شاید
شب شکستن ، من روی پله ها نشسته بودم رو به سراب رو به سردابی که ، تا عمق زمین فرو می رفت چه می دانستم چه می فهمیدم فریب خورده بودم و باور نمی کردم کجا شب به شب رسید که من طلوع خورشید را ، حتی نتوانستم در نقاشی هایم ، زیارت کنم !؟ باد می وزید طوفان شده بود شاید ولی چه شاید بی بایدی بی پایان و بود دیدم راه را اشتباه رفته بودم باید از پله ها بالا می رفتم اما گیج بودم اما منگ بودم تا آن جا ، که تا پایین سقوط کردم و داستان من ، داستان کسی شد که پنبه ها را می لیسید و از آن حلقه ی دار می بافت تا خود را حلق آویز کند ! هر روز ، کسی لگد به این صندلی زیر پایم می زند طناب به دور گردنم ، محکم و محکم تر می شود اما هنوز ، دست هایی دوباره ، صندلی را به زیر پای من می گذارد خسته ام آن چنان خسته ناامید مایوس ، که دیگر پاهایم ، رمق بالا رفتن از پله ها را ندارد و باور نمی کنم شاید در آن بالا در آن بالاها ، شاهد این اتفاق نایاب باشم که شب ، بساطش را ، دارد جمع می کند و خورشید می خواهد طلوع کند شاید ولی چه شاید بی بایدی ! اکبر درویش . ۳۰ آبان ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعروقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر