۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

ابراهیم را دیدم آشفته

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
در کوه و دشت می دوید
چاقویی تیز و بررا
در دست داشت
و فریاد می کشید :
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا ...
از چه فرمان می دهی
که فرزند خود را
این کودک معصوم را
که هنوز ,
چند بهاری را
بر پشت سر نگذاشته است ,
در راه تو قربانی کنم !؟
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا ...
آیا جز خون ریزی
جز قربانی کردن ,
راه دیگری ,
برای رسیدن به تو نیست !؟
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
دل شکسته و اندوهگین
در صحرا و بیابان می دوید ...
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر