها ننوشته اند
عاشقانه ترین شعرها را
شاعران نگفته اند
آن چه بوسه های ناب و عاشقانه
با پاکی و صداقت به زبان آوردند
از تمام قصه های نویسندگان و شعرهای شاعران
 زیباتر و با عظمت تر است
امیدی که بوسه ها
در قلب انسان جاری می کنند
به آن ها قدرت می دهد
تا در برابر این همه جنگ و مصیبت
این همه فقر و نابرابری
توان مقاومت پیدا کنند
تا این جهان در هم ریخته ی زشت و پست را
 به معراج زیبایی و عشق ببرند
بوسه ها حرف های ناگفته را می گویند
بوسه ها شعرهای ناسروده را می سرایند
بوسه های زیبا چنان معجزه می کنند
که آیات عشق
در قلب ها تلاوت می شود
و دست ها
در دست یکدیگر جای می گیرند
قلب ها به هم نزدیک می شوند
لحظه های امید پروبال می گیرند
تا این جهان لمیده بر پشتی تفرقه را
 به وحدت و آشتی برسانند
لبانت را بر لبان من بگذار
مرا آن چنان عاشقانه ببوس
تا در زیبا ساختن این جهان پر از مصیبت
 من و تو هم سهمی داشته باشیم !
اکبر درویش . 16 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

راه را باز کن ...

راه را باز کن
می آیم
آغوش تو را می خواهم
این امن ترین نقطه ی جهان را
تا باور کنم
زندگی زیباست
و دوست داشتن ,
 می تواند سرآغاز تمام تغییرهای جهان باشد
راه را باز کن
تمام انرژی های جهان هستی
در من فوران گرفته است
این احساس ناب را
این حس زیبا را
عشق تو,
 به من هدیه داده است
اکنون می دانم
که " دوستت دارم "
این جهان شگفت را خلق کرد
تا ما در کنار هم
 به آرامش برسیم
راه را باز کن
می آیم
تا دست های تو را در دست هایم بگیرم
که تمام قدرت هستی
در این ارتباط معنا می یابد
و خواستن ها ,
 به توانستن سلام می کنند
من پر از خواستن هستم
پر از انرژی
پر از احساس های خوب
پر از زیبایی
پر از آواز های ناب شگفت
اکنون برخاسته ام
با جادوی توانستن ها
تا فاتح شوم
خواب های تعبیر ناشده ام را
آرزوهای به خواب رفته ام را
کافی ست که عشق تو,
 بر بود و نبود من سایه اندازد
راه را باز کن
شهر یاس ها و شک ها را ,
پشت سر گذاشته ام
اکنون تنها امید است
که هر روز صبح به من سلام می کند
 و روز مرا زیبا می سازد
راه را باز کن
می آیم
گلبوسه ای بر لبانت خواهم کاشت
تا آیات کتاب عشق را
بر قلب من تلاوت کنی
تا باور کنم
زندگی زیباست
و دوست داشتن ,
 می تواند سرآغاز تمام تغییرهای جهان باشد .
اکبر درویش . 13 خرداد ماه سال 1396

۱۳۹۶ خرداد ۱۲, جمعه

چه احساسی دارم


دوست داشتن یعنی


دنیای عنکبوتی


نباید مایوس شوی


باران می بارد ...


عاشق می مانم


این عدالت نیست ...

از دست نوشته های :
 " در سایه ی ارتداد "
روزی هر کس ,
 می گویند در دست های توست ...
هزاران انسان گرسنه
با شکم های متورم شده ,
هنوز به انتظار نشسته اند
چشمانت را باز کن
در هر گوشه و کنار این کره ی خاکی ,
می توانی فقر و گرسنگی را با چشم باز ببینی
پس چگونه دست هایت را پنهان کرده ای
مگر سفره های خالی ,
مگر کودکانی که سر بی شام بر بستر می گذارند ,
نمی تواند دل تو را به رحم آورد
تا دست هایت را بگشایی
 و روزی شان را در سفره ی شان قرار دهی !؟
شاید ,
دست هایت ,
تنها زمانی گشوده می شود
و روزی می بخشد
 که سفره های گسترده و رنگین را می بینی !؟
آن ها که گنج ها اندوخته اند
بی هیچ رنجی
آن ها که بر مسند قدرت تکیه کرده اند
دست در غارت و چپاول دارند ,
آن چنان سفره های شان رنگین است
و روزگار به کام شان
که از غم روزی بسیار دورند
اما دست های بخشنده ی تو
گنج های شان را هر روز افزونتر می کند
و نشستگان بر سر سفره های خالی
که دست های تو را گشوده می خواهند
هر روز فقیرتر و گرسنه تر می شوند
 رنج های شان را افزون می سازی
این عدالت نیست
که دست های بخشنده ی تو ,
فقط برای کسانی گشوده می شود
که هیچ گاه نیازمند تو نبوده اند
نگاهی هم به سفره های خالی بکن
آن ها که از گرسنگی ,
هر لحظه ناله و استغاثه می کنند
چشمانت را باز کن
آیا بیداد فقر و استثمار خلق را نمی بینی
آیا این تبعیض بی رحمانه را
که بر جهان استوار است ,
نگاه می کنی و بی تفاوت می گذری
 آیا روزی اینان در دست یاس و مرگ است ؟
روزی هر کس ,
 می گویند در دست های توست ...
و تو ,
چه ناسخاوتمندانه ,
این روزی را در بین خلق تقسیم می کنی
و خود نشسته ای بر برج بلند خود
تا شاهد باشی
که عده ای از فقر و گرسنگی عذاب می کشند
و اندکی ,
که تو دست هایت را برایشان گشوده ای
از بس از ثروت زمین گنج دوخته اند
که خود را صاحب تمام دنیا می دانند
 و این عدالت نیست ... !
اکبر درویش . 10خرداد ماه سال 1396