۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

ماه و چاه / روایت سوم :

ماه و چاه
روایت سوم :

از ماه
تا چاه
فاصله ای نبود ...

گرم دیدار بودیم
نقش یار را
در ماه
دریغا ,
نمی دانستیم
که دیدار می کنیم
روزهای مان را
در اسارت چاه

باشد
که بعد از این ,
نگاه مان
به راه باشد
نه چشمان مان به ماه !!

اکبر درویش . بهار سال 1388

شعور و شعار


ماه و چاه / روایت دوم به تصویر


شکسته دل من


خیس شدم !!

سهم من ,
از تو ,
فقط :
خیس شدن
بود
ای باران !!

خیس شدم
انگار
این چتر کهنه ام
پناه من نمی شود ...

اکبر درویش . 8 خرداد 1392

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

افسوس


احترام به فکر هم

حتی اگر ,
هم عقیده ی هم نیستیم
یاد بگیریم
به جای تکفیر هم
به حرف هم گوش کنیم
حتی اگر ,
مخالف هم هستیم
بیا
به باورهای هم
احترام بگذاریم

اکبر درویش

از درون خالی

توضیح واضحات :
من قصد بی احترامی به خانم ها را نداشته ام . از نظر من زن و مرد هر دو از یک حقوق برابرند و اصلا مرد و زن بودن مهم نیست بلکه انسان بودن مهم است . متاسفانه امروز نسل نوجوان ما چه دختر و چه پسر بخاطر شرایط و مشکلات از درونشان فاصله گرفته اند و بجای این که بخواهند با ارزش های مثبت دیده شوند تنها به دیده شدن ظاهر خود بسنده میکنند . ارزش ها مسخ شده و ما روز به روز از خود واقعی مان بیشتر دور میشویم و همین باعث میشود که جامعه به سوی انحطاط و سقوط پیش برود .

رویا

می دونم همچو رویایی 
همیشه دور و نایابی
تو اون ماهی که حتی شب
به خواب من نمی تابی
تنم از خواستنت پر شد
از احساس تو رو داشتن
توی آغوش تو بودن
نوازش کردن و خواستن

به روی شیشه ی قلبت
بیا اسم منو ها کن
برای داشتن من تو
کمی آغوشتو وا کن
بذار من توی آغوشت
بسوزم از تب دیدار
مرا لمس کن مرا حس کن
بخون تو قصه ی ایثار
لب پر گفتنی هامو
بیا با بوسه ای وا کن
مرا با همه ی احساس
توی آغوش خود جا کن

تو رو داشتن میگن خوابه
چشام پس کی تو می خوابی
بذار پلکاتو روی هم
لالا لالا لالا لایی .....
بخواب شاید که خواب بینی
لالایی ای دل تنها
چشاتو روی هم بگذار
به امید خواب و رویا
لالا لالا لالا لایی
لالا لایی لالا لایی ...

اکبر درویش . زمستان سال 1385

ماه و چاه / روایت دوم

ماه و چاه
روایت دوم :

تو را ,
در ماه دیدم !!

آن چنان
غرق در توهم خویش بودم
که فراموش کردم
ماه ,
سیاره ای بیش نیست
و جهل من ,
باعث فریب من شد
اینگونه بود
ناگاه
در چاه افتادم .

اکبر درویش . بهار سال 1388

ماه و چاه / روایت اول

ماه و چاه
روایت اول :

من ,
همان لحظه ,
در چاه افتادم
که نقش تو را ,
در ماه دیدم !!

اکبر درویش . بهار سال 1388

در آسمان عشق

من ,
سوار بر دو بال دوست داشتن
در آسمان عشق ,
به پرواز در می آیم
تا اوج را تجربه کنم
در بی نهایت ...

ای همدرد ,
دستانت را به دست من بده
تا ترانه ی دوست داشتن را ,
در تمام جهان جاری کنیم
تا عشق را ,
سرود سازیم
در دل هایی که
نا امیدی را ,
خانه نشین شده اند

با عشق ,
این روزهای همه تکرار
زیباتر خواهد شد
با عشق ,
شاید چراغی
در این تیره شب های همه تاریک
در این برزن بن بست
روشن شود .

هم را دوست بداریم
که تا دوست داشتن را نیاموزیم ,
هیچ گاه از این حصارهای تو در تو ,
امید رهایی نخواهیم داشت .

من ,
تو ,
ما ,
اکنون وقت آن است
که دوست داشتن را تجربه کنیم
تا عشق را ,
فلسفه ی جهان هستی سازیم .

اکبر درویش . ششم خرداد ماه سال 1392

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

خانه ی قلب من

خانه ای دارم
بسیار کوچک
اما ,
قلبی دارم 
بسیار بزرگ
به اندازه ی تمام دنیا ...

در خانه ی کوچک من ,
شاید
احساس دلتنگی کنی
اما در خانه ی قلبم ,
نه تنها برای تو
که برای هزاران هزار نفر دیگر ,
هم ,
جا هست
و دلتنگی را ,
به آن ,
هیچ راه نیست .

ای ساکن خانه ی قلبم ,
دوستت می دارم
و این دوست داشتن ,
تمام سرمایه ی من از بودن است .

اکبر درویش .
بازنویسی شده در خرداد سال 1392
مصادف با سالروز میلادم

قصه گوی درد مردم


کاش !!


۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

ای رنج


زنده باد عشق

در هوای با تو بودن وه چه سال هایی که بگذشت
در میان این همه سال دل به امید تو بنشست
نشد یکدم ناامید دل از رسیدن به وصالت
خوش خبر بودی تو همدم چشم من خیره به راهت

و قت انکار نیست و اکنون دست و پا کوبان و مسرور
داد بزن در عطش من ای رسیده از ره دور
روز میلاد من و توست رخت عاشقی بپوشیم
واسه از نو شدن عشق یکصدا شیم و بکوشیم
زنده باد عشق زنده باد عشق این همه سرود دل هاست
که یکی گشتن دل ها بهترین قصه ی دنیاست

این همه سال ها نگاهت قبله ی بودن من بود
از تو روشن شده ام من از تو ای مرهم موعود
عاشقی را با تو دیدم از تو عاشقی شنیدم
به هوای با تو بودن به خود خودم رسیدم

وقت اقرار است و اکنون دل سپردن را صدا کن
این سکوت ممتد من پره از گل واژه ها کن
وقت بودن من و توست سایه سار بودنم باش
واژه ی تمام شعرام تو دلیل موندنم باش
زنده باد عشق زنده باد عشق این همه سرود دل هاست
که یکی گشتن دل ها بهترین قصه ی دنیاست

اکبر درویش . دی ماه سال 1386


وحدت یا تفرقه !؟

آورده اند :
ادیان ,
آمدند
تا ترانه ی وحدت را ,
بر دل ها جاری کنند
اما هر دین که آمد ,
نه تنها خود فرقه فرقه شد
که راهیان آن نیز به تفرقه کشانده شدند
فرقه ها به جان هم افتادند
و قتل و کشتار
و غارت و تجاوز ,
ثمره ی ادیان شد .

ادیان ,
آمدند
تا انسان را به صلح و دوستی دعوت کنند
اما خود منادی جنگ شدند
به جای همدلی
نفاق آمد
به جای عشق ,
نفرت زاده شد
هر روز جنگی در گرفت
راهیان این دین با مومنان دین دیگر
پیروان این مذهب با راهیان آن مذهب
مسیحیت با اسلام
اسلام با یهودیت
شیعه با سنی
وهابی و نصرانی
کاتولیک و پروتستان
و هر روز جهان ,
شاهد جنگ و کشتاری تازه
شاهد شیون و گریه و زاری ...

ادیان ,
آمدند
تا انسان را کرامتی تازه ببخشند
اما ,
انسان را تا رذالت همراه شدند
فقر
فحشا
و فساد ,
ارمغان ادیان شد .

ادیان ,
که ندای توحید سر داده بودند
تا وحدت انسان را به تماشا بنشینند ,
هر کدام خود صدها فرقه و مذهب شدند
این مرگ آن یکی را روا دانست
آن خون این یکی را مباح
این مذهب دیگران را کفر خواند
آن دین خود را بر حق دانست
و زعمای دین ,
قدرت و ثروت را در دست گرفتند
تا حاکم بر جان و مال مردم شوند
خود را جانشین خدا دانستند
قرون وسطی را ساختند
تفتیش عقاید را
جنگ های صلیبی را
اعدام ها را
به آتش کشیدن ها را ...
شمع آجین کردن ها را ...

هر کس بر خلاف آبا دین سخن گفت ,
به زندان افتاد
مفسد شد
مرتد شد
طومار مرگ خود را امضا کرد .

ادیان ,
رویای بهشت را ,
به مردم بخشیدند
تا دوزخ دنیا را توجیه کنند
ژاندارک ها سوزانده شدند
حلاج ها به دار رفتند
قتل و عام کردند
از کشته پشته درست کردند
خون های بسیار ریختند
تا قدرت خود را توجیه کنند .

ادیان ,
سوار بر جهل آدمیان
تاختند و تاختند
دست در دست زور و زر نهادند
و با فریب مردم ,
راه توحید را به تفرقه کشاندند
و آنقدر که تا به حال ,
به نام دین آدم کشته اند ,
هیچ کشتاری رخ نداده است !

آورده اند :
ادیان ,
آمدند
تا ترانه ی وحدت را ,
بر دل ها جاری کنند.....

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1392


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

خاتون قصه های من

وقتی که این دنیای ما
هر لحظه و هر ثانیه ش فکر بهانه سازیه
خاتون قصه های من
برای عشق من و تو وقت ترانه بازیه

شعر یکی شدن هنوز برای ما مقدسه
دنیای بی عشق عزیزم حصارهای یک قفسه
بیا که عاشق بمونیم با عشق هم به سر کنیم
دوباره عاشقانه تر به قلب هم سفر کنیم
خاتون من خاتون من این روزا زود تموم میشن
بذار که باقی بمونن خاطره های تو و من

دنیا می خواد هر جور باشه
یه روزی خوب یه روزی بد حتی که با ما نسازه
خاتون قصه های من
عشق من و تو می تونه روزای زیبا بسازه

بیا که عشقو دوباره یه معنی تازه بدیم
قصه ی دوست داشتنو ما به گوش این دنیا بگیم
دلگیر نشو همیشه یار از بازی های روزگار
تو بغض این فصلای بد باید بشیم نبض بهار
خاتون من خاتون من این روزا زود تموم میشن
بذار که باقی بمونن خاطره های تو و من

اکبر درویش . اسفند سال 1387

نخ ها را پنبه کنیم


حکایت ما

حکایت ما ,
حکایت آن مردمی ست
که سالیان ها سال
خون دل خوردند
عرق ریختند
رنج بردند
کار کردند
تا از پنبه ها ,
ریسمان محکمی بسازند
تا خود را ,
از حصاری که در آن گرفتار بودند ,
بیرون کشند
اما ,
دریغا ,
که این ریسمان ,
به دست و پای خودشان گره خورد
و بر زمین شان زد
و راه گریز را ,
دشوارتر نمود
اکنون ,
خسته و دل تنگ
از پا افتاده و مغموم ,
به این می اندیشند
که چگونه باید ,
این ریسمان را ,
که بر دست و پای شان گره خورده است ,
دوباره از نو ,
بشکافند
تا پنبه شود
تا از این ریسمان ,
خلاصی یابند
حکایت ما ,
حکایت غریبی ست !!!

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1388


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

دستانت را به دست من بده


در وحدت آوازها ...


آیا !؟

آیا من ,
چشم هایم ,
کور است
که در هر چاهی می افتم !؟

آیا من ,
پاهایم ,
لنگ است
که همیشه دیر می رسم !؟

آیا من ,
زبانم ,
الکن است
که وقت گفتن کم می آورم !؟

آیا من ,
دست هایم ,
فلج است
که هیچ دستی در دستانم نمی ماند !؟

آیا من ,
دلم ,
شکسته است
که هیچ عشقی را باور نمی کنم !؟

آیا من ,
مادرم ,
دستم را رها کرد
که در جاده های زندگی ,
گم شدم
و انگار دیگر هیچگاه پیدا نمی شوم !؟

اکبر درویش . 25 تیر ماه سال 1362

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

آبدیدگی

به راستی ,
از رنج و دردی ,
که مرا آبدیده کرد
و روح مرا ,
صیقل داد ,
انسان شدم
ورنه ,
بودند چون من ,
به همین هیبت
به همین شکل
که چون من می خوردند
که چون من می خوابیدند
و چون من ,
نسلی از خود به جا می گذاشتند
اما از روح انسانی ,
خالی خالی بودند

آنان هنوز ,
از نفهمیدن خود
به شرم نیامده بودند
تنها نقابی بر صورت داشتند
و چگونه می شد دید :
خوک ها را
خاک ها را
خیک ها را
و خرها را ...

اما من ,
در کوره ی رنج ها
پتک های درد را ,
تحمل کردم
تا روح انسانی را
بر جسم خود ,
حلول دهم

و چه سخت بود
داوری کنی
انسان را
و موجودات دوپایی را ,
که بر خود نام آدم نهاده بودند !!

اکبر درویش . 24 اردی بهشت ماه سال 1392


غمگین و تنها

در این شهر تبدار یکی همنفس نیست
یکی همنفس در هوای قفس نیست
شکسته دل من ز جور عزیزان
نمانده دگر هیچ امیدی به یاران

غمگین و تنها همیشه منم
افتاده از پا همیشه منم

یارب چه دانی بر من چه بگذشت
بال و پرم را این روزگار بست
دیوانه ام کرد با درد هجران
چون عشق یاری در سینه بنشست

غمگین و تنها همیشه منم
بیدار شب ها همیشه منم

افسوس که دادم از کف عمر و جوانی خویش
من مانده ام چه تنها با این دل پر از ریش
سر بر کجا نهم من هیچ تکیه گاه ندارم
در این شب پر از درد جایی پناه ندارم

غمگین و تنها همیشه منم
افتاده از پا همیشه منم


در این شهر تبدار کسی همنفس نیست
کسیی همنفس در هوای قفس نیست
شکسته دل من ز جور عزیزان
نمانده دگر هیچ امیدی به یاران

غمگین و تنها همیشه منم
بیدار شب ها همیشه منم

اکبر درویش . پاییز سال 1383


افسوس !!

درخت کدام کویرم
این باران های بهاری ,
مراخیس می کند
بر من می بارد
اما ,
باز هم ,
هر چه می بارد ,
بر تن خشک من ,
جوانه ای نمی روید !؟

افسوس
افسوس
از این کویر نفرین شده
که انگار ,
از آب زقوم ,
سیراب شده
که انگار ,
ویروس طاعون ,
بر پای درختانش پاشیده اند
که انگار ,
باد مرگ ,
در فضای هستی اش پیچیده است
که انگار ,
خورشیدش فلج
ماه شب هایش کور
و ستارگانش ,
نفرین شده اند !!

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1387


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

دوست من

دوست من ,
برای ساختن این دنیا ,
آنگونه که من و تو دوست داریم 
دنیایی آزاد
دنیایی آباد
دنیایی در داد ,
یک کار کوچک لازم است
و آن این که
تو ,
که با من ,
درد مشترک داری ,
دست هایت را ,
در دست من بگذاری
آری ,
اگر من و تو
هم دست باشیم
می توانیم دنیا را ,
آنگونه که دوست داریم ,
بسازیم
آیا ,
اکنون برای این کار کوچک ,
برای هدف بسیار بزرگ خود ,
آماده ای !؟

اکبر درویش . 21 اردی بهشت سال 1392


اوج بگیر


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

نه سیاه و نه سفید ...خاکستری

نه سیاه و نه سفید ...خاکستری

1
سال هاست ,
در پیله ی خود ,
راکد نشسته ایم
و می اندیشیم
به آن چه ,
از دست داده ایم
سوگواری
در عزای از دست دادن ها ,
ما را ,
به برهوتی کشانده است
که نمی دانیم
چه می خواهیم
و چه را باید به دست آوریم .

2
گریزی ,
نه !!
گریزگاهی ...
پناهی ,
نه !!
پناهگاهی ...
می جویم
جای امنی
که دغدغه هایم
در آن ,
لحظه ای از من دور شوند
تا بگشایم
چشم خویش را
به آن چه مرا ارضا می کند .

3
آی ...
آی ...
آی ...
افسوس که نمی دانید
چه اندوه غریبانه ای ,
قلبم را چنگ می اندازد
و چه دردی ,
مرا به شیون واداشته است
بر سر سفره های تان
شاد و خوشحال نشسته اید
و برای هم تعریف می کنید
جوک هایی را که ,
خنده های تان را به آسمان می برد
و باز به فکر فردا ,
که چگونه خودتان را
و دیگران را ,
دور بزنید .

4
برادر
همدرد ,
دستانت را ,
به دست من بده
چه اگر ما ,
دست های هم را بگیریم ,
استوارتر خواهیم بود
باور کنیم
بودن ما ,
به یکی بودن ماست .

اکبر درویش . از شعرهای خاکستری سال 1389

خورشید ماندنی ست


عاشقانه

پیش از این,
تو را ,
آیا ,
در خویش داشتم !؟
پس چرا ,
من بیهوده
هر کسی را ,
تو ,
می انگاشتم !؟

هنوز هم ,
نیستی
هر چند
در هستی من خانه داری
اما نیستی
و من ,
بی هوده ,
دیگران را ,
تو می پندارم

در انتظارتو
بودن تو
و داشتن تو ...

و روزی ,
که دیگر ,
دیگران را ,
تو نپندارم .

اکبر درویش . زمستان سال 1380
با الهام از شعر فروغ فرخ زاد :
( پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی پنداشتم )

بذرهای تفرقه


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

حدیث این روزهای نا معلوم

حدیث این روزهای نا معلوم

1
گفتم
که درد ما را ,
دوا خواهی شد
همراه
همدرد
مرهم
افسوس ,
که خود ,
دردی بر دیگر ,
دردهای ما شدی
دردی که انگار ,
هیچ گاه نمی خواهد
تسکین یابد !!

2
اکنون من ,
چه نامعلوم ...
نا معلوم ,
در دیاری نامعلوم
در دنیائی نامعلوم
نامعلوم
رها شده ام
چه نامعلوم
با سرنوشتی نامعلوم !!

3
بیگانگی ,
تجسمی عینی از یک مفلوک !
از سایه ها ,
گریختیم
وقت گریه های درد ,
سر بر کدام شانه ,
بگذاریم !؟
و هم سایه های ما ,
چه نامهربان ,
دور از این ناکجا آباد
رهائی را ,
فشفشه کردند ...!!

4
باکره تر از مریم ,
من بودم
که تمام باکرگی ی خویش را ,
در میدانی از خون
به پیروزی تو ,
پیشکش نمودم
تو چون فاتحان ,
سان می دیدی
از درخت هایی که ,
از خون من جوانه زده بود
و من ,
حیض می شدم !!

5
شکست های مان را ,
استمنا می کنیم
در رخوت یک رویا
می کاهیم از خویش
کابوس های شبانه را ,
مالیخولیائی وار ,
به صبح تکرار روز بعد ,
پیوند می زنیم ...
این گونه ,
زندگی می کنیم .

6
زود انزالی
در پیروزی
آن چنان شوق مان را بارور کرد
که نفهمیدیم
لحظه به لحظه
داریم به شکست
نزدیک می شویم
ما همان لحظه باختیم
که چون پیروزمندان ,
به جشن و پایکوبی برخاسته بودیم .

7
بالا می آورم
خودم را
این تهوع مزمن
تا سبک شوم
تا آرام گیرم
سنگی بر گور من مگذارید
تنها به خاطر بیاورید
من نجنگیدم
اما ,
شکست خوردم !

8
گام می گذاشتم
در جاده ای
که لبیک لبیک می گفتند
وحدت را
و می خواندند
سرود یکی شدن را ,
و می دیدم
که هر سو جوانه می زد
بذرهای تفرقه
و می روئیدند
خنجرها به روی هم
و شمشیرها ,
آغشته به خون
و بیراهه هایی را ,
که از هم جدا می شدند ...

9
اطاق ریکاوری را ,
به یاد آوریم
تا درک کنیم
با کدام سطل زباله ,
ما را ,
که تمام روزهای عمر را ,
عادت می شدیم !
و آویزان بودیم
چون دملی چرکین
بر مقعدی خونی ,
تخلیه می کنند !!

10
باید
سنگ را زد
شیشه را شکست
و گریخت
مانند آن پسرکی ,
که در پیچ کوچه ی بعدی ,
از نظرها ,
پنهان شد
باید ...
سنگ ها را برداریم ...

11
می شود
اما ,
من , ...؟
جاده ها را ,
جا گذاشتم
وبسیار
بسیار ...
بسیار .....
بر هوس ها ,
پا گذاشتم !!

12
اکنون نیست
نبوده است
اما من ,
هستم
تا بگویم
حدیث این روزها را
این روزهای طاعونی
این روزهای نامعلوم
این روزهای بی آرام
که ما را نشانه رفته اند
و ما ,
از کشته ی هم سنگر می سازیم
که خود ,
نیز ,
خود را نشانه رفته ایم .

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

رویاهای یک ماهی


1

ماهی ام ,
در کنار دریا
اما از تشنگی ,
مرگ را ترانه می کنم ...

2

ماهی ام ,
اما ,
تا دریا خواهم رفت
تا سیراب شدن این عطش سیری ناپذیر ...

3

ماهی ام ,
موج های دریا را ,
زیارت خواهم کرد
نه شن های ساحل را ...

4

ماهی ام ,
آری ,
تشنگی ,
مرا به دریا پیوند خواهد زد

اکبر درویش . فروردین و اردی بهشت سال 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه