۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

فریادی کشید و ...

گفت :
زمین گرد است
و به دور خورشید می چرخد
گفتم :
ما هم ,
آن چنان روز و شب
چرخیده ایم و چرخیده ایم
که گرد شده ایم
اما نه به دور خورشید
که به دور رویاهایی که
همیشه جز سراب نبوده اند
فریادی کشید
و پروانه ها ,
آن چنان به دور شمع
چرخیدند و چرخیدند
تا سوختند
و رویا نبود
انگار کابوسی بود
که شبانه ها را تا مرز جنون می برد
دروغ نمی گویم
من همان پسر بچه ی شیطانی هستم
که تمام مشق های دوران مدرسه را
خط خطی کردم
تا دیگر به وهم سیاه درس ها ایمان نداشته باشم
اکنون باور می کنم که
پدر ,
رنج و درد را
تجربه کرد
و مادر ,
به فلاکت لحظه هایی نماز گزارد
که خالی از قبله بود
دروغ نمی گویم
من از پله های یک نردبان چوبی بالا رفتم
تا به خدا بگویم :
سلام
و پیامبر من
هر شب به خواب من می آمد
تا باور نکنم این شب سیاه بی پایان
از ذره های صبح خالی شده است
و دریغا که در من
هیچگاه خروسخوان صبح
به لحظه های آغاز روز سلام نمی گفت
گفت :
فصل ها می آیند و می روند
تابستان
پایان بهار است
و زمستان ,
آغاز بهار
گفتم :
ما را
که تابستان مان هم یخ بسته بود
بی بهار به پاییز رسیدیم
و زمستان را
در تمام فصول سال
به اعتکاف نشستیم
اما نه در شکوفه زدن در بهار
که پژمردیم و فرو ریختیم
در آرزوی رویاهایی که
همیشه جز سراب نبوده اند
فریادی کشید
و , ...
اکبر درویش . 7 اردی بهشت سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر