۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

عصر تازه

و عصر تازه ای آغاز شد
آدم ها را
در خیابان ها می دیدی
که با سر راه می رفتند
و چشم های شان
بر کف پاهای شان جا داشت
قلب های شان را
از سینه در آورده بودند
در میان پاهای شان جا داده بودند
از دهان نمی خوردند
از دهان تخلیه می شدند
کلاغ ها شیهه می کشیدند
تا جغدها
بر تارک جهان سایه اندازند
و خورشید
که طلوع از مغرب را تجربه می کرد
بر کرم هایی می تابید
که در لجن تبلور می یافتند
روز روز تن سپردن بود
به تله های همیشه گرسنه
و چوبه هایی که از زمین می روئیدند
و جز با خون ارضا نمی شدند
همیشه بامدادان
صدای پی در پی شلیک ها را می شنیدی
که شیون را
بر جامه ی مادران می دوختند
به هر سو نگاه می کردی
آدم هایی را می دیدی
که نقاب بر چهره داشتند
اما در درون شان
جنگ دانیاسورها بود
جنگ قدرت
و توهم پیروزی بر جهان
به هم هجوم می آوردند
و از بوی خون
آن چنان به وجد می آمدند
که مست پیروزی
عربده می کشیدند
و دختران باکره را قربانی می کردند
فقر بیداد می کرد
گرسنه گان به هم هجوم می آوردند
و سردمداران زور و تزویر
در کاخ های شان
پایکوبی می کردند
و عصر تازه ای آغاز شد
..........
................
..........
شعری ناتمام
اکبر درویش . 10 بهمن سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر