۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

حکایت ما

حکایت ما ,
حکایت آن مردمی ست
که سالیان ها سال
خون دل خوردند
عرق ریختند
رنج بردند
کار کردند
تا از پنبه ها ,
ریسمان محکمی بسازند
تا خود را ,
از حصاری که در آن گرفتار بودند ,
بیرون کشند
اما ,
دریغا ,
که این ریسمان ,
به دست و پای خودشان گره خورد
و بر زمین شان زد
و راه گریز را ,
دشوارتر نمود
اکنون ,
خسته و دل تنگ
از پا افتاده و مغموم ,
به این می اندیشند
که چگونه باید ,
این ریسمان را ,
که بر دست و پای شان گره خورده است ,
دوباره از نو ,
بشکافند
تا پنبه شود
تا از این ریسمان ,
خلاصی یابند
حکایت ما ,
حکایت غریبی ست !!!

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1388


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر