۱۴۰۰ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

شاید ... !

 شاید

شب شکستن ، من روی پله ها نشسته بودم رو به سراب رو به سردابی که ، تا عمق زمین فرو می رفت چه می دانستم چه می فهمیدم فریب خورده بودم و باور نمی کردم کجا شب به شب رسید که من طلوع خورشید را ، حتی نتوانستم در نقاشی هایم ، زیارت کنم !؟ باد می وزید طوفان شده بود شاید ولی چه شاید بی بایدی بی پایان و بود دیدم راه را اشتباه رفته بودم باید از پله ها بالا می رفتم اما گیج بودم اما منگ بودم تا آن جا ، که تا پایین سقوط کردم و داستان من ، داستان کسی شد که پنبه ها را می لیسید و از آن حلقه ی دار می بافت تا خود را حلق آویز کند ! هر روز ، کسی لگد به این صندلی زیر پایم می زند طناب به دور گردنم ، محکم و محکم تر می شود اما هنوز ، دست هایی دوباره ، صندلی را به زیر پای من می گذارد خسته ام آن چنان خسته ناامید مایوس ، که دیگر پاهایم ، رمق بالا رفتن از پله ها را ندارد و باور نمی کنم شاید در آن بالا در آن بالاها ، شاهد این اتفاق نایاب باشم که شب ، بساطش را ، دارد جمع می کند و خورشید می خواهد طلوع کند شاید ولی چه شاید بی بایدی ! اکبر درویش . ۳۰ آبان ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر