چون عیسی ،
از نزد یحیی برگشت پیش حواریون باز گشت حواریون به او گفتند : به راستی منجی ما تو هستی تو همانی که ما به انتظارت بودیم تو پسر خدا هستی و آمده ای تا ما را از اسارت نجات بخشی اما عیسی ، هیچ توجهی به این سخنان نداشت به آنان گفت : من به بیابان می روم تا چهل روز روزه ی سکوت بگیرم در بیابان ، عیسی با خدا چنین سخن می گفت : من پسر تو نیستم پدر من یعقوب نامی بود که نجار بود و من نیامده ام تا قوم یهود را از اسارت نجات بخشم من تنها می خواهم عشق را در جهان جار بزنم جهان ما ، از عشق و عاطفه خالی شده است وقتی مردم دوباره همدیگر را دوست بدارند ، وقتی عشق بر جهان سایه اندازد آن گاه می دانم که مردم ، خود آزادی را به چنگ خواهند آورد و بندهای اسارت را پاره خواهند کرد نفرت و فاصله ها ، فقر و گرسنه گی را بر جهان حاکم کرده است وقتی وحدت جانشین تفرقه شود ، آن گاه مردم با عشق و محبت همه چیز را بین خود تقسیم خواهند کرد دیگر فقر و بدبختی وجود نخواهد داشت ظلم و ستم نابود می شود من پسر انسان هستم و مانند پدرم یک انسان می باشم عیسی چهل روز در بیابان بود و هر روز این جملات را تکرار می کرد روز چهلم ، شیطان به صورت ماری بر او ظاهر شد و گفت : اگر تو از عشق سخن می گویی ، آیا حاضری مرا هم دوست بداری ؟ عیسی دست نوازش بر سر مار کشید مار به شکل الهه ی عدالت در آمد و باز پرسید : آیا نفرت را هم تجربه کرده ای ؟ عیسی گفت : در قلب آمده است از نفرت دوری کنید آن گاه با قلبی از عشق و مهربانی دوباره به شهر باز گشت در حالی که الهه ی عدالت ، با آزادی و عشق عجین شده بود ! اکبر درویش . فروردین ماه سال ۱۴۰۰ " انجیل به روایت من " #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #انجیل_به_روایت_من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر