۰
شب همه شب تمام عمر ، فقط شب بی آغاز بی آواز بی پایان ... پس کی ، خورشید را ، که از دریا بیرون می آید ، نماز خواهیم گذاشت ما که هرگز ، دل به دریا نزده ایم و کویر تا کویر ، خشک و پژمرده بوده ایم !؟ شب تاب ها بتابید شب تاب ها بتابید وقتی صدای وزغ ها ، گوش ها را کر می کند و راه، راه ، راه ، همه به بن بست می رسد و شعور گل ، و شرف درخت ، داس را زیارت می کنند اما ، آیا ، این به گل مانده گان در مرداب ، صدای دریا را خواهند شنید تا تقلایی و دل به دریا زدنی، خورشید را در آسمان صدا کند ؟ شب تاب ها بتابید شب تاب ها بتابید که از صدای وزغ ها خسته شده ام و دلم ، تشنه ی شنیدن آواز گل هاست و به درخت ها می اندیشم در وسعت یک جنگل سرسبز کاش می شد دل به دریا بزنیم ! اکبر درویش . اول اسفند ماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعروقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۴۰۰ اسفند ۱۷, سهشنبه
صندوقچه
.
صندوقچه ای سفارش داد پرسیدند : از برای چه ؟ گفت : می خواهم خدای خود را ، در آن پنهان کنم ! همه خندیدند مسخره اش کردند دیوانه اش پنداشتند اما ، ..... سال ها بعد ، مردم را می دیدی که همه ، در پی صندوقچه ای بودند تا خدای خود را ، در آن پنهان کنند !! اکبر درویش . زمستان سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعرتنها مانده ایم
.
برادرم ، تنها مانده ای نه تو ، همه ی ما تنها مانده ایم و حتی ، فرصت آن نیست که صلیب های مان را ، لحظه ای بر زمین بگذاریم تا بیندیشیم به کدامین گناه ، باید مصلوب شویم برادرم ، کسی به حرف های ما گوش نخواهد داد کسی زخم های ما را ، مرهم نخواهد گذاشت مطرود شده ایم مرجوم شده ایم بی هوده فریاد می زنیم و آواز عشقبازی را ، در فریادهای مان تکرار می کنیم گوشی برای شنیدن نیست سنگ مان خواهند زد اما در آغوش مان نخواهند گرفت برادرم ، تنها مانده ای مانند من که سال هاست فریاد می زنم اما گوشی را نیافته ام که طاقت شنیدن داشته باشد اما کسی را نیافته ام تا همفریاد من باشد برادرم ، طوفان جهل مقدس را ببین تا باور کنی تنها مانده ایم آن چنان تنها ، که تنهائی به حال مان می گرید ! اکبر درویش . آذر ماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعرشاید ... !
شاید
شب شکستن ، من روی پله ها نشسته بودم رو به سراب رو به سردابی که ، تا عمق زمین فرو می رفت چه می دانستم چه می فهمیدم فریب خورده بودم و باور نمی کردم کجا شب به شب رسید که من طلوع خورشید را ، حتی نتوانستم در نقاشی هایم ، زیارت کنم !؟ باد می وزید طوفان شده بود شاید ولی چه شاید بی بایدی بی پایان و بود دیدم راه را اشتباه رفته بودم باید از پله ها بالا می رفتم اما گیج بودم اما منگ بودم تا آن جا ، که تا پایین سقوط کردم و داستان من ، داستان کسی شد که پنبه ها را می لیسید و از آن حلقه ی دار می بافت تا خود را حلق آویز کند ! هر روز ، کسی لگد به این صندلی زیر پایم می زند طناب به دور گردنم ، محکم و محکم تر می شود اما هنوز ، دست هایی دوباره ، صندلی را به زیر پای من می گذارد خسته ام آن چنان خسته ناامید مایوس ، که دیگر پاهایم ، رمق بالا رفتن از پله ها را ندارد و باور نمی کنم شاید در آن بالا در آن بالاها ، شاهد این اتفاق نایاب باشم که شب ، بساطش را ، دارد جمع می کند و خورشید می خواهد طلوع کند شاید ولی چه شاید بی بایدی ! اکبر درویش . ۳۰ آبان ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعربندها را بی هوده نبسته اند !
.
نفسم ، بند آمد بندها را ، بی هوده ، نبسته اند بر سر هر کوچه هر خیابان هر میدان ! نفسم ، بند آمد بندها را ، بی هوده ، نبسته اند ! گفتند : ساکت ساکت شدیم گفتند : خاموش خاموش شدیم شب بود تیره و تار َشب شدیم شب شکن بودیم شب نشین شدیم و نفس هامان را ، بر روی بندها ، پهن کردیم ! بند ها را ، بی هوده ، نبسته اند روزه ی سکوت را ، شکسته ام بی نفس بر روی بندها ... روزه ی سکوت را ، شکسته ام !! ای دریغا ، از یک نجوا که صدا شود که فریاد شود در کوچه ها در خیابان ها در میدان ها ... ای دریغا ، از یک جرقه ، یک شعله ، که روشن سازد این شب خاموش را ! روزه ی سکوت را ، شکسته ام بندها را ، بی هوده ، نبسته اند نفسم ، بند آمد !! اکبر درویش . ۱۱ آبان ماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #سلطان یخ !!
.
ابر هست باد هست باران هست اما ، قحطی ... قحطی... قحطی... خشکسالی بی آبی و تشنگی آن چنان که لب ها را ، به هم دوخته است و کشتزارها را ، خشک و پژمرده کرده است تالاپ ها ، یکی یکی گم می شوند ! سلطان یخ را ، دستبند زدند به محکمه بردند اما در راه ، آب شد و در انتظار قاضی ، بخار شد محو شد هیچ شد ! اکنون ، که محکوم ، دود شده است گم شده است یا گریخته است ، این قاضی عادل ! چه کسی را باید فتوای مجازات دهد !؟ اکبر درویش . امرداد ماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #این بز نیز گر است !
.
گفت : این نیز ، بگذرد ! گفتم : چه بسیار گذشت و چه دشوار ، این روزهای طاعونی را با هراس و اضطراب ، بر پشت سر گذاشتیم سخت بود اما می گفتیم زنده ایم و زندگی می کنیم هر چند ، در گردابی فرو رفته بودیم که روز به روز ، بیشتر بوی لجن می گرفتیم و خود را در حصاری انداخته بودیم که خود از برای خود ، ساخته و پرداخته بودیم و غرق نمی شدیم و غرق شدن ، رویایی بود که در خواب می دیدیم ما که چگونه زیستن را نیاموخته بودیم و زندگی را ، در نفس کشیدن و لقمه ای با آه فرو دادن و قرص های خواب آور ، شریک شب های ما شده بود دوباره گفت : این نیز ، بگذرد ! نگاه کردم به روزهایی که در پیش رو بود و حادثه ها و فاجعه ها اما در ذهنم ،۰ مدام این جمله تکرار می شد : این بز ، نیز ، گر است ! اکبر درویش . ۱۰ تیرماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعرهیهات !!
.
هیهات روزگار بی رحم همه ی باورها ، به ناباوری رسیده و همه ی فرجام ها ، نافرجامی را تجربه می کنند و باغ های تن به خشکیدن بخشیده ، در برهوت های بی نام و نشان شان به جای گل ، خار می دهند در دست های ما در گلوی ما در رویاهای ما و ما ، این گروه محکومین خود را ، تسلیم خفت و خواری کرده تا این سرنوشت شوم را با تمام دل و جان بپذیریم هر چند دلتنگیم هر چند افسرده ایم هر چند خسته ایم و غرق در کابوس اما آن چنان بی رمق شده ایم که تن به هیچ حرکتی نمی دهیم و همین سکون ما و همین سکوت ما ، نشانه ی تسلیم خفت بار ماست ! گزمه ها بیدارند خواب را ، باور ندارند گزمه ها بیدارند با تازیانه ای در دست با مشت و آهن و سرب و ما ، که بزدلی را نماز گزارده ایم این روزهای ناباورانه را ، حقیقت بودن خود پنداشته ایم این روزهای درد را ، همراه لقمه های خود می بلعیم و رویاهای دور خود را ، دیگر باور نداریم هیهات ! هیهات !! روزگار غریبی ست همدرد درد نان ، درد رویاهای ما را ، به زیر تازیانه کشیده و افتان و خیزان ، با نابودی آرزوهای مان به دامان مرگ می غلطیم هیهات ! هیهات !! اکبر درویش . خرداد ماه سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعربه فکر من نباش !
.
" سوگلی " سوگلی من تو چرا اخماتو تو هم کرده ای گره خورده پیشونی ات این همه ماتم زده ای برای من گریه نکن برای این اسیر شب این سایه ی خمیده پشت این بسته ی همیشه لب بذار که من سکوت کنم نخواه که حرفی بزنم منی که تو سلول خود هر لحظه دارم می شکنم سوگلی من ای عزیز راه من از تو هم جداست شکستن منو نبین شکستنی که بی صداست باید که تو ولی بری بری به رویات برسی منتظر من تو نمون بسه دیگه دلواپسی اسیر این قفس منم قفس سرد و آهنی به پشت سر نگاه نکن اگر هنوز فکر منی سوگلی من تو که خوب قصه ی من را می دونی رنج و عذاب هستی مو از چشمای من می خونی می دونی من قربونی ام تو این جهنم جنون زخمی دست روزگار افتاده در دریای خون ولی باید که تو بری بری به رویات برسی منتظر من تو نباش بسه دیگه دلواپسی اکبر درویش . بهار سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر # ترانه
اشتراک در:
پستها (Atom)