۱۳۹۸ اسفند ۷, چهارشنبه

من هم انسانم !

می آید
از هر طرف
به سوی آغوش من
دردها
غصه ها
مصیبت ها
گریه ها
فریادها
شیون ها
زاری ها
زخم ها
محنت ها
و نجواهای خاموش شده
من باید صلیب رنج و اندوه چند میلیارد انسان را
بر این دوش های ناتوانم حمل کنم ؟

نه
من هم انسانم
کم می آورم
طاقتم طاق می‌شود
بی طاقت می شوم
از دست می دهم
صبوری را
و زانوانم ،
زیر بار این صلیب ،
خم می شود

نه
من هم انسانم
فرزند کسی هستم
فرزند خدا ؟
نه
فرزند خدا نیستم
چون آن گاه
که چشم بر این جهان گشودم
پدر نبود
و خدا غایب بود

نه
من هم انسانم
از دیدن کودکان گرسنه
دیدن جنگ و غارت
از اسارت بردگان
دیدن اعدام ها
از استبداد
از استثمار
از استعمار
از اشغال
از تجاوز
از طلم و ستم
از قحطی و بیداد ،
دلم به درد می آید

نه
من هم انسانم
عاشق آبادی
عاشق آزادی
عاشق عدالت
تشنه ی دوست داشتن
تشنه ی دوست داشته شدن
اما تا کی باید صلیب درد و اندوه چند میلیارد انسان را
بر این دوش های ناتوانم حمل کنم ؟

به روبرو نگاه کن
زمان رهایی نزدیک است
دارند جلجتا را تزئین می کنند
برای به صلیب کشیدن ،
جشن مفصلی گرفته اند
انتظارها رو به پایان است
آزاد می شوی
و رهایی ،
چه ترانه ی زیبایی خواهد شد !

اکبر درویش. ۵ اسفند ۱۳۹۸

#اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعر_معاصر #درد_معاصر #شعرهای_اکبر_درویش







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر