نه سیاه و نه سفید ...خاکستری
1
سال هاست ,
در پیله ی خود ,
راکد نشسته ایم
و می اندیشیم
به آن چه ,
از دست داده ایم
سوگواری
در عزای از دست دادن ها ,
ما را ,
به برهوتی کشانده است
که نمی دانیم
چه می خواهیم
و چه را باید به دست آوریم .
2
گریزی ,
نه !!
گریزگاهی ...
پناهی ,
نه !!
پناهگاهی ...
می جویم
جای امنی
که دغدغه هایم
در آن ,
لحظه ای از من دور شوند
تا بگشایم
چشم خویش را
به آن چه مرا ارضا می کند .
3
آی ...
آی ...
آی ...
افسوس که نمی دانید
چه اندوه غریبانه ای ,
قلبم را چنگ می اندازد
و چه دردی ,
مرا به شیون واداشته است
بر سر سفره های تان
شاد و خوشحال نشسته اید
و برای هم تعریف می کنید
جوک هایی را که ,
خنده های تان را به آسمان می برد
و باز به فکر فردا ,
که چگونه خودتان را
و دیگران را ,
دور بزنید .
4
برادر
همدرد ,
دستانت را ,
به دست من بده
چه اگر ما ,
دست های هم را بگیریم ,
استوارتر خواهیم بود
باور کنیم
بودن ما ,
به یکی بودن ماست .
اکبر درویش . از شعرهای خاکستری سال 1389
1
سال هاست ,
در پیله ی خود ,
راکد نشسته ایم
و می اندیشیم
به آن چه ,
از دست داده ایم
سوگواری
در عزای از دست دادن ها ,
ما را ,
به برهوتی کشانده است
که نمی دانیم
چه می خواهیم
و چه را باید به دست آوریم .
2
گریزی ,
نه !!
گریزگاهی ...
پناهی ,
نه !!
پناهگاهی ...
می جویم
جای امنی
که دغدغه هایم
در آن ,
لحظه ای از من دور شوند
تا بگشایم
چشم خویش را
به آن چه مرا ارضا می کند .
3
آی ...
آی ...
آی ...
افسوس که نمی دانید
چه اندوه غریبانه ای ,
قلبم را چنگ می اندازد
و چه دردی ,
مرا به شیون واداشته است
بر سر سفره های تان
شاد و خوشحال نشسته اید
و برای هم تعریف می کنید
جوک هایی را که ,
خنده های تان را به آسمان می برد
و باز به فکر فردا ,
که چگونه خودتان را
و دیگران را ,
دور بزنید .
4
برادر
همدرد ,
دستانت را ,
به دست من بده
چه اگر ما ,
دست های هم را بگیریم ,
استوارتر خواهیم بود
باور کنیم
بودن ما ,
به یکی بودن ماست .
اکبر درویش . از شعرهای خاکستری سال 1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر