۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

نمی توانم دوستت نداشته باشم

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
هم غصه ی من
هم رنج من
هم درد من
من نیز چون تو ,
سالیان ها سال
دل به کسی بستم
که می پنداشتم
بخشنده و مهربان است
اما ,
ظلم و ستمی که در زمین حاکم بود
دردها و رنج ها
نابرابری ها
بیداد فقر
و یکه تازی ثروت و قدرت
مرا به شک وادار کرد
به عدالت شک کردم
به مهربانی شک کردم
به بخشندگی شک کردم
تا به دروازه های ارتداد رسیدم
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
شیطان !!
ای خسته ی غریب تنها مانده
در دنیایی که
جز قتلگاه نبود
راست است
ما هر دو قربانی شدیم
هر دو روزهای رنج و اندوه را ,
با پوست و خون خود احساس کردیم
و چون عروسک های خیمه شب بازی ,
به این سو و آن سو کشیده شدیم
و چه آسان ,
او که می پنداشتیم
ما را پناه خواهد بود
در تنگناهای روزگار ,
تنها گذاشت
و نگاهش را ,
به روی ما بست !
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
شیطان !!
اکبر درویش . فروردین سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر