وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه
قضیه ی آب و .... خاک !!
یکم :
به جای آب
شاید
باید
خاک بر سر بریزیم !
دویم :
کاش می شد
سطل آب را
که بر سر خود خالی می کنیم
این خواب چموش
ما را رها می کرد !
سیم :
آب را
نه تنها بر سر خود
که بر سر این دنیای خواب بریزیم
شاید
شاید
بیدار شود !
چهارم :
نه با آب
نه با خاک
انگار این خواب زمستانی
خواب مرگ است
که بر وجودمان رخنه کرده است !
اکبر درویش . 23 شهریور سال 1393
خوب من حرف بزن
خوب من تکیه به من کن یک دم
سر بذار رو شونه ام ای همدم
بگو از این روزای دلتنگی
روزای خالی و شوم سنگی
حرف بزن ببین دلم طوفانی ست
پره از حس بد ویرانی ست
حرف بزن معجزه ها خاموشن
مستن و قلندرا مدهوشن
کینه ها قلبا رو تاریک کرده
راه رفتنی رو باریک کرده
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا
حرف بزن ای آبی دریاها
بگو از مرگ بد رویاها
بگو از اندوه این فصل درد
خوب من تکیه به من کن همدرد
من اگر در پیله ی تردیدم
اما باز هنوز پر از امیدم
خوب من حرفاتو باور دارم
مثه تو از این روزا بیزارم
حرف بزن حرفای تو حرف من
در سکوت این شب بی روزن
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا
حرف بزن همسفر ناباور
در شب ستاره هر دم پرپر
دستتو بذار تو توی دستم
که پر از نبض شنیدن هستم
اکبر درویش . 24 شهریور 1393
سر بذار رو شونه ام ای همدم
بگو از این روزای دلتنگی
روزای خالی و شوم سنگی
حرف بزن ببین دلم طوفانی ست
پره از حس بد ویرانی ست
حرف بزن معجزه ها خاموشن
مستن و قلندرا مدهوشن
کینه ها قلبا رو تاریک کرده
راه رفتنی رو باریک کرده
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا
حرف بزن ای آبی دریاها
بگو از مرگ بد رویاها
بگو از اندوه این فصل درد
خوب من تکیه به من کن همدرد
من اگر در پیله ی تردیدم
اما باز هنوز پر از امیدم
خوب من حرفاتو باور دارم
مثه تو از این روزا بیزارم
حرف بزن حرفای تو حرف من
در سکوت این شب بی روزن
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا
حرف بزن همسفر ناباور
در شب ستاره هر دم پرپر
دستتو بذار تو توی دستم
که پر از نبض شنیدن هستم
اکبر درویش . 24 شهریور 1393
۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه
کاش !!
نامت را که می برم
دهانم شیرین می شود
انگار تمام زنبورهای عاشق جهان ,
در من کندو می سازند
انگار برای اولین بار
خربزه ی شیرین مشهدی را
تجربه می کنم
انگار تمام نان های خامه ای جهان ,
مرا میهمان می شوند
نگاهت را که می بینم
انگار در معابد هند
در کنار مریدان ,
بودا را زیارت می کنم
سرشار از عشق می شوم
به نیروانا می رسم
و در یک خلا بی پایان
به استشهاد می رسم
زیبا می شوم
و زیباترین آوازهای همسرایان کلیسای کاتولیک ,
در درون من جاری می شود
وقتی می خندی
تمام جهان چراغانی می شود
مدینه ی فاضله ای را می بینم
که بر زمین شکل گرفته است
به شعف می رسم
و تصویر تمام نقاشی های دنیا ,
میهمان لبخند ژوکوند می شود
اما قلبت !؟
نمی دانم
به زیبایی قلبت ,
نمی دانم چرا گاهی شک می کنم
آیا قلبت هم چون آئینه صاف و بی زنگار است ؟
یا غرور و خودخواهی
کینه و نفرت ,
آئینه ی قلبت را پوشانده است !؟
کاش نام های شگفت ,
بر کوه هایی گذاشته شود که فرو نمی ریزند
کاش چشم های زیبا ,
از آن قلب های سخاوتمند باشد
کاش لبخندهای شاد ,
از آن کسانی باشد که با کینه و نفرت غریبه اند !!
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1388
دهانم شیرین می شود
انگار تمام زنبورهای عاشق جهان ,
در من کندو می سازند
انگار برای اولین بار
خربزه ی شیرین مشهدی را
تجربه می کنم
انگار تمام نان های خامه ای جهان ,
مرا میهمان می شوند
نگاهت را که می بینم
انگار در معابد هند
در کنار مریدان ,
بودا را زیارت می کنم
سرشار از عشق می شوم
به نیروانا می رسم
و در یک خلا بی پایان
به استشهاد می رسم
زیبا می شوم
و زیباترین آوازهای همسرایان کلیسای کاتولیک ,
در درون من جاری می شود
وقتی می خندی
تمام جهان چراغانی می شود
مدینه ی فاضله ای را می بینم
که بر زمین شکل گرفته است
به شعف می رسم
و تصویر تمام نقاشی های دنیا ,
میهمان لبخند ژوکوند می شود
اما قلبت !؟
نمی دانم
به زیبایی قلبت ,
نمی دانم چرا گاهی شک می کنم
آیا قلبت هم چون آئینه صاف و بی زنگار است ؟
یا غرور و خودخواهی
کینه و نفرت ,
آئینه ی قلبت را پوشانده است !؟
کاش نام های شگفت ,
بر کوه هایی گذاشته شود که فرو نمی ریزند
کاش چشم های زیبا ,
از آن قلب های سخاوتمند باشد
کاش لبخندهای شاد ,
از آن کسانی باشد که با کینه و نفرت غریبه اند !!
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1388
پاییز در راه است ...
زرد می شود
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...
پاییز در راه است ...
آیا دوباره جوانه خواهم زد
آیا دوباره
بهار را نماز خواهم گذارد ؟
به مادرم گفتم
فصل دلتنگی باغچه
انگار پایان نمی گیرد
دست های مان را در دست هم بگذاریم
شاید کمی گرم شویم
مادرم ناامید شده است
سر بر سجاده می گذارد و دعای ظهور می خواند
و قاصدک ها را به سوی آسمان فوت می کند
مادرم می گوید
دنیا را کفر گرفته است
انگار آخر زمان نزدیک است
نمی بینی که پسران زیر ابرو بر می دارند
و زنان فرزندان دو جنسه به دنیا می آورند !؟
پاییز در راه است ...
نگاهی به تقویم می اندازم
سال های کبیسه و خبیثه
دست در دست هم گذاشته اند
تا این سال های همه متروک و دلمرده را
از غارهای اجساد مومیایی شده ی آرزوهای مان
تا پرتگاه های همه سقوط
همسفر باشند
نگاه های همیشه منتظر من به آسمان
هیچگاه جوابی دریافت نکرد
پاییز در راه است ...
لباس هایم را در می آورم
یکی یکی همه را
و لخت و عریان در زیر آسمان می ایستم
تا شاید باران های پاییزی
سراپای بودن سال های منفور مرا
از معجزه ی منذر ها عبور دهد
به انحطاط رسیده ام
زرد می شود
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...
پاییز در راه است ...
اکبر درویش . 20 شهریور سال 1393
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...
پاییز در راه است ...
آیا دوباره جوانه خواهم زد
آیا دوباره
بهار را نماز خواهم گذارد ؟
به مادرم گفتم
فصل دلتنگی باغچه
انگار پایان نمی گیرد
دست های مان را در دست هم بگذاریم
شاید کمی گرم شویم
مادرم ناامید شده است
سر بر سجاده می گذارد و دعای ظهور می خواند
و قاصدک ها را به سوی آسمان فوت می کند
مادرم می گوید
دنیا را کفر گرفته است
انگار آخر زمان نزدیک است
نمی بینی که پسران زیر ابرو بر می دارند
و زنان فرزندان دو جنسه به دنیا می آورند !؟
پاییز در راه است ...
نگاهی به تقویم می اندازم
سال های کبیسه و خبیثه
دست در دست هم گذاشته اند
تا این سال های همه متروک و دلمرده را
از غارهای اجساد مومیایی شده ی آرزوهای مان
تا پرتگاه های همه سقوط
همسفر باشند
نگاه های همیشه منتظر من به آسمان
هیچگاه جوابی دریافت نکرد
پاییز در راه است ...
لباس هایم را در می آورم
یکی یکی همه را
و لخت و عریان در زیر آسمان می ایستم
تا شاید باران های پاییزی
سراپای بودن سال های منفور مرا
از معجزه ی منذر ها عبور دهد
به انحطاط رسیده ام
زرد می شود
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...
پاییز در راه است ...
اکبر درویش . 20 شهریور سال 1393
با عشق تو را ترک می کنم
از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
اکنون که از عشق تو
جز یاس و اندوه
جز درد و ناامیدی ,
نصیب دیگری نداشته ام ,
تو را ترک می کنم
با تو ,
تمام رویاهای من
به شکست پر کشید
و تمام آرزوهایم ,
به عبث رسید
تو با من بازی کردی
و هیچ گاه ندانستم
که تو هستی
و یا نیستی
اما در کنار بودن تو ,
تمام بودن من
در تار خرافات گره خورد
و ترس های عالم بر من هجوم آورد
و با نام تو ,
هر روز زندگی من سیاه تر شد
رفتم
رفتم
و تا چشم گشودم ,
در روبرو سرابی دیدم ,
که همه لاشخورهای گرسنه
بر بالای آن پرواز می کردند
تا بر مرگ من شهادت دهند
اکنون تو را ترک می کنم
و تو را ,
به تویی که نیستی می سپارم
هرچند ,
با قلبی عاشق ,
از حریم تو سفر خواهم کرد
من رویاهای زیبایی در سر دارم
و آرزوهایی بس بزرگ
و می روم تا بی تو ,
رویاهای خود را
در آرزوی تعبیر شدن
با تمام دنیا قسمت کنم .
اکبر درویش . 12 آذر ماه سال 1389
" در سایه ی ارتداد "
اکنون که از عشق تو
جز یاس و اندوه
جز درد و ناامیدی ,
نصیب دیگری نداشته ام ,
تو را ترک می کنم
با تو ,
تمام رویاهای من
به شکست پر کشید
و تمام آرزوهایم ,
به عبث رسید
تو با من بازی کردی
و هیچ گاه ندانستم
که تو هستی
و یا نیستی
اما در کنار بودن تو ,
تمام بودن من
در تار خرافات گره خورد
و ترس های عالم بر من هجوم آورد
و با نام تو ,
هر روز زندگی من سیاه تر شد
رفتم
رفتم
و تا چشم گشودم ,
در روبرو سرابی دیدم ,
که همه لاشخورهای گرسنه
بر بالای آن پرواز می کردند
تا بر مرگ من شهادت دهند
اکنون تو را ترک می کنم
و تو را ,
به تویی که نیستی می سپارم
هرچند ,
با قلبی عاشق ,
از حریم تو سفر خواهم کرد
من رویاهای زیبایی در سر دارم
و آرزوهایی بس بزرگ
و می روم تا بی تو ,
رویاهای خود را
در آرزوی تعبیر شدن
با تمام دنیا قسمت کنم .
اکبر درویش . 12 آذر ماه سال 1389
۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه
آری آری می دانم
شعر آغاز :
فی البداهه گویی
زنی آبستن
در درون من
خوابیده است
و در رویاهایش
خواب عیسا را می بیند !!
آی
آِی
آی ...
تا رود اردن بسیار راه است
باید به دیدار آن پیامبر وحشی بروم
تا سر در گوشم بگذارد
و راز این رویا را برایم هجی کند
آیا فرزند مرا غسل تعمید خواهد داد !؟
اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان نمی دانم " اسماعیل " هستند یا " اسحاق "
ولی می دانم که همه شان را دوست می دارم
و گوش به فرمان خداوند نخواهم داد
تا یکی شان را قربانی کنم !
اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان یوسف زیبای من هستند
و هیچکدام را حاضر نمی شوم در چاه بیفتد
پسران من
در نزد من
همه محبوب و خوب هستند
بگذار با هم باشند اما پیامبر نشوند !
چه می گوید این پیامبر وحشی بیابان نشین
این یحیای تعمید دهنده :
" فرزندت را بر صلیب نظاره کن "
پسران من به دنیا می آیند تا زندگی کنند
تا در کنار دختران
آواز عشق بخوانند و زندگی را تکرار کنند
مرگ و نیستی ,
دور باد
دور باد
و چشم خدا و شیطان
از این حریم امن ,
کور باد
کور باد ...
شعر پایان :
با مهر و سپاس به : زری ملک پور
آری آری
می دانم
روزگار شومی ست
پسرانم را مثله خواهند کرد
و دخترانم را
به کنیزی خواهند گرفت
آرامش از این خانه دور خواهد شد
و کلام زیبای عدالت
به تاریخ سپرده خواهد شد
اکنون دوران فرمانروائی بیدادگران است
و تنها مرگ حق دارد با صدای بلند ,
شیون بکشد
آری آری
می دانم
و دیگر انگار چاره ای نمانده است
جز این که آرزوهایم را
غسل تعمید دهم
در رودخانه ی خروشان زمان ...
اکبر درویش . شهریور سال 1393
فی البداهه گویی
زنی آبستن
در درون من
خوابیده است
و در رویاهایش
خواب عیسا را می بیند !!
آی
آِی
آی ...
تا رود اردن بسیار راه است
باید به دیدار آن پیامبر وحشی بروم
تا سر در گوشم بگذارد
و راز این رویا را برایم هجی کند
آیا فرزند مرا غسل تعمید خواهد داد !؟
اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان نمی دانم " اسماعیل " هستند یا " اسحاق "
ولی می دانم که همه شان را دوست می دارم
و گوش به فرمان خداوند نخواهم داد
تا یکی شان را قربانی کنم !
اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان یوسف زیبای من هستند
و هیچکدام را حاضر نمی شوم در چاه بیفتد
پسران من
در نزد من
همه محبوب و خوب هستند
بگذار با هم باشند اما پیامبر نشوند !
چه می گوید این پیامبر وحشی بیابان نشین
این یحیای تعمید دهنده :
" فرزندت را بر صلیب نظاره کن "
پسران من به دنیا می آیند تا زندگی کنند
تا در کنار دختران
آواز عشق بخوانند و زندگی را تکرار کنند
مرگ و نیستی ,
دور باد
دور باد
و چشم خدا و شیطان
از این حریم امن ,
کور باد
کور باد ...
شعر پایان :
با مهر و سپاس به : زری ملک پور
آری آری
می دانم
روزگار شومی ست
پسرانم را مثله خواهند کرد
و دخترانم را
به کنیزی خواهند گرفت
آرامش از این خانه دور خواهد شد
و کلام زیبای عدالت
به تاریخ سپرده خواهد شد
اکنون دوران فرمانروائی بیدادگران است
و تنها مرگ حق دارد با صدای بلند ,
شیون بکشد
آری آری
می دانم
و دیگر انگار چاره ای نمانده است
جز این که آرزوهایم را
غسل تعمید دهم
در رودخانه ی خروشان زمان ...
اکبر درویش . شهریور سال 1393
شعر می شود
سیگار می کشم
اما ,
عکسی با سیگار ندارم
روزگاری بود
که ریش های بلندی داشتم
و موهای بلندتر
مدت هاست
که ریش هایم را می زنم
و موهایم را کوتاه می کنم
بد خط که نیستم
هیچ
خط خوبی هم دارم
می بینی
هیچ کدام از نشانه های شاعری
در من نیست
اما ,
قلبی دارم
که آن چنان به مردم عشق می ورزد
که می خواهد " من " را
به پای شان قربانی کند
اینگونه است
که هر چه می نویسم ,
شعر می شود !!
اکبر درویش . 11 شهریور سال 1393
اما ,
عکسی با سیگار ندارم
روزگاری بود
که ریش های بلندی داشتم
و موهای بلندتر
مدت هاست
که ریش هایم را می زنم
و موهایم را کوتاه می کنم
بد خط که نیستم
هیچ
خط خوبی هم دارم
می بینی
هیچ کدام از نشانه های شاعری
در من نیست
اما ,
قلبی دارم
که آن چنان به مردم عشق می ورزد
که می خواهد " من " را
به پای شان قربانی کند
اینگونه است
که هر چه می نویسم ,
شعر می شود !!
اکبر درویش . 11 شهریور سال 1393
۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه
۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه
این شام آخر
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
برادرم :
" یهودا "
که همه می پندارند
تو مرا در ازای سکه های زر فروختی
اما نمی دانند که تو
وفادارترین یار من بودی
که اگر تو نبودی ,
هرگز نمی توانستم برفراز جلجتا
به صلیب سلام گویم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
نور چشمانم :
" یوحنا "
که زیبایی نگاه و دلت ,
رازهای مرا با خدا ,
شگفت انگیزتر می کرد
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی شما
برادرانم :
" پطرس "
" آندریاس "
و همچنین " یعقوب "
و تو " فیلیپس "
و تو برادرم " متی "
و دیگر برادرانم
که در این سفر پر درد و شکست
مرا یار بودید
با هم رنج کشیدیم
با هم زخم خوردیم
و با هم عشق ورزیدیم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
مرا ببخش " یهودا "
که این درد با جان تو پیوند خورد
تا مرا تسلیم کنی
و تو " یوحنا "
که چقدر دوستت داشتم
و شما برادرانم
که چه وسعت زیبایی را در کنار هم داشتیم
و ملکوت آسمان را
با هم در زمین می خواستیم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
تنها من باشم و " خدا "و " شیطان "
تا خدا را درسمت چپ خود بنشانم
و شیطان را در سمت راست
تا نان و شراب خود را ,
این جسم هزاران زخم خورده را
و این روح هزاران رنج برده را ,
میان خدا و شیطان تقسیم کنم
شاید خدا شیطان را در آغوش بگیرد
با هزاران سخن عاشقانه
و کینه ها را دور بریزد
تا در آشتی خدا با شیطان ,
سرنوشت مردم تغییر کند
و مردم ,
که رنج هزاران سال بردگی را بر دوش می کشند
و در زیر بار ترس های خود
هر روز می شکنند ,
به آرامش و عدالت برسند
اکبر درویش . 10 شهریور سال 1393
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
برادرم :
" یهودا "
که همه می پندارند
تو مرا در ازای سکه های زر فروختی
اما نمی دانند که تو
وفادارترین یار من بودی
که اگر تو نبودی ,
هرگز نمی توانستم برفراز جلجتا
به صلیب سلام گویم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
نور چشمانم :
" یوحنا "
که زیبایی نگاه و دلت ,
رازهای مرا با خدا ,
شگفت انگیزتر می کرد
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی شما
برادرانم :
" پطرس "
" آندریاس "
و همچنین " یعقوب "
و تو " فیلیپس "
و تو برادرم " متی "
و دیگر برادرانم
که در این سفر پر درد و شکست
مرا یار بودید
با هم رنج کشیدیم
با هم زخم خوردیم
و با هم عشق ورزیدیم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
مرا ببخش " یهودا "
که این درد با جان تو پیوند خورد
تا مرا تسلیم کنی
و تو " یوحنا "
که چقدر دوستت داشتم
و شما برادرانم
که چه وسعت زیبایی را در کنار هم داشتیم
و ملکوت آسمان را
با هم در زمین می خواستیم
این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
تنها من باشم و " خدا "و " شیطان "
تا خدا را درسمت چپ خود بنشانم
و شیطان را در سمت راست
تا نان و شراب خود را ,
این جسم هزاران زخم خورده را
و این روح هزاران رنج برده را ,
میان خدا و شیطان تقسیم کنم
شاید خدا شیطان را در آغوش بگیرد
با هزاران سخن عاشقانه
و کینه ها را دور بریزد
تا در آشتی خدا با شیطان ,
سرنوشت مردم تغییر کند
و مردم ,
که رنج هزاران سال بردگی را بر دوش می کشند
و در زیر بار ترس های خود
هر روز می شکنند ,
به آرامش و عدالت برسند
اکبر درویش . 10 شهریور سال 1393
۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه
برای پسری که هیچ گاه به دنیا نمی آید
و تو هرگز
به دنیا نخواهی آمد ...
و دنیا ,
بی مسیحا
در منجلابی سقوط خواهد کرد
که انگار هیچ راه نجاتی نخواهد بود
فصل قتل اندیشه
فصل مرگ عشق
ظهور تاریکی
در لحظه های تابش خورشید
و مرگ آزادی
وقتی که فقر و گرسنگی حاکم می شود
در به صلاب کشیدن عدالت ...
شاید شاید
شاید باید
هزاران مسیحا
در هزاران جلجتای دنیا
به صلیب کشیده شوند
تا این انحطاط مضحک
افول را تجربه کند
شاید شاید
شاید باید
اما تو ,
هرگز به دنیا نخواهی آمد
تا هزاران مصلوب
شمع های خود را روشن کنند
تا خود مسیحای خود شوند .
اکبر درویش . آذر ماه سال 1375
به دنیا نخواهی آمد ...
و دنیا ,
بی مسیحا
در منجلابی سقوط خواهد کرد
که انگار هیچ راه نجاتی نخواهد بود
فصل قتل اندیشه
فصل مرگ عشق
ظهور تاریکی
در لحظه های تابش خورشید
و مرگ آزادی
وقتی که فقر و گرسنگی حاکم می شود
در به صلاب کشیدن عدالت ...
شاید شاید
شاید باید
هزاران مسیحا
در هزاران جلجتای دنیا
به صلیب کشیده شوند
تا این انحطاط مضحک
افول را تجربه کند
شاید شاید
شاید باید
اما تو ,
هرگز به دنیا نخواهی آمد
تا هزاران مصلوب
شمع های خود را روشن کنند
تا خود مسیحای خود شوند .
اکبر درویش . آذر ماه سال 1375
مسئله کدامین است !؟
از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
بودن
یا
نبودن !؟
مسئله ,
کدامین است !؟
من ,
نه بودم
و نه نبودم
بود و نبودم را ,
هیچگاه خود انتخاب نکردم
و , ...
بودنم را
دستان خدا گرفت
و نبودنم را
محبت شیطان ...
راستی ,
آیا خدا همان شیطان است !؟
انگار کافر شده ام
اما من
که سال های سال
بر سجاده ها
پیشانی می ساییدم
و نمی دانم
که چه شد ...!؟
روزگار مرا ببین
و خود حدیث مجمل بخوان
" در سایه ی ارتداد "
بودن
یا
نبودن !؟
مسئله ,
کدامین است !؟
من ,
نه بودم
و نه نبودم
بود و نبودم را ,
هیچگاه خود انتخاب نکردم
و , ...
بودنم را
دستان خدا گرفت
و نبودنم را
محبت شیطان ...
راستی ,
آیا خدا همان شیطان است !؟
انگار کافر شده ام
اما من
که سال های سال
بر سجاده ها
پیشانی می ساییدم
و نمی دانم
که چه شد ...!؟
روزگار مرا ببین
و خود حدیث مجمل بخوان
بعد از تو
بعد از تو ,
من آن چنان تنها شد
که خدا تنها نشده بود
که شیطان تنها نشده بود
خورشید را نگاه کن
آن چنان در بغض خود می سوزد
که تمام باران های عالم
دق می کنند
تا جاری شوند
و ستارگان
نه در آسمان
که در زمین می میرند
آیا پیش از این
در این زمین
جز دایناسورهای علف خوار
که طعمه ی دایناسورهای گوشتخوار شدند
انسانی جز ما زندگی می کرد
تا عصر یخبندان را
با آغوش عشق گرم کند !؟
بعد از تو ,
فصل انحطاط
در کتاب های درسی آغاز شد
و دیگر هیچ درختی سیب نداد
تا حوا وسوسه شود
و آدم ,
که عشق خود را قربانی دیده بود
برای همیشه تنها ماند
تنهاتر از خدا
تنهاتر از شیطان ...
اکبر درویش . 25 فروردین سال 1389
من آن چنان تنها شد
که خدا تنها نشده بود
که شیطان تنها نشده بود
خورشید را نگاه کن
آن چنان در بغض خود می سوزد
که تمام باران های عالم
دق می کنند
تا جاری شوند
و ستارگان
نه در آسمان
که در زمین می میرند
آیا پیش از این
در این زمین
جز دایناسورهای علف خوار
که طعمه ی دایناسورهای گوشتخوار شدند
انسانی جز ما زندگی می کرد
تا عصر یخبندان را
با آغوش عشق گرم کند !؟
بعد از تو ,
فصل انحطاط
در کتاب های درسی آغاز شد
و دیگر هیچ درختی سیب نداد
تا حوا وسوسه شود
و آدم ,
که عشق خود را قربانی دیده بود
برای همیشه تنها ماند
تنهاتر از خدا
تنهاتر از شیطان ...
اکبر درویش . 25 فروردین سال 1389
اشتراک در:
پستها (Atom)