۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

فاتحه ی ما خوانده است

و خواندم
از عشق
و ترانه ی دوست داشتن را ,
در تمام کوچه های شهر جار زدم
اما خنجرها را دیدم
که قلب مرا نشانه رفته بودند
دست ها ,
سرنوشت مرا خط خطی کردند
و نگاه ها ,
پرده ی سیاهی
بر روی روزگار من انداختند
آیا ,
وحی ,
چون بر من نازل شد
گوش های من اشتباه شنیدند !؟
آیا ,
می باید ,
خنجر نفرت به دست می گرفتم
می زدم
می دریدم
می کشتم
تا از خدعه ها نجات می یافتم !؟
نمی دانم
اما قلب من ,
همه سرسپرده ی عشق بود
من جز عشق نیاموخته بودم
جز عشق نمی دانستم
جز دوست داشتن هیچ ترانه ای را ,
باز خوانی نکرده بودم
هبهات
هیهات !!
وقتی پیامبری
در دوراهی انتخاب ,
به شک می افتد
چون از عشق می گوید
بی مرید می ماند
چون دوست داشتن را آواز می کند
مطرود می شود
کذاب زمان لقب می گیرد
و تن به شلاق و مسلخ می سپارد
چگونه می توان امید داشت
که روزی خورشید دوباره از مشرق طلوع کند !؟
شیون کنید
مویه کنید
دروغ راستی را زیر پا له کرده است
اکنون صداقت را ,
همه شب
مردان قبیله
درست در ساعت نه شب
بر سر کوچه می گذارند
تا رفتگران خسته ,
سطل های زباله های شان خالی نماند
پدران ما
که دروغ را زشت می دانستند ,
ما را با دروغ آموختند
و مادران ما ,
که گهواره ها را با بوی گلاب
متبرک می ساختند
اکنون گورها را ,
فاتحه می خوانند
فاتحه ی ما خوانده است
آری ,
فاتحه ی ما خوانده است
ما که می خواستیم با عشق و دوستی
اساس دنیای تازه ای را پایه ریزی کنیم
عشق را
با نفرت های مان
رنگ آمیزی کردیم
و درخت دشمنی را
در سرزمین دوستی های مان ,
کاشتیم
فاتحه ی ما خوانده است
برویم قبرهای خود را
تزئین کنیم
گورهای ما گاهواره های ما خواهند شد .
اکبر درویش . 8 فروردین سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر