حلاج شده ام
بر سر دار
هر چه بیشتر از عشق می خوانم
لب به دوست داشتن می گشایم
سنگ ها ،
بیشتر
به سوی من کمانه می روند
خوار شده ام
خفیف شده ام
کسی مرا نمی شنود
کسی مرا نمی خواند
بانک انالعشق ،
غریب مانده است
حلاج شده ام
بر سر دار
تمام تنم زخمی ست
رگه های خون جاری ست
اما سنگ ها امان نمی دهد
روحم آزرده است
روحم زخمی ست
و نمی فهمد
هیچ کس مرا
حلاج شده ام
بر سر دار
ناخوانده مانده ام
کدامین خطم
خود نمی دانم
شاید آن خط سوم
که مرا ،
نه او خوانده است
نه غیر !
حلاج شده ام
بر سر دار
پدرم ،
سایه ی شوم مرگ
مادرم ،
روح به تنگ آمده از دیوار
مذهبم ،
عشق
عشق
عشق
سنگسار تمامی قرن ها
بغض در گلو
صدایم خاموش مانده
حلاج شده ام
بر سر دار
و تنم زخم خورده ی تمام سنگ ها
در میعاد با طعنه ها و تهمت ها
اما ،
در دلم عشقی ست
به وسعت تمام دنیا
دوست می دارم این مردمان را
که اسیر جهل
که در دام خرافه ،
سنگ ها را می زنند بر من !
اکبر درویش . ۲۰ خرداد ماه سال ۱۳۹۹
#akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر