۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

ای شعر

زمانی که دوست دارم
سکوت کنم
هیچ نگویم
و خاموش باشم ,
بی وقفه
در من جاری می شوی
به من هجوم می آوری
تا من تسلیم شوم
عاجزانه
ناتوان ...

اما وقتی ,
می خواهم بگویم
به تو پناه می آورم
تو را می خوانم
از من می گریزی
و مرا تنها می گذاری

نمی دانم
تو دوست من هستی
یا چون دشمن ,
در کمین من نشسته ای
اما
هر چه هستی
دوست یا دشمن
تو را دوست می دارم
و عاشقانه
سر در درگاه تو فرود می آورم
ای شعر
ای تمام دار و ندار من

و با تو ,
این ناتمام
تمام می شود !

اکبر درویش . 12 مرداد ماه سال 1385


دلخوشی

سیب را ,
دست تو
از شاخه چید
اما باغبان ,
دست مرا
پیچاند
دشنام ها را
من به جان خریدم
و دل من خوش بود
که با هم ,
سیب را خوردیم .

اکبر درویش . 8 خرداد 1393

یادم باشد

یادم باشد
اگر بار دیگر ,
در بهشت
همزاد یکدگر شدیم
این بار
من وسوسه شوم
من سیب را از شاخه بچینم
و من تو را ,
بخوانم
تا با هم
این میوه ی ممنوع را ,
شراب وجودمان سازیم
شاید
شاید این بار ,
وقتی به زمین هبوط کردیم
فرزندان مان ,
دشمن هم نگردند
قابیل قاتل نشود
و هابیل مقتول ...

شاید این بار ,
هابیل و قابیل
دست در دست هم بگذارند
فارغ از کینه
فارغ از نفرت
تا عشق را
تا صلح را
در تمام جهان هلهله کنند

یادم باشد
یادم باشد ...

اکبر درویش . 7 خرداد سال 1393

ای آزادی


برگرد

این خاموش خسته را تو غرق صدا کردی
در من عطشی ریختی تا من را به پا کردی

بی تو من کجا بودم محو لحظه ها بودم
بی تو من نبود ای داد بی تو بی چرا بودم
تو شعله شدی در من شور اشتیاق گشتم
پر شد دل من از شوق با تو گرم و داغ گشتم

برگرد و صدایم کن دیری ست به تو محتاجم
بی تو من خزانی گنگ فصل زرد تاراجم
برگرد و کنارم باش در این فصل بی برگی
محتاج توام ای عشق در این سفر سنگی

این خسته ی تنها را تو غرق کرم کردی
در من منی برپا شد تو من را علم کردی

اکبر درویش . خرداد سال 1388


۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

میلاد را سلام گفتم

و در پنجمین روز ,
از ینج زخم کهنه
خون جاری شد ...

میلاد را ,
سلام گفتم

سلام ای تنهایی زمین
سلام ای سرگیجه ی خرداد
سلام ای آغوش خیس بهار
آیا شما هرگز در شب های تاریک تان به روشنایی یک شمع
سلام گفته اید
و آیا آن بادبادک کهنه ی قدیمی را
که در کنج صندوق خانه خاک می خورد
وقتی در هوا رها شد
دیدید که در میان شاخه ها شکست !؟

سلام
سلام ای چهره های مزین به نقاب
آن جسد مانده در بیابان
هنوز به انتظار لاشخورها مانده است
سلام
سلام ای پارس های بیهوده
دزد ناشی به کاهدان زده است !!

میلاد را ,
سلام گفتم
با لب های بسته
با نگاه خسته

اکنون منم
شانه هایم ,
زخمی
در زیر بار صلیب
لب هایم داغمه بسته
و نگاهم خسته
در انتهای راهی که به جلجتا می رسد
آیا هست کسی
در میان شما
که مرا جرعه ای آب بنوشاند ؟

نان و شراب خویش را
با شما قسمت کردم
عشق را ,
در آغوش های تان
هلهله کردم
و بوسه هایم را
از هیچ کدام تان دریغ نداشتم
افسوس
که زود پیمان خود را شکستید
و تسلیم روزمرگی شدید

آیا هست کسی
در میان شما
که لحظه ای به او تکیه کنم !؟

سلام ای تنهایی زمین
سلام ای سرگیجه ی خرداد
سلام ای آغوش خیس بهار
سلام ای سلام های بی جواب
وقتی در رویاهای تان به عشق خیانت می کردید
چند بار صدای خروس برخاسته بود
و سکه های زرد مسی
چگونه باکرگی شما را کورتاژ کرد
که همنشین خاک شدید !؟

سلام ای کسانی که
ایستاده اید
تا شاهد صحنه ی تصلیب باشید

و در پنجمین روز ,
از ینج زخم کهنه
خون جاری شد
و من از روی صلیب ,
میلاد را ,
سلام گفتم

اکبر درویش . سوم خرداد ماه سال 1393
برای پنجم خرداد روز میلادم

تا نغرید ابر نبارید باران


آغوش می خواهم

آغوش می خواهم
یک آغوش گرم
امن
آرام
یک آغوش بی دغدغه
که وقتی دلم گرفت
به آن پناه برم
تا گریه ی درد سر دهم

آغوش بی دغدغه ,
یک لحظه ,
چند !!؟

اکبر درویش . 31 اردیبهشت سال 1393


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

یاد باد !!


چه گل های زیبایی !!


چه روزگاری !!؟

روزگاری شده ها ... چه روزگار عجیب و غریبی !! دود از کله ی آدم بلند می شه وقتی این روز و روزگار و این آدم ها را می بینی ...
خیلی ها یک عمر زندگی می کنند برای رسیدن به زندگی . و خیلی ها هم زندگی را تلف می کنند برای زندگی کردن ...
خیلی ها هم یک عمر سگ دو می زنند و آرامش زندگی شان را می دهند تا به آسایش برسند و آرامش را فدای آسایش می کنند و وقتی به آسایش می رسند حسرت لحظه ای آرامش را می خورند .
بعضی ها هم صبح تا شب فقط کار می کنند ... کار ... کار ... کار ... و هیچ گاه نمی فهمند که زندگی یعنی چه !!
عده ای هم فقط به فکر غارت و چپاول خلق هستند و تمام زندگی شان این شده که راهی را پیدا کنند تا کلاه این و آن را بردارند و با نابود کردن دیگران خودشان از یک زندگی خوب بهره مند شوند .
عده ای هم که خرند ... حساب شان معلوم است ... بلانسبت خر , خرند و از یک سوراخ هزاران بار گزیده می شوند و بعضی هم که هی ... مانند گوسفند سر در آخور خود دارند :
گوسفند اولی پرید . گوسفند دومی پرید . گوسفند سومی پرید و الی آخر که گوسفند آخری پرید
بعضی ها قیمت شان به لباس شان است . بعضی ها به بزک کردن ظاهرشان . بعضی ها به کیف شان و بعضی ها به کارشان و بعضی هم که اصلا قیمتی ندارند .
عده ای به درد آلبوم می خورند , بعضی ها را باید قاب گرفت , بعضی ها را باید بایگانی کرد , بعضی ها را باید به آب انداخت و عده ای را هم باید تو سطل آشغال ریخت .
عده ای هم که هزار لایه دارند , و عده ای هم که ارزش شان به حساب بانکی شان است . بعضی ها هم همرنگ جماعت می شوند ولی همفکر جماعت ? ....نه !!!
بعضی ها را همیشه در بانک ها می بینی یا در بنگاه ها به دنبال خرید بیشتر و بیشتر و عده ای در حسرت پول همیشه مریضند . بعضی برای حفظ پول همیشه بی خوابند . بعضی ها برای دیدن پول همیشه می خوابند . بعضی ها برای دیدن پول همیشه می خوانند . و عده ای هم برای پول همه کاره می شوند .
بعضی ها نان نام شان را می خورند . بعضی ها نان جوانی و خوشگلی شان را می خورند . بعضی ها نان موی سفیدشان را می خورند و بعضی ها نان پدران شان را ... !!
و عده ای هم نان حقه بازی ... نان دروغ گویی ... نان فریب و ریا و تزویر ...نان کلاهبرداری ... نان زور ... نان قدرت ... نان چماق دست شان را ... نان دین شان را ... نان ...
روزگاری شده ... آشفته بازاری , صد رحمت به آشفته بازار ... کار از این حرف ها گذشته ... وحشتناک است وحشتناک ...
و در این میان آن چیزی که غریب و تنها مانده , انسانیت است و آن چیزی که قربانی می شود عدالت است و آن چیزی که به صلیب کشیده می شود آزادی است و آن چیزی که اصلا به حساب نمی آید " انسان " است !!
و اسمش هست که داریم زندگی می کنیم اما نمی دانیم که داریم خودمان را و دیگران را و دنیا را و زندگی را به لجن می کشیم و به لجن کشیده می شویم و لجن مال می کنیم و تازه , همه هم ادعا داریم که کارمان خیلی درست است .
ما را به بین در چه دوران تهوع آوری زندگی می کنیم و راست است که داریم در خیلی از زمینه ها پیشرفت می کنیم اما این هم راست است که داریم فرو می رویم ... فرو می رویم ... فرو می رویم ...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

گره گشا

مراجع عظام
و علمای اعلام
فتوا دادند
که تو را در آغوش کشیدن ,
حرام است
حرام
گناه است
گناه کبیره
خلاف شرع است
و حکم آن :
سنگسار
و سوزاندن در آتش ...

اما من ,
در آغوش تو ,
به آن چنان یکتوئی رسیدم
به آن چنان زیبایی رسیدم
که دیدم درهای بهشت گشوده شد
و این هماغوشی ,
تا ابدالدهر
در بهشت جاودانی گشت

اما من ,
در آغوش تو ,
به آن چنان یگانگی رسیدم
که نگاهم گشوده شد
و دیدم
که درهای دوزخ باز شد
و تمام مراجع عظام
و علمای اعلام
و فتواهای شان را ,
در قعر خود جای داد
تا ابد
تا ابدالدهر ...

ای قبله ی راز و نیاز من ,
بگذار در آغوش هم
این گناه کبیره را ,
به حلال بزرگ مبدل سازیم
و این خلاف شرع را ,
تمام عرف گردانیم

ای آغاز نماز من ,
بگذار در آغوش هم
این رویا را ,
جاودانه سازیم
حتی اگر سنگسار شویم
حتی اگر بسوزیم در آتش

عشق ,
گره گشای تمام بن بست ها
خواهد بود

اکبر درویش . 15 آبان ماه سال 1387

در آغوش دست های تو

دست هایم 
در آغوش دست های تو 
جوانه می زند
گل می دهد

دست هایت را
پناه من ساز
تا باور کنم
تو آن پیامبری هستی
که با نوازش دست هایت
آیات وحی را بر گوش من می خوانی

اکنون
شهادت می دهم
به تو
و به دست های تو
که تن مرا
تا معراج عظما
به نوازش نشسته است

اکبر درویش . 5 آبان سال 1387


روزهای همه مستی یاد باد !!

خدا ,
بر لب آب نشسته بود و 
می می نوشید
آهنگی نواخت
من زاده شدم
آوازی سر داد
تو جان گرفتی
به رقص برخاست
من و تو در آغوش هم شدیم
به شوق آمد
و خنده ای سر داد
و فرزندان مان ,
به جهان بودن ,
گام نهادند ...

گذشت
گذشت و مستی پرید
خماری آمد
خدا پشیمان
من خسته
تو دلتنگ
و فرزندان مان ,
به روی هم ,
شمشیر کشیدند
ظلم آغاز شد
ستم پا گرفت
و جز کینه و نفرت
و جنگ و خونریزی ,
هیچ نماند ...

یاد باد
روزهای همه مستی
یاد باد !!

اکبر درویش . 28 اردیبهشت سال 1393


به توحید می رسم

به توحید می رسم
با تو
یکی می شوم
تو می شوم
یکی می شویم

به توحید می رسم
وقتی
من
تو
و عشق ,
این تثلیث شگفت
یکی می شود
یکی می شویم
و به وحدت می رسیم

به توحید می رسم ...

این جهان بینی را ,
اکنون ,
در سرتاسر جهان ,
جار می زنم .

اکبر درویش . 27 مهرماه سال 1387

کاش دنیا

کاش دنیا ,
بسان قطره ای آب ,
در دستان من بود
باور دارم
هیچ کس
در هیچ کجای جهان
تشنه مردن را ,
تجربه نمی کرد

کاش دنیا ,
بسان قطره ای آب ,
در دستان من بود
باور دارم
هر کس
در هر کجای جهان
سهم خود را ,
از آن می گرفت

کاش دنیا ,
بسان قطره ای آب ,
در دستان من بود ...

اکبر درویش . 26 اردیبهشت سال 1393


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

بیچاره پدر !!

سایه ی پدر
بر سر من
هرگز نبود
تا بدانم پدر
چه درد و رنجی را تحمل می کند
چه غصه ها می خورد
چه مشقت ها می کشد
چه رنج ها می برد
تا فرزند خود را بزرگ کند
تا امنیت و آرامش او را مهیا کند

من پدر نداشتم
من پدر_ خود بودم
پدر بی پدری های خود
و چه درد و رنجی را تحمل کردم
چه مصیبت ها کشیدم
چه رنج ها بردم
و چه زخم ها خوردم
تا بزرگ شوم
نه آرامش بود
نه آغوش گرمی
تا سر بر شانه اش بگذارم
تا در غریب ترین لحظات زندگی
تکیه گاه من باشد

من پدر نداشتم
اما اینک ,
خود پدر هستم
و می بینم که یک پدر ,
چه درد و رنجی را باید تحمل کند
چه دشواری هایی را باید پشت سر بگذارد
چه دلواپسی هایی
و چه خون دل ها باید بخورد
تا فرزندانش
بزرگ شوند و به نتیجه برسند

بیچاره پدر !
بیچاره پدر !!
همه می گویند بهشت زیر پای مادران است
اما من می گویم :
اگر بهشتی باشد ,
پدر کلیددار این بهشت است .

اکبر درویش . 21 و 22 اردیبهشت سال 1393

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

خود شیطان !!


ای تیر خلاص

آه ای تیر خلاص
کی شلیک می شوی
تا مرا
که هر روز هزار بار مردن را ,
تجربه می کنم
از این هر لحظه مردن
خلاص کنی ؟

ای تیر خلاص
ای پایان هزار بار مردن !!

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

مرا بخوان

مرا
بخوان
این کتاب ناخوانده را

مرا
باور کن
نوشته می شوم

مرا
درک کن
دیده می شوم

مرا
گوش کن
شنیده می شوم

مرا
بخوان
این کتاب ناخوانده را ...

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

نقاب گریه های من !


تنها دلیل عصیان من


تن تو پیراهن من ...!!


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

اما , ...


روز را ترانه می کنم


تا نغرید ابر نبارید باران


کاش !!

کاش
نه آغازی بود
و نه پایانی

سلام 
ای باکره گی
همیشه بیکرانه باش

سلام
ای بیکرانه گی
همیشه جاودانه باش ...

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

در مسلخ کدام شرارت

سبز باش ای باکره گی
آبی باش ای باکره گی
نامت ,
متبرک باد
بر سینه ی کوه ها
بر پهنه ی دریاها

و دردا
باکره گی من
در مسلخ کدام شرارت
قربانی شد
که این گونه جهان ,
به خود پیچید !؟

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393


عقاب شعر من

سکوت کن
سکوت کن
صدای من شنیدنی شد
تمام واژه های شعرم
جوانه زد
شکفتنی شد

سکوت کن
سکوت کن
که گفتنی دوباره گفتنی شد
عقاب شعر من
در آسمان عشق
پریدنی شد
چه پرشکوه و دیدنی شد

سکوت کن
سکوت کن .....

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

این رسول بی کتاب

ایمان بیاور
مرا
این رسول بی کتاب را
که تنها ضربان قلبش را
وحی منزل می توان خواند
که آیه ی عشق را
در سوره ی دوست داشتن
به کاتبان جار زده است
که غار آغوشش را
به روی کسانی گشوده است
که اراده کرده اند
تا صبح آزادی
هلهله کنند
که دست در دست عدالت برقصند
آن هایی که قلب شان
مانند قلب گنجشک
می طپد

اکبر درویش . 14 اردیبهشت سال 1393

زندگی !؟

سال ها
می پنداشتم
زندگی می کنم
و همه چیز در دستان من است
ای دریغا
دیر فهمیدم
که زندگی با من بازی می کند
و من در چنگال بی رحم زندگی
هر روز زخمی می شوم
من محکوم بودم
نه حاکم
من زندگی نکردم
من زندگی ام را
همه دادم
اما هیچ به دست نیاوردم

اکنون
به روزهای پایان محکومیت نزدیک می شوم
انگار
تنها راه آزادی من
از زندان زندگی
مرگ من است

آری
تنها با مرگ
من آزاد می شوم
و خلاص می گردم
از چنگال بی رحم زندگی

اکبر درویش . 15 اردیبهشت سال 1393


راه به ترکستان ...

هشدارمان داد
گفت :
این ره که می روید ,
به ترکستان است
و ما باور نکردیم

رعد ,
چشم های مان را زده بود
کور بودیم
و نمی دیدیم

باد ,
در گوش های مان پیچیده بود
کر بودیم
و نمی شنیدیم

ما دریا را می خواستیم
موج شدیم
جنگل را آرزو می کردیم
درخت شدیم
خورشید را ستایش می کردیم
روشن شدیم
گل ها را دوست داشتیم
جوانه شدیم

اما ,
در راه ,
به خطا افتادیم
اشتباه کردیم
معبودمان را ,
در ماه دیدیم
که در چاه سقوط کردیم
و از ترکستان سر بیرون آوردیم

اکبر درویش . 13 اردیبهشت سال 1393

بچه گی

من چقد شلوار کوتاه رو دوس دارم
آب تنی توی جوبا رو دوس دارم
وای چقد دلم می خواد بچه بشم
سنگ زدن به شیشه ها رو دوس دارم

بچه گی یه خواب صادقانه بود
همه چی قشنگ و کودکانه بود

من چقد اون لحظه ها رو دوس دارم
زنگ زدن در رفتنا رو دوس دارم
روزا رو می شمرم تا جمعه بیاد
اون روزا تعطیلی ها رو دوس دارم

بچه گی یه خواب صادقانه بود
واسه من قشنگ ترین ترانه بود

شیطونی توی کلاس و مدرسه
بوسه های مادرم به وقت خواب
مزه ی چایی شیرین و نون پنیر
دیدن خواب یه پرس چلو کباب

بچه گی یه خواب صادقانه بود
همه چی قشنگ و کودکانه بود

مثه شاهزاده ی بر اسب سفید
دنبال دختر رویاها بودیم
بی خیال از غصه های زندگی
قهرمان همه قصه ها بودیم

بچه گی یه خواب صادقانه بود
همه چی زیبا و عاشقانه بود

حیف که اون روزای خوب تموم شدن
این روزای همه تاریک اومدن
دوستی هامون رنگ دشمنی گرفت
غم و غصه خونه ها رو در زدن

بچه گی یه خواب صادقانه بود
همه چی قشنگ و کودکانه بود

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

مهمون چشم تو

حوض بلوره اون چشات دریای نوره اون چشات
برای این خسته ی راه راه عبوره اون چشات
گنبدای کاشیکاری پیش چشات کم میارن
برای زیبایی شهر عکس چشاتو میذارن
دریا چیه چشمای تو از دریا هم قشنگتره
وقتی که باز می شه چشات عقل از سر من می پره

می خوام بیام به مهمونی تو چشم تو اگر بشه
مهمون چشم تو شدن اگر بشه وای چی می شه
یعنی می شه که چشم من تو چشم تو خونه کنه
ببین چشات داره منو دیگه دیوونه می کنه

مهره ی مار داره چشات رنگ بهار داره چشات
با این فقیر پاپتی بگو چیکار داره چشات
خدایی پیش چشم تو شرمنده می شه آسمون
به ماه می گه تو در نیا دارم یه ماه مهربون
رنگ بازی چشمای تو از همه رنگا سرتره
خودش می شه رنگین کمون وقتی که بارون می باره

می خوام بیام به مهمونی تو چشم تو اگر بشه
مهمون چشم تو شدن اگر بشه وای چی می شه
یعنی می شه که چشم من تو چشم تو خونه کنه
ببین چشات دیگه منو داره دیوونه می کنه

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

می خواهم برقصم

می خواهم برقصم
در کوچه ها
در خیابان ها
در میدان ها ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با پیر و جوان
با زن و مرد
با دختر و پسر
با همه
با شکوفه ها
با گل ها
با چشمه ها
با رودها
با دریا ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با عشق
با دوست داشتن
با چشم ها
با لبخندها
با بوسه ها
با دست ها
با آغوش ها ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با روسپی ها
با فراری ها
با شبگردها
با دوره گردهای بی خانه ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با باد
با باران
با ستاره
با آفتاب
با مهتاب
با رنگین کمان ها
با صدای جیرجیرک ها ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با همه
همراه عروس ها
در کنار دامادها
در مدرسه ها
همراه بچه ها
با حاجی فیروزها ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
با زندگی
با مرگ ...

اگر چه خوب نمی رقصم
اما می خواهم برقصم
چشم های خدا بسته است
به خوابی سنگین فرو رفته است
نه
با خدا نمی رقصم
با مردم می رقصم
و با نیمکت های پارک می رقصم
که شب ها
بی خوانمان ها را پناه هستند
و با تو می رقصم
که آغوشت
تکیه گاه همه غم های من است

می خواهم برقصم
اگر چه خوب نمی رقصم

اکبر درویش . نیمه ی اول اردیبهشت سال 1393

از خود گذشته ایم اما

همدرد
همرنج
هم صلیب
رویاهای ما
چقدر شگفت و ناب بودند
که در شب صلیب
هنوز
به باورشان نشسته ایم

از خود گذشته ایم
اما ,
از رویاهای مان
نگذشته ایم

اکبر درویش . شهریور ماه سال 1388

سیب مسموم

آن سیب خوش نقش و نگار
که دل ما را فریفت
که هوش از سر ما برد
که خوردنش تمام زندگی ما شد
افسوس که با زهری قوی
آلوده شده بود
اینگونه بود که زندگی ما
پراز درد و رنج و افسوس شد
و غم و اندوه
بر زندگی مان سایه انداخت

اکنون می خواهم طغیان کنم
سر به عصیان بردارم
و بالا بیاورم
این سیب را
این زهر مسموم را
این زندگی را ...

اکبر درویش . 9 اردیبهشت سال 1393

شب می شود !!


روز می شود !!